کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

021220

تا میاد یه ذره دلم نرم بشه و فکر کنم حالا اونقدرها هم نفرت‌انگیز نیست، باز یه کاری میکنه عنم بگیره ازش!

حسم بهش حسیه که به هم‌اتاقی اجباری خوابگاه دارم، فقط منتظرم این دوره مسالمت‌آمیز بگذره تا از شرش خلاص بشم.


صبح با هم رفتیم بچه‌ها رو گذاشتیم مدرسه، بعدش هم باهام اومد اندوسکوپی. چند روزه فشارم پایینه، اونجا که فشارمو گرفت 8 بود! خلاصه سرم زدن و بیهوشم کردن. 10:30 آقا منو گذاشت خونه و خودش رفت سر کار. هنوز منگ بودم. تا ظهر خوابیدم، بعد رفتم دنبال بچه‌ها، نهارشونو دادم، عجله عجله شام رو رو به راه کردم، حواسم به تمرین کلاس بچه‌ها هم بود، بعد بردمشون کلاس. تو فاصله‌ای که کلاسشون تموم بشه، با اینکه هنوز بیحال بودم رفتم خرید خونه رو انجام دادم، ماشینو بنزین زدم، رفتم دنبال بچه‌ها، رفتم دنبال آقا، خریدا و مسافرها رو گذاشتم خونه و عجله عجله رفتم دندونپزشکی. از اونجا حواسم به تکلیف بچه‌ها و غذای روی اجاق بود، درد عصب کشی رو داشتم و کماکان بیحال بودم. برگشتم خونه چشمام سیاهی می‌رفت و دراز کشیدم. با این وضع آقا از من بازخواست میکنن که «چرا وقتی برگشتم خونه اینقدر بی‌نظم و شلخته بود؟ ظرفها رو هم که من شستم! تو چیکار کردی؟ یه شام پختی!»

زبانم قاصره از ابراز انزجار و نفرتم از این موجود وقیح!


فقط بهش گفتم این رسمش نیست که هر کاری کرده‌م رو ندیده بگیری، ذره‌بینت رو بذاری روی کاری که نکرده‌م. جای من گیر بده به بچه‌ها که منظم باشن، که اینقدر نریزن و نپاشن. هیچ حوصله‌ی مشارکت تو تربیت بچه‌ها رو نداره، انتظار داره یا معجزه بشه و بچه‌ی هشت ساله خود به خود منظم بشه یا من عین جاروی رباتیک دائم بچرخم تو خونه همه جا رو تمیز کنم.

از وقتی بچه‌ها راه افتاده‌ن تا الان دعوامون سر همین موضوعه.

خسته ام از توضیح بدیهیات به این آقا
خسته ام از کوبیدن آب در هاون
هیچ ایده‌ای ندارم تا کی دووم میارم....




پ.ن.

ممنونم از لیموی عزیزم که با کامنتاش قوت قلب داد بهم و باعث شد برای بهتر شدن حالم اقدام کنم. امروز عصر که آقