«خاک کوچه برای باد سودا خوبه»
شما این مثل رو شنیده بودین؟ خیلی خوشم اومد:)))
خانم دکتر!
آقای دکتر!
وقتی میفرمایید هر ۱۲ ساعت ۷.۵ سیسی آنتیبیوتیک مصرف بشه، یعنی هر روز ۱۵سیسی دارو لازمه. وقتی میفرمایید یک هفته دارو رو بخور یعنی جمعاً ۱۰۵سیسی دارو نیاز داریم. وقتی یه شیشه ۷۵میلیلیتری دارو نسخه میکنید، من اون ۳۰میلیلیتر برای دو روز آخر رو از کجا بیارم؟ آب بگردونم تو شیشه دارو؟!؟!؟!
آموزش ریاضی ابتدایی به سمتی رفته که بچه با اعداد درگیر بشه، به طرز جالبی فرایند محاسبات رو میپیچونن و به بچه آموزش میدن و به عبارتی روش تدریس نسبت به زمان ما زمین تا آسمون فرق کرده. این مرد هر بار کنار بچه میشینه واسه انجام تکالیف، سعی میکنه بچه رو ببره به سمت همون چیزی که خودش بلده. صد بار مودبانه و ملایم بهش توضیح دادهم که بچه از راه حل نمره میگیره، نه از جواب آخر؛ ولی باز هم تا غافل میشم میرینه تو ذهنیت بچه!!!
دیشب نیم ساعت رفتم بیرون تا قرص اشتباهی که آقا خریده بود رو عوض کنم و تو همون نیمساعت باز همون برنامه ریدمان رو پیاده کرد روی بچهها. امروز عصر بعد از کلی سر و کله زدن با ذهنیت خراب شدهی بچه، به آقا میگم آخه چرا این کارو با بچه میکنی؟ میگه مهم اینه بچه جواب رو درست بده. میگم نخیر، بچه باید یاد بگیره فرایند رو طبق دستورالعملی که ازش خواستهن جلو ببره. میگه ولمون کن بابا، این چه مسخره بازیه؟ فرایند چیه؟ میگم اگه بلد بودی به فرایند توجه کنی، موقع خریدن قرص استامینوفن با خودت فکر میکردی بچه چطور ممکنه بتونه این کپسول سافتژل به این بزرگی رو قورت بده؟ پس میفهمیدی که باید براش قرص معمولی بگیری. میگه داری توهین میکنی! من فکر کردم قرص رو برای خودت میخوای. میگم میدونستی که بچه تب داشت، آخه من استامینوفن325 به چه دردم میخوره؟ آقا روشو میکنه اونور و من خودمو مشغول کار میکنم و بحث رو ادامه نمیدم و بهش یاداوری نمیکنم که مشخصاً بهش گفته بودم قرصو برای بچه میخواستم! همون دیشب که دیدم کپسول خریده با لبخند و ملایمت بهش گفتم عزیزم داروخانهچی نمیدونسته تو قرص رو برای بچه میخوای، خودت که میدونستی این به درد بچه نمیخوره. ایشونم در جواب من لبخندی زد و شونه بالا انداخت که یعنی حالا کاریه که شده، هیچ هم بحث این نبود که قرص رو برای من خریده. الان که به روش آوردم ضعف کارش چی بوده، آقا بهش برخورده و باز قهر کرده!!!
