کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

به خودم و به اونی که فکر میکنه تنها چاره‌ش خودکشیه

حالا گیرم مردی
خب بعدش؟:))
بابا زندگی و حق حیات تنها چیزیه که ما واقعا مالکشیم
من سالهااااااا به مرگ و خودکشی فکر میکردم، اولین باری که جدی فکر کردم با تیغ رگمو بزنم ده سالم بود:))
الان میگم آخه با یه بچه چه کرده بودن که این همه زندگی رو نمیخواسته:)) خلاصه شانسم در این حد کیری بود که اونجا و تو اون شرایط بودم دیگه:))
ولی الان شاید یکی دو ساله که هر وقت به فکرش میافتم، بدون اینکه نگران عقوبتش باشم یا حتی بدون اینکه نگران تبعات کارم برای عزیزانم باشم، به خاطر خودم، به خاطر حیاتی که تنها داراییمه، به خاطر زندگی که تنها مفهوم مقدس دنیاست، سعی میکنم یه راهی واسه برون رفت پیدا کنم.
خیلی راه اومدم تا به اینجا رسیدم
خیلی خوندم
خیلی گریه کردم
بارها شکستم، خاکستر شدم، غبار روی تخته سنگها شدم و هنوز هم میشم.
ولی الان فکر میکنم هیچ چی ارزشش رو نداره جز همینکه زنده باشم و رنج کمتری رو متحمل بشم.
میخوام بگم شاید تو هم برسی به اینجا
عجله نکن برای مردن
همیشه وقت هست واسه مردن:))
پیش فرض کودکانه‌ایه که فکر کنیم قراره زندگی یه عشق و حال مستمر باشه، زندگی همین فاکداپیه که داری تجربه‌ش میکنی و تعداد بدبختتر از تو در دنیا بیشتر از خوشبختتر از توئه.
زندگی جنگه دیگه، جنگ هم اغلب اوقات خونریزی و سر و صدا و یاس و کثافت داره. تو این جنگ  بعضیا خلبان اف۱۴ هستن، بعضیام مثل ما پیاده نظام.
ما خون و کثافت بیشتری رو متحمل میشیم
ولی خب دلیل نمیشه که تسلیم بشیم، هوم؟:)))
و یه چیز هم که کمک میکنه، اینه که آدم از بیرون به خودش و شرایطش نگاه کنه.
اگه چیز ارزشمندی هست که قراره منو این همه شکنجه بده، که آرزوی مرگ کننم، اون چیز ارزشمند کیری رو رها کنم و زنده بمونم معقولتره یا اینکه بخاطر ناکامی و ناکاملی در یافتن و نگه داشتن اون چیز خودم رو با مرگ مجازات کنم؟

نظرات 9 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 02:29 ب.ظ

برای من اینطوریه که اون چیز ارزشمند هیچوقت رهام نمیکنه و شبیه مهری بر پیشونیه فلذا تصمیم گرفتم برای خودم طبیعی جلوه ش بدم. طوریکه هروقت نگاهم تو آینه افتاد گریه زاری نکنم. سخته ولی خب مجبوریم.
+ قدیم تر اصلا به مرگ فکر نمیکردم یعنی توی شرایط بدتر از چیزی که الان قرار میگیرم اما جدیدا بعضی وقتها منطقی فکر کردنم بهش؛ برای خودمم ترسناکه.

نترس
مردن برای اونهایی که بهش فکر میکنن خیلی سخته، داس مرگ دوس داره آدما رو غافلگیر کنه:))

خانوم ف سه‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 12:22 ق.ظ http://khanomef.blogsky.com

نوشته های تو از صد تا تراپی واسه من بهتره ...
باعث میشی اون هفتصد تومن پولی که باید بدم به اون یارو بم‌نه تو جیبم

چه خوب❤️❤️

ولی هفتصد خیلیهههههه
بیا منو ببر کافه، پول قهوه رو تو حساب کن من یه ساعت خصوصی در خدمتم:)))

Nargol سه‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 06:54 ق.ظ

چطوری انقدر زندگی برات عزیزه؟ من زندگی بدی ندارم هرچند کودکی بسیارمزخرفی رو گذروندم ولی الان بدک نیستم.با این وجود زنده ماندن و شوق بهش رو هیچ وقت نفهمیدم. چرا آدما چنگ میزنن که زنده موندن رو نگه دارن؟ منظورم از باب غریزه نیستا. عشق به زندگی رو میپرسم.

عشق به زندگی، شکل آگاهانه همون غریزه است و البته غریزه فی‌نفسه چیز بی‌ارزش و سطح پایینی نیست.

توضیحی که میتونم بهت بدم اینه که تربیت مرسوم (که احتمالا تو هم مثل من نوع شدیدش رو تجربه کردی)، باعث میشه آدم نسبت به وجود خودش و حق حیاتش و ارزشمندی اینها بیگانه بشه و به جاش یه سری ارزش جعلی و قراردادی رو بپذیره. این پروسه باعث میشه تو از بیرون یک انسان ارزشمند، مفید، عالی و مقبول باشی ولی از درون سرگشته‌ای، گم کرده داری، راضی نیستی و مشکلی نداری که هر لحظه زندگیت تموم بشه.

نازگلم، رها کردن ارزش جعلی و برگشتن به ارزش واقعی کار سختیه ولی امیدوارم تو هم از راه خودت به این مقصد برسی.

نرگس باران سه‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 01:06 ب.ظ

چقد قشنگ نوشتی

تی فدا

نرگس باران سه‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 01:07 ب.ظ

دقیقا به همین دلیله که تو اون پستت گفتم ارزوی مرگ همسر رو دارم، ولی خودم نه!
با همه بیخودی زندگی، هنوز کلی راه نرفته هست که دوست دارم اونا رو برم

:))))
دقیقا موضوع همینه، من میگم آدم باشن، عاقل باشن ما رو رها کنن، اونا هم رنده بمونن و زندگی کنن و راه‌های خودشونو برن:))

Nargol سه‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 05:45 ب.ظ

چقدر عمیق و قشنگی

تی فدا

خانوم ف چهارشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 01:04 ق.ظ http://khanomef.blogsky.com

فدایی داری
کافه رو هستم
بیا ببرمت .یه کیک شکلاتی هم کنارش بزنیم ؟

کیک هم خوبه:))
فعلا که تهران نیستم ولی بعد از سیزدهم ایشالا هماهنگ میکنیم

نسیم چهارشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 10:42 ق.ظ

حرفات طلاست

خجالتم میدی:))

تراویس بیکل جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 09:50 ب.ظ https://travisbickle4.blogsky.com/

اگر با خانوم ف رفتی کافه منم میام

میخوای پاشی بیای تهران که با ما کافه بیای؟:))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد