-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1402 06:21
خیلی سال پیش یه تصویر متحرک برام ایمیل شد که شامل یه نقاب صورت معلق بود که داشت میچرخید. قاعدتا نقاب یک طرفش محدبه و طرف دیگرش مقعر اما این نقاب در تصویر فقط طرف مقعرش دیده میشد حتی وقتی به نظر میرسید که چرخونده شده. توضیحی به همراهش بود که میگفت چشماتون رو به فلان حالت دربیارین و از فلان زاویه نگاهش کنید تا طرف محدب...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1402 10:49
شکوفه بیست ساله راننده است و ماشین هم داشته از اول. دیشب تو ماشین من بود، گفت ای ول بالاخره راننده شدی و به ترست غلبه کردی. گفتم نهههه هنوز راننده نیستم، دیروز ریدم، ماشینو مالیدم:))) (فقط مونده یه مدیوم پیدا کنم که با اون دنیا مرتبط بشه به عرض خواجه حافظ شیرازی برسونه که من دیروز ریدم و ماشینو مالیدم) بعد شکوفه برام...
-
بازم مالیدم خانوم پاف هَ هَ هَ..... هَ هَ هَ.... هَ هَ هَ
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1402 05:15
تو زندگیم تو هیچ کاری اینقدر دیرآموز نبودهم. واقعا چرا این مغز که مسائل ریاضی رو به راحتی حل میکرد، اونم مسائلی که تشکتک بقیه رو میپروند، حالا تو آینه میبینه در عقب داره به دیوار نزدیک میشه ولی به دست و پام سیگنال نمیده که لعنتی وایسا!؟ برگرد از اول فرمون بگیر:))) استعدادم تو رانندگی در حد باب اسفنجیه:)))
-
گتسبی بزرگ-اسکات فیتز جرالد
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1402 14:02
یک تراژدی آرام که با این جملات تمام شد: گتسبی به نور سبز، آیندهیی شاد که سال به سال پیش روی او عقب مینشست، باور داشت؛ گرچه این باور زان پس از ما میگریخت و طفره میرفت، اما اهمیتی نداشت . فردا ما پرشتابتر میدویم و دستهایمان را بیشتر و بلندتر دراز میکنیم... و یک روز صبح آفتابی... و بدینگونه ما پارو میزنیم و...
-
ناگذشته ها
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1402 17:59
«کی فهمیدی؟» « همون موقعا که درگیر خانم محبی بودی.» مرد با اخم زل زد به چشمهای زن. زن این بار جداً لبخند میزد. خرسندی آدمی را داشت که آخرین ضربه تبررا زده، عقب ایستاده و تلو تلو خوردن و افتادن تنهی تناورش را با لذت سیر میکند. به پشتی صندلی تکیه داد. دلش سیگار میخواست اما نمیتوانست تماشای کلافگی مرد را از دست بدهد....
-
ناگذشته ها
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1402 20:01
مرد لبی تر کرد، پرسید: چرا نگفته بودی؟ زن به آرامی نفسش را از بینی بیرون داد، لبخند میزد ولی غمش را نمیتوانست پنهان کند. مرد با نگاهش سوالش را تکرار میکرد. زن همینطور که اشکهایش را به پشت چشماش برمیگرداند، استکانش را پر کرد. لب پیکش را به پیک مرد که در دستانش فشرده میشد بوسه داد، لحظه ای انگشت کوچکش به انگشت میانی و...
-
ناگذشتهها
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1402 00:22
اول استکان خودش و بعد مال مرد را پر کرد؛ دست و استکانش را بالا آورد و منتظر ماند. مرد لبخند ناتمامی تحویل داد. زن ابرویی بالا انداخت. مرد سر به زیر زمزمه کرد «منی که نقش شراب از کتاب میشستم» زن پیکش را به پیک واماندهی مرد بوسه داد و خواند: «یا جام باده، یا قصه کوتاه» و لاجرعه سرکشید.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1402 06:16
تا حالا دلت خواسته همه رو گاز بگیری، بدری و پارهشون کنی؟ با خودت فکر میکنی این چه کثافتیه که هر ماه باید تحمل کنیم؟ ناگهان یه نفرت غلیظ چرک همه دلت رو میگیره، یه جوری که انگار قرار نیست هیچ وقت تموم بشه. یه بخش از مغزت گاهی بهت سیگنال میده که تاب بیار، غرق نشو، دست و پا نزن فقط سعی کن تو سکوت منتظر باشی؛ این موج میاد...
-
هری پاتر-جی کی رولینگ
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1402 21:22
در ۵۰ روز گذشته ۱۳ جلدشو (هر کدوم بالای ۴۰۰ صفه) خوندم. جدی؟ خیلی جذاب و نفسگیر بود، خودم باورم نمیشه با این سرعت خوندم. البته تا رکورد ۵۰۰ صفحه در ۱۰ ساعت خیلی فاصله دارم، نوجوون بودم و کسخل:)) اونقدر جذاب و کامل بود که بیشتر مصمم شدم هرگز رمانی ننویسم:))
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1402 02:06
همین که عوارضی تهرانو رد میکنی، سر راهت بیلبوردهایی ظاهر میشه که طرف کسب و کار/فروشگاهش رو با چاپ عکس سوپرسایز خودش تبلیغ کرده؛ مثلا یه مرد نیمه تاس با لبخند پت و پهن و مصنوعی ایستاده جلوی یه سینک ظرفشویی، یه ماگ قرمز هم جوری دستش گرفته که ببینید روش سه تا حرف بزرگ سفید انگلیسی نوشته که برند شیرآلاته، اون زیر هم خیلی...
-
به خدای بخش ما رو
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1402 05:39
خواب میدیدم یهو بعد هفت سال بینمازی مطلق به سرم زده نماز بخونم، بدون غسل و وضو در حالیکه آفتاب غروب کرده بود چادر پوشیدم و وایسادم به خوندن نماز ظهر. دور و برم شلوغ بود ولی من صورت کسی رو نمیدیدم. انگار داشتن برای افطار آماده میشدن. تو حیاط خونه مامانم لب باغچه وایسادم و قامت بستم. میخواستم سجده کنم که یکی پا زد مهرم...
-
۰۲۰۱۲۵
جمعه 25 فروردینماه سال 1402 17:14
میگم: قبلا اینجوری بودم که ماهی یک بار فیلَم یاد هندوستون میکرد، الانا دیگه اونقدر گرفتارم، فیلم هم سرش شلوغه؛ اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی زار زدم برای حسرتام:)) میگه: عی بابا چرا پس من هنوز زار میزنم وسط کلی کار و بدبختی؟! میدونم که ازدواجش به بنبست رسیده، کسب و کارش هم در حال سقوطه و واقعا اوضاعش ناجوره. میگم: اگه...
-
020119
شنبه 19 فروردینماه سال 1402 08:31
راز یک آدم، پیش ما امانته؛ امانتی که نگه داشتنش آسون نیست. وای به روزی که من بخوام برای اثبات صداقت خودم به دوست/معشوق/همسرم، به راز یک آدم دیگه خیانت کنم. باید رید به اون صمیمیتی که بخواد با پرده دری و شخم زدن گذشته آدمها به دست بیاد. باید فرار کرد از آدمی که میخواد حتی خوابهاتم مو به مو براش تعریف کنی. این چیزا رو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 فروردینماه سال 1402 22:05
تو مجازی یه عالمه خاطره کسشر هست که نوشتهن تو بچگی فکر میکردیم اگه فلان جور غذا بخوریم یا آب بخوریم روزهمون باطل نمیشه خب جوابی که دوست داشتم به همشون بدم اینه: از بس بچههای خنگ و کودنی بودید. دقیقا یادمه از شش سالگی درک و دریافتم در مورد روزهداری دقیق و کامل بود. البته از مبطلاتی مثل جماع و استمنا بیخبر بودم ولی...
-
برادران لیلا-سعید روستایی
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1402 11:35
به نظرم خیلی خوب بود، از همه بهتر اون سیلی تو گوش پدره بود. پدرها و مادرهای زیادی میشناسم که باید همینجور سیلی بخورن، اونم روزی صد بار. کیف کردم از ضد کلیشه در این فیلم. کیف کردم که عامل بدبختی یه خانواده رو نه فقط فقر و فرودستی بلکه پست بودن خلقیات والدین نشون داد. کیف کردم که گند زد به آداب و رسوم و تعلقات...
-
۰۲۰۱۰۴
جمعه 4 فروردینماه سال 1402 08:02
-
۰۲۰۱۰۱
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1402 22:31
سالی که گذشت برای من از همهی سالها بهتر بود، نه اینکه بدبختی و سختی و کثافت نباشه، اونا که همیشه هست؛ از دست دادن، شکست خوردن، تحقیر شدن و کم آوردن... پس چیش بهتر بود؟ من بهتر بودم، چون آگاهتر و مسلطتر بودم. از زندگی توقع زیادی نداشتم، همینجوری کثیف و هردمبیل و بیقاعده و ظالم قبولش کردم، و عجیبه که تونستم کمی خودم...
-
۰۱۱۲۲۹
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1401 16:13
یه جعبه یک کیلویی شیرینی مشهدی، یه دیس باقلوا، یه کیلو گز هفتصد و پنجاه تومن! پسر سه ماه کار میکردم تا اینقدر حقوق بهم بدن، تازه با پول همون یه برج حقوقم چهار تا ربع سکه بهار آزادی میدادن. احساس میکنم باید دندون مصنوعیامو دربیارم بذارم تو آب نمک:))) کیرم تو شخص دستچلاغعلی والسلام
-
بهار دلکش رسید و....