واقعا من بد حرف زدهم؟
میدونی، من فکر میکنم آدم درست و غلط وجود نداره، همه آدمها غلطن و اگه بخوان میتونن درست بشن یا حداقل آدم ببینه که دارن تلاش میکنن واسه درست شدن و دلش رو به همون تلاش خوش بکنه. من اگه بخوام آدمها رو دستهبندی بکنم، میگم آدمها موندنی و نموندنی هستن. بعضی وقتها گذر زمان نموندنیها رو موندنی میکنه، گاهی هم بر عکس. بعضیا مادرزاد موندنی هستن، اینا ولکنشون اتصالی داره، شروع میکنن که که تموم نکنن. ولی بعضیا اصولا نموندنی هستن، تموم کردن رو با همه دردناکیش بارها تجربه میکنن، چون شروع کردن رو بیشتر از موندن دوست دارند؛ اعتیاد به عشق شنیدین؟ اینا خیلی خطرناکن و خیلی هم جذاب، اینا هم مخدِّر هستن هم مخدَّر و ذات تخدیر هم همینه که جذابیتش فریب بده آدما رو، وگرنه کدوم سگی معتاد میشد؟
میدونی دلم میخواد همینجوری که نسبتاً سالمم یه بهانهای جور بشه من هم برم چند شب بیمارستان بخوابم استراحت کنم:)) حوصله زندگی رو ندارم
از اونور بچه مریضه
از این ور این مرد غمباد گرفته که داره جنگ میشه، پول من به چوخ رفت
میگم خب من خودمو جر دادم پولتو تبدیل کن واسه همین بود
مسگه تو نذاشتی من طلای آب شده بخرم
من چه جوری نذاشتم؟
اومد با من مشورت کرد، گفتم اوضاع طلا رو که میبینی مالیات بستهن بهش، فردا به یه بهونهای بعید نیست عین داروغه ناتینگهام از توی گچ پات هم پولهاتو بکشن بیرون. تازه این همه دزدی داره اتفاق میافته، ظرف یه ساعت زار و زندگیتو جارو میکنن. من نظرم رو همون ملکه، جای غیر از تهران و البرز که روی گسل و زلزله هیزه. برو استان گیلان و مازندران یه ملک سنددار بگیر ولو با ضرر. اگه تهران زلزله اومد یا جنگ شد یه جایی رو داشته باشیم پناه بگیریم. باز هم پول خودته، اگه فکر میکنی طلا جوابه، تبدیلش کن، فقط هر کاری میکنی بجنب، الان بهتر از یه ساعت بعده
خودش هی لفتش داد و دنبال نکرد ماجرا رو. حالا میندازه گردن من که تو نذاشتی طلا بخرم!
در زندگیم دفعاتی انگشتشمار پیش آمده است که از شوق درک شدن و فهمیدهشدن اشک ریختهام. همچنین دفعاتی پیش آمده است که نگارش استادانهی عواطف انسانی در کتابی، متأثرم کرده و اشکم را درآورده است. اما دیشب برای اولین بار از خواندن سطور یک داستان، چنان از اشتیاق درک شدن لبریز شده بودم که بیاختیار اشکهایم سرازیر میشد. حس میکردم دکتر یالوم مثل باستانشناسها قلممویی در دست گرفته و با آن غبار ظواهر را پس زده و دفینههای روانم را بیرون کشیده است و دارد به خودم نشانشان میدهد. طوری از شوق این اکتشاف لبریز و بیتاب بودم که چارهای نداشتم جز آن که فصل نوزده را ناتمام بگذارم و اجازه دهم اشکهایم عواطف غلیظم را بشویند و تسکینم دهند، تا قلبم تاب بیاورد شوق شگرفی را که آمیخته بود به حیرت و حسرت و خسران.
چه عجیب است آدمیزاد، من که بچهی آن پایینهای شهر تهران -گرفته ترین بخش از فاضلاب خاورمیانه- هستم، ترجمهی نوشتههای دکتر یالوم از دانشگاه استنفورد را میخوانم و حس میکنم همین است؛ او بهتر از هر کس دیگر توانسته بفهمد و شرح دهد که من چه حسی دارم و چه رنجی میبرم.
پر از اضطرابم
صدای عمو حسن رو از ایرپادی که تازه از شوهرم هدیه گرفتهم میشنوم، داره لالایی میخونه تا زنی بیترس و اضطراب، با او بره به خواب. این آهنگ رو هم بخاطر موسیقی خوبش دوست دارم و هم بخاطر ابیات درخشانش؛ مثلا اونجا که میگه:
فقط تقدیره که میشه همیشه
دعا کن عشقمون تقدیر باشه
نه به تقدیر باور دارم، نه به دعا، نه حتی به اینکه میشه کسی رو داشته باشم که بیترس و اضطراب، با او برم به خواب. ولی آدمیزاد درمونده، واسه غرق نشدن در تشویشهاش مگه راهی جز چنگ زدن به همینها داره؟