چهل تکه

چند روز قبل جایی خوندم صمیمیت یعنی جرات نشون دادن زخم هات رو داشته باشی و بدونی احتمال اینکه ضربه بخوری هست ولی اعتماد کردن رو انتخاب میکنی; تعبیر جالبی بود و قبولش دارم. بعد فکر کردم نه تنها توی صمیمیت روابط عاطفی که توی رابطه های دوستانه چقدر آدم هایی که نقص هاشون رو  آروم کنار می زنن و  نشونت میدن واسم دوست داشتنی, محکم و انسانی هستن, بهت میگن من این درد رو دارم من این زخم رو دارم, این جاهایی که میبینی با هزارتا زحمت یه تیکه هماهنگ پیدا کردم و چسبوندم به خودم اگه اتفاقی دیدی نخور تو ذوقت یا نترسی, اگه یه روزی بی ربط و یهویی واکنش و اکت های اغراق آمیز نشون دادم به حرفت یا کارت بدون به تو ربطی نداره و صرفا واکنش دفاعی بدنم برای بقا بوده چون در لحظه احساس خطر کرده, کاری نکن جدی نگیر حرفی نزن خودم درستش میکنم. برعکس, آدم هایی که کامل و کافی و بی نقص خودشون رو نشون میدن و داخل هر حفره روحشون رو فقط با یه چیزی پُر کردن که یکدست و صاف به نظر بیان و خنده های گل گشاد سرخوشانه دارن باعث ترس و وحشتم میشن

درمان سرماخوردگی روحی با دونات شکلاتی

چند سال قبل عهد کردم اگه مُردم پیش تراپیست نرم; نه اینکه مخالف این کار باشم برعکس جزو لاینفک زندگی هر آدمی از بچگی تا انتهای کار میدونم, ولی تجربه شخصی نشونم داد من آدم سازگار و متعادلی برای این رویکرد درمانی نیستم و ترجیحم این شد خودم دنبال راه حل بگردم برای همه چیز درنتیجه دوره های خیلی پایین رفتنی رو خودم با خودم مدیریت کردم ولی من مقاوم, من همیشه نقش بازی کن, من همیشه درست میشه و درست میکنم و من همیشه جنگجو توی یکی دو سال گذشته تمام آستانه ها رو رد کرد و از چند ماه قبل هر روزی که بیدار شدم و هر شبی که خوابیدم انگار روحم چروک تر و چلونده تر شد, بعد سال ها دیدم انقدر به لبه نزدیک شدم که دارم می افتم پایین ولی نه اون پایین رفتنی که همیشه میرفتم یه جور دیگه یه جنس وحشی تر و خطرناک تر و نیاز دارم کسی کمکم کنه, رفتم پیش روانپزشک و درمان دارویی!

توی مطب یه خانم جوون با دختربچه ش نشسته بود و دخترک توُپر و نمکی بود و حوصله اش سر رفته بود. اومد روبروم و انگار بیست سال رفیق نزدیکم بوده و آخرین بار دیروز باهم حرف زدیم با تعجب گفت تو چته اومدی اینجا؟ (یه مقدار از نظر ادبیات مشکل داشت به نظرم) با اینکه از بچه پرو بیزارم خنده م گرفت از لحنش گفتم سرماخوردگی مزمن دارم! آروم مشتش رو زد به بازوم و گفت دروووغ! اشاره کرد به سرش و بعد قلبش گفت یه چیزایی اینجاها بهم خوردن گفتم راستش رو بخوای آره بد بهم ریختن! دیدم بچه یی شاید درک نکنی اینطوری گفتم. گفت نه بابا من آخرشم (آخر چی نمی دونم!). رفتم و برگشتم هنوز نشسته بود و داشتم از در میرفتم بیرون اومد کنارم گفت شیرینی دوست داری؟ گفتم نه اصلا سال هاست هیچ شیرینی نخوردم, گفت همونه دیگه, میدونی چیه؟! شما لاغرا همتون عصبی و بداخلاقید. دوباره اشاره کرد به سر و قلبش گفت اشکال اینجاها نیست اشکال از لاغر مُردگیت هست! منو ببین چه خوشحالم, برو الان یه دونات شکلاتی بخور ببین چه حالی داره ..

Left upon us


باد زیادی می اومد و جهت حرکت بادبادک رو مرتب عوض میکرد; میخواستم فقط آسمون و دریا باشه با بادبادک قرمز ولی نمیشد. صدای همهمه و شلوغی و هیاهوی آدما نیست و به جز یه قُلپ آسمون آبی و ابرهای پراکنده چیزی دیده نمیشه و انتقال احساسی که داره فقط آرامش خالصه درصورتی که اصل ماجرا این نبود. داشتم فکر میکردم این برش کات خورده و احساسی که میده دقیقا چیزی که الان بهش احتیاج دارم; شاید خیلی چیزها باشه که فیک و مصنوعی و دست دومش به دردنخور باشه ولی آرامش حتی تصنعی و الکی برای کوتاه مدت میتونه جواب خوبی باشه. موقع دیدن این تصویر ناخودآگاه این موزیک before us رو گوش میدادم و کاور آلبوم دقیقا یه پرنده آبی توی آسمون و به نظرم این ترکیب هماهنگ جالبی باهم دارن. میپرسه هنوزم عادت داری توی ابرا دنبال شکل بگردی؟ میگم آره هنوزم اولین کاری که موقع دیدن ابرا میکنم اینه ولی به بقیه نمیگم مسخره میکنن. اگه این ترکیب طعم داشت میشد: دوست داشتن نمکی و تُرد حتی شاید یه کم نم دار, اگه این ترکیب جمله بود میشد: آمدیم, ماندیم, خوش گذشت, خندیدیم و رفتیم ..


از بندهای محکم

امروز دوستی داشت تعریف میکرد وقتی متوجه بیماریش شده اولین کاری که کرده رفته محله قدیمی شون و از بقالی قدیمی و عمو حسنی که هنوز اونجا بوده آرد نخودچی گرفته و پشت سرش یه کوکا خورده چون اولین بار توی بچگی اینطوری تجربه کرده بوده و فکر می کرده باید حتما باهم خورده بشن, میگفت هیچ ری اکشنی موقع شنیدن جواب آزمایش نداشتم جز اینکه باید برگردم به لذت بخش ترین بخش بچگی هام که یادم بره قرار دیگه نباشم و همه چیز خیلی زودتر از انتظاری که داشتم قراره تموم بشه. انقدر تصویرسازیش واضح بود و انقدر صداش موقع تعریف کردن شفاف, بدون خش خوردگی و حتی غصه و بغض بود که جای همدردی و ناراحتی تمام جونم پُر از لذت شد. گفتم آره منم یادمه هروقت از بازی کردن نفس مون میگرفت و خسته و کوفه و عرق کرده می اومدیم خاله ام توی کاسه های کوچولوی سفالی که خاکی رنگ بود و کف کاسه عکس انگور و گلابی بود آرد نخودچی و شکر میریخت و من هیچ خوراکی تا سال ها بعد از اون خوشمزه تر به نظرم نبود حتی عادت کرده بودم شیرینی نخودی رو خُرد کنم بعد بریزم توی کاسه و بخورم; هیچ وقت نفهمیدم از خستگی بازی کردن بود که انقدر اون مزه خاص و به یاد موندنی میشد یا واقعا خوشمزه بود! امروز متوجه شدم اون طعم رو باید نگه می داشتیم برای امروز برای دست انداختن بهش برای از یاد رفتن و از یاد بردن خبرای شوکه کننده ..

: )

دوست داشتم ایمیل بزنم از اتفاقاتی که افتاده واست بگم, از بالای صدتا فریم عکسی که از ابرا توی ساعت های مختلف روز گرفتم, از زاویه خورشید, از جنس چوب درخت و مورچه هایی که ازش بالا میرفتن, از دعوایی که راه افتاد, از اینکه بالاخره بعد ماه ها میرزاقاسمی انقدر خوردم تا منفجر شدم, از فیلمایی که دیدم از سریال کره یی که نگاه کردم و هزار بار پاز زدم و گریه کردم, از غذای من درآوردی که درست کردم با گوجه فرنگی رنده شده و سیر تازه و ترشی انبه با اسپاگتی, از اینکه از دست کسی خیلی دلخور شدم, از اسنیکرز آبی که سفارش دادم, از اینکه هر دفعه بعد اینکه آهنگ مرا ببخش را تا وسطش گوش میدم یادت می افتم و اشکام می ریزه, از آش دوغی که خوردم و خیلی خوشمزه بود, از طعم جدیدی که کشف کردم یه نوشیدنی فلفلی و ترش, از اینکه از دست سحر خیلی کلافه و خسته میشم, از اینکه دوست دارم بریم باهم شالیزار وقتی سبز شدن ببینیم, از صدای پرنده هایی که چهار و پنج صبح فقط میخونن, از داستانای جدیدی که نوشتم, از سرسره زنگ زده که تنها وسط یه زمین افتاده بود بدون سر و صدایی بدون بچه بدون وسیله دیگه یی و خیلی رقت بار بود, از اینکه بعد سال ها از شدت عصبانیت دو نخ سیگار کشیدم و دومی حالم رو بهم زد و وسطش اشکام ریخت و گفتم باد سرد میاد و از چشمام داره آب میاد و پا شدم رفتم, از اینکه دلم هواتو میکنه ولی خیلی خسته ام و جون ندار از گفتن ..