کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

ناگذشته ها

«کی فهمیدی؟»

« همون موقعا که درگیر خانم محبی بودی.»

مرد با اخم زل زد به چشمهای زن. زن این بار جداً لبخند میزد. خرسندی آدمی را داشت که آخرین ضربه تبررا زده، عقب ایستاده و تلو تلو خوردن و افتادن تنه‌ی تناورش را با لذت سیر می‌کند. به پشتی صندلی تکیه داد. دلش سیگار میخواست اما نمیتوانست تماشای کلافگی مرد را از دست بدهد.

مرد دوباره استکانش را به لب برد. پرسید: «کی همچین چیزی گفته؟»

زن همانطور که آرام تکیه داده بود جواب داد: «فرض کن خود خانم محبی....  سحرجون.» کلمه آخر را طعنه‌آمیز گفت.

«اون زنیکه توهم داشت.»

«آها»

«من هیچ وقت درگیر هیچ خری جز تو نبودم.»

«برای همین هیچ وقت نمیذاشتی تنها برم دکتر؟»

نظرات 1 + ارسال نظر
مسلم پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 03:47 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

جملات آخر رو مشخص می کردی که زن داره میگه یا مرد

معلومه دیگه، مرده میگه زنیکه توهم داشت و الخ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد