کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اینکه دارم با آدمی که نمیخوامش به این شکل زندگی میکنم سخته، ولی من یاد گرفته‌م مدیریتش کنم. چون تکلیف خودمو با همه چیز معلوم کرده‌م، میخوام بچه‌هام در رفاه، آرامش و زیر سایه‌ی پدر و مادر بزرگ بشن. برای این کار به شوهرم نیاز دارم و اون باید خوشحال و با انگیزه باشه. پس بهش محبت میکنم، دمش رو میبینم، ازش تعریف میکنم و نمایش خانواده‌ی خوشبخت رو با جزئیات دقیق، کامل میکنم. کجا کنترلش از دستم در میره؟ اونجا که یهو شروع میکنه ابراز علاقه‌های عمیق میکنه، دلم میخواد هلش بدم اونور بگم ول کن بابا، بازی رو جدی نگیر؛ ولی نباید بازی رو بهم بزنم. اونجا حس میکنم نمایشمون تبدیل شده به ترومن‌شو، به این صورت که من میدونم نمایشه ولی اون فکر میکنه زندگی واقعیه. واقعا متاسفم که ترومن بیچاره هنوز نفهمیده موضوع چیه ولی راستش احساس گناهم زیاد طول نمیکشه. ترومن نفهمید چون سالها سفر نرفت، خطر نکرد، از محیط امنش خارج نشد. ترومن گذاشت زندگیش مدیریت بشه. بله آدمهایی که زندگی ترومن رو مدیریت میکردن پست و بی‌رحم بودن ولی خودش هم هم‌دست اونها بود. خودش باید نشونه‌ها رو ببینه و بخواد از این صحنه خارج بشه که نخواسته و نخواهد خواست.

هر چی بیشتر از عمرم میگذره، بیشتر میفهمم که تنهایی برای من مثل آب و غذا نیست، مثل اکسیژنه. عین والی که میاد روی سطح آب و ششهاش رو پر میکنه و بعد میره زیر آب، من باید ساعتهایی رو تنها بمونم، نفس بگیرم تا بعد بتونم برم بین آدمها.


پ.ن.

تنهایی که میگم منظورم دقیقا تنهایی فیزیکیه. یعنی یا توی اتاقی باشم که کس دیگه‌ای توش نباشه یا مثلا تنهایی برم قدم بزنم و کسی باهام نباشه؛ فقط من باشم و جسم و ذهن خودم. حتی تماس تلفنی هم تنهاییم رو مخدوش میکنه. 

ولنتاید باید بشوره ببره

میگم: یه جا یه چیز باحال خوندم، نوشته بود یه باکس بگیر، پر از شکلات و هدیه بکن، بذار جایی که وقتی شوهرت برگشت ببینه. وقتی پرسید این چیه؟ بگو این هدیه‌ی ولنتاینیه که گرفته‌م. وقتی خوب منفجر شد بگو اینو خودم به خود عزیزم تقدیم کرده‌م:)) قصد دارم سال آینده به شرط حیات و توفیق، این ایده رو اجرا کنم تا به حول و قوه‌ی الهی اندکی زور به کون شوهر خویش وارد نمایم؛ باشد که جیگرم کمی خنک شده و التیام یابد:))

میگه: بعید میدونم زور به جاییش بیاد ، تجربه ثابت کرده تهش یه حرص جدید به حرصات اضافه میشه که " دیدی به هیچ جاش ننوشت "

میگم: نه بابا، خیلی حسوده. تازه هر چقدر چسونه تر باشم بیشتر تحویلم میگیره ولی این چیزا تو ذاتم نیست:))

کس دیگه‌ای میگه: انقد به شوهرت گیر نده. عوض نمیشه. فقط تو فرسوده میشی.

میگم: خودم میدونم عوض نمیشه، قصد من هم عوض کردن اون نیست.ولی هیچ کاری هم نکنم دیوونه میشم. بین فرسودگی و دیوونگی، ناچارم اولی رو انتخاب کنم. تو فکر کن بی‌ثمر بودن تلاش من برای بهبود رابطه‌مون چقدر مسلمه، که مشاورم خیلی صریح بهم گفت بسه دیگه تلاش نکن!من هم دیگه تلاش نمیکنم چیزی رو درست کنم. الان تلاش من، تلاش اون آدمیه که شب تو سردخونه گیر افتاده و باید یه حرکتی بکنه که تا صبح یخ نزنه؛ جا به جا کردن گوشتها از این سر به اون سر سردخونه بی‌فایده است ولی به اون آدم کمک میکنه که یخ نزنه تا شاید بالاخره صبح بشه و در اون یخچال باز بشه.

میگم: آدم یه چیز خوب که یاد میگیره، مثلا یه ترفندی که کارش رو راحت کنه، حتی یه شورت‌کی توی نرم‌افزاری که زیاد استفاده میکنه، بعدش حس میکنه عه! چقدر زندگی راحت شد، کاش اینو زودتر بلد بودم. حالا فکر کن من خودمو تازه دارم یاد میگیرم. بعد هی فکر میکنم عه، چه حیف! کاش اینا رو زودتر فهمیده بودم.

میگه: اخ آخ دقیقا... من اصلا تا قبل از 30 سالگی ناخودآگاه زندگی می‌کردم. حس میکنم حیاتم نباتی بوده.

میگم: محیط فقط هی نقاب روی نقاب گذاشت برای ما؛ خودمون یادمون رفته بود یه واقعیتی اون زیر وجود داره.

۰۲۱۱۲۳

جدی چقدر من خوب شده‌م
دمم گرم
آدمی که روزی صد بار به خودکشی فکر میکرد، عصر 22 بهمن پا میشه میره باشگاه:))
خودم باورم نمیشه:))

تازه قرصم نمیخورم

تازه اون سیکل کوفتی هم به جای 28 روز شده 24 روز! یعنی دو هفته استراحت، یه هفته خونریزی:))))
اینجوری که نگاش میکنی جدا خوفناکه:))
چه جوری زنده‌م؟! به ضرب و زور قرص آهن و فولیک اسید و باقی مکملها...

ولی در مجموع خوشحالم که زنده‌م، دلم نمیخواد بمیرم.

کی فکرشو میکرد زندگی اینقدر احمقانه پیش بره؟

من نمیدونم بین بهزاد عمرانی و این دختره مژدگانی که تو پادکست رختکن بازنده‌ها تبلیغ میگه، چیزی هست یا نیست، حال هم ندارم برم تو پیجاشون دنبال رد بگردم چون اگرم باشه تخم نکرده‌ن واضح بگن که با همن؛ ولی از دیالوگهاشون تو پادکست حس میکنم به هم حس دارن. از کجا؟ از اینکه بهزاد به هر نوع مسخرگی این دختر چند ثانیه قاه قاه میخنده و توی ادیت پادکست هم میذاره همه‌ی اون مسخرگیا و قهقه‌های بعدش بمونه. شایدم فقط رفیقن، و بهزاد صرفا یه آدم خوش خنده است، من چه میدونم؟ من فقط حسودیم میشه به اون دختره، به اینکه با نازلترین سطح طنز (شامل اداهای دخترونه و تغییر لحن صدا) میتونه بهزاد رو که خودش شوخیای خوبی داره، اینجور بخندونه. خودمو مقایسه میکنم باهاش که تو جمع یه چیز باحال میگم و همه میخندن ولی شوهرم نمیخنده و حتی گاهی مشخصاً جلوی خنده‌ی خودشو میگیره چون این آقا اصرار عجیبی که داره سطح طنز من در حدی نیست که ایشونو بخندونه. انگار همین یه چیز رو داره که برتر از من باشه -که صدالبته برتر هم هست، همه هم میگن که خیلی باحال و با مزه است؛ ولی باز هم میترسه اگه یه لبخند به شوخی من بزنه، استیلای کاملش از دست بره!

فرهنگ‌سازی‌شان از عرض در ماتحت خودشان فرو رفته است

امروز چند تن از خدام حرم امام رضا را به مدرسه‌ی بچه‌ها آورده‌اند تا برایشان سخنرانی کنند و خدام مدعو به عنوان تحفه برای دختران دانش‌آموزان با خودشان «چای حضرتی» آورده‌اند. چای در چه ظرفی سرو شده؟ در لیوان‌های کاغذی که طرح رویشان دختری است با پیراهن دوبندی کوتاه و موهای نارنجی که در آغوش پسری ایستاده و دو تایی دارند جلوی برج ایفل عکس سلفی می‌گیرند. آنقدر این طرح برای دخترم جذاب بوده که لیوان را دور نیانداخته و با خودش به خانه آورده است.

دختری در قطار-پائولا هاوکینز-فرانک سالاری

داستان فوق‌العاده جذابی بود، البته اولش باید یه کم صبور باشید تا جذابیتهاش رو بشه.‌ هم تریلره و هم تم روانشناختی داره، که میشه ترکیب مورد علاقه‌ی من.❤️


 من نسخه‌ی صوتیش رو از آوای بوف گوش دادم که ترجمه و خوانش مقبولی داشت. لینک کانال تلگرامشون رو میذارم. 

https://t.me/AVAYEBUF

گشنه‌ی یک صحبت طولانی‌م

یکی از بدبختیای بعد از جراحی باریاتریک (چاقی) اینه که دیگه امکان پرخوری عصبی برای شخص وجود نداره و واکنش بعضیا به این موضوع میتونه خیلی وحشتناک باشه. برای همین دکترها قبل از جراحی ارجاع به روانپزشک میدن و همچنین بعد از جراحی یه لیست بلند بالا از فعالیتهای جایگزین پرخوری عصبی میدن دست آدم. اولین مورد تو لیست پیشنهادیشون قدم زدن در هوای آزاد و تماس گرفتن با یک دوسته. یکی نیست بگه اگه آدم دوستی داشته باشه که هر وقت مضطرب بود بتونه باهاش تماس بگیرن و حرف بزنه، دیوانه است که سرشو فرو کنه تو ظرف کربوهیدرات؟! :))))

این مرد ظهری زنگ زده میگه من میخوام پنجشنبه بعد از کار با رفیقام مجردی برم شمال. من هم گفتم برو به خیر و سلامت. ماشینم میبری؟ گفت شاید با ماشین بچه ها برم. گفتم اوکی، ترجیحا ماشینو بذار برای ما، بردی هم مشکلی نیست، برو بهت خوش بگذره. باز گفته تا جمعه عصر برنمیگردماااا گفتم اوکی، برو خوش بگذره، حال و هوات عوض بشه، چند روز ریخت ما رو نبینی:)) خداحافظی و قطع کردیم. عصر که برگشت بهش میگم به بچه‌ها نگو شمال میری، بگو میرم دهات بابام. میگه اون قضیه کنسله، سرافرازم کردی. همکارها میخواستن برن کردان، من گفتم نمیام، اونام گیر دادن که از زنت میترسی. بهشون گفتم من با زنم این حرفا رو ندارم، تلفن رو گذاشتم رو آیفون که خودشون ببینن تو مشکلی نداری. میگم چالش اینستاگرامی میذاری برای من؟!



حالا گیرم زن یکی مشکل داشته باشه، واقعا به شما چه؟! چرا مردم اینقدر عن تشریف دارن؟