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1401 08:26
آرزو میکنم همه معشوقهای بیمرامی که قهر کردن، همین الان دلشون به رحم بیاد و به عاشقاشون پیام بدن تا حداقل عید یه مشت چِتمغز بیچارهی توهمی شیرین بشه:))
-
۰۱۱۲۲۲
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1401 21:34
نتیجه اخلاقی که فسقلی از داستان «چوپان دروغگو» گرفته: مردم دهکده در انتخاب چوپان اشتباه کردند، چون اون فقط یه بچه است و حوصلهش سر میره و ناچار میشه دروغ بگه. شما رو تنها میذارم که خوب به حرفهای متفکر کوچولوی من فکر کنید:)) پ.ن. سوال همیشگی این بچه که من چهل ساله دنبال جوابشم: اگه قراره آخرش همه بمیرن، تازه پیر و مریض...
-
۰۱۱۲۰۴
جمعه 5 اسفندماه سال 1401 04:37
بذارید یه رازی رو بهتون بگم «با همه چیز باید شوخی کرد» اگه فکر میکنید بعضی چیزها خط قرمزه، که خب حرفی باهاتون ندارم؛ در جهل خودتون باقی بمونید:)) اما اگر فکر میکنی میشه با همه چیز شوخی کرد، دمت گرم؛ یه مرحله جدی از بلوغ رو رد کردی. حالا چون من بیشتر از شما میفهمم، میخوام یه مرحله جلوتر از بلوغ یعنی فرزانگی رو بگم...
-
خوشم اومد از کارشون
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1401 11:09
روی تابلوی خیابان، قبل از آزادی با اسپری نوشته بودند برای
-
۰۱۱۱۲۲
شنبه 22 بهمنماه سال 1401 16:11
مدتی با همسایه کناریمان کمی ایاق شده بودیم، آن هم به لطف خوشزبانی خانم همسایه و پرروئی بچههای کوچکم که علاقه داشتند با دخترِ همیشه ساکتِ همسایه ارتباط برقرار کنند؛ وگرنه مستحضرید که من یُبس و خالی از مهارت صمیمیت هستم. دخترک شش سالهی همسایه نمیتوانست مثل بقیه حرف بزند و بچههای سه ساله من هم در آن زمان حرف زیادی...
-
آذر، پرویز، شهدخت و دیگران
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1401 18:08
خب تنها چیز جذاب این فیلم همون اسمش بود که باعث شد از سال ۹۲ تا الان دلم بخواد ببینمش و حالا که نهایتا دیدمش فقط میتونم بگم کل فیلم سالاد کاراکتر بود. نه قصهای داشت، نه پیامی و نه حتی کشش و جذابیت جدی. اونقدرم نقد منفی ازش تو وب هست که لازم نیست بیشتر از این وقتمو هدر بدم واسه نوشتن. تا من باشم مجذوب اسم فیلم یه...
-
۰۱۱۱۱۷
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1401 10:15
دیشب بچه تا صبح در تب سوخت و هذیان گفت. من هم بیصدا تن داغش را میشستم به امید اینکه خنک شود. وسط هذیانها چشمش را باز کرد و گفت: نه مامان تو خیالاتی شدی. وسط اون وضعیت زدم زیر خنده:))
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1401 06:15
دوستی که ده سال از من جوانتر است، با سن و سالم شوخی میکرد؛ پرسید «اگر برگردی به اون قدیما به خود جوونت چه توصیه ای میکنی؟» جواب دادم: «بهش میگم بخور و بنوش و خوش باش و اصلا و ابدا به فکر تشکیل خانواده نباش.» همین دوست قبلا در مورد تشکیل خانواده حرف زده بود، فکر کردم ممکن است به خودش بگیرد پس توضیح دادم که: جدی جدی...
-
۰۱۱۱۱۲
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1401 20:20
خوشحال و خسته میخواستیم برگردیم خونه تا آخر هفتهای خستگی در کن داشته باشیم که ناگهان موتوری احمق زد به خواهرزاده و بچهم و بدین صورت رید به اعصاب و روانمون. هر دو خوبن، جراحت سطحی برداشتن. خاک بر سر هر چی خر دوپاست! دنیا دست از تجاوز به ما برنمیداره:))
-
اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1401 21:54
فقط شکم پرستهایی مثل خودم میفهمند اینکه من برای شام فقط سیبزمینی آبپز کردهام و حتی به خودم زحمت پوره کردن ندادهام یعنی چه. در یاس و سرخوردگی عمیقی به سر میبرم. شوهرم که پیش از این هم از دل من فرسنگها فاصله داشت، حالا گرفتار بلا و بحرانی شده که گذراندنش برای هر تنابندهای سخت است، چه برسد به این آدم بیبنیهی...
-
011109
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1401 11:17
آقا من باورم نمیشه آدمی که تو این پست در موردش نوشتم هنوز هم بهم پیام میده حالمو میپرسه:)) احتمالا تعطیلات ژانویه علاف و بیکار بوده، تو لیست مخاطبینش باز منو دیده:)) حالا من اصلا جواب پیامهای سال به سالش رو نمیدم. ولی امید به زندگی آدم رو بالا میبرن این جور آدمها، به خودم میگم عه، هنوز منو یادشه، چه باحال و جذاب بوده...
-
۰۱۱۱۰۸
شنبه 8 بهمنماه سال 1401 23:49