کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

امروز به دوستای صمیمیم گفتم «ازدواج من به بن‌بست رسیده، اما من ته بن‌بست نشسته‌م تا بچه‌هام بزرگ بشن» شنیدن این جمله از دهن خودم، با این صراحت و با صدای بلند حس و حال عجیبی داشت چون من جز اینجا و وبلاگم و اتاق تراپیست، اینجور درباره‌ی زندگیم با کسی حرف نمیزنم. میدونی غم‌انگیزترین قسمتش کجاست؟ اینکه مدتهاست بین من و شوهرم سکوت عاطفیه، من هیچ غری نمیزنم و هیچ تلاشی برای صمیمیت یا بهبود رابطه نمیکنم، از کنار دیوار میرم و میام و ماسک همه چی آرومه رو محکم‌تر از همیشه جلوی صورتم نگه داشته‌م. هیچ ایده‌ای ندارم اون اصلا متوجه تفاوت شرایط شده یا نه، چون مطلقا چیزی به روی خودش نمیاره و راضی به نظر میرسه.چه شده باشه و چه نشده باشه، این بی‌تفاوتی‌ش مایوس کننده است. درسته که ته کوچه بن‌بست نشسته‌م و دیگه به دیوار بتنی چکش نمیکوبم و خودمو خسته نمی‌کنم، ولی این نشستن و هیچ کار نکردن هم دلگیره.

سکوت عاطفی چه جوریه؟
اینجوریه که من تو ذهنم انتظاراتم براورده نمیشه، تو ذهنم دلخور میشم، تو ذهنم دعوا میکنم، تو ذهنم قهر میکنم، تو ذهنم از قهر خسته میشم، تو ذهنم میگم سگ خورد، چیکارش میشه کرد؟ تو ذهنم به همون روال قبل ادامه میدم.
در بیرون ذهنم؟
من فقط ساکتتر از قبل دارم ادامه میدم و باز هم ادامه میدم.

یا سکوت عاطفی میتونه اینجوری باشه که عکس یا فیلمی ببینی و یادش بیافتی اما براش فوروارد نکنی. با خودت بگی کون لقش! اون همه چیایی که براش فرستادم چه فایده‌ داشت؟!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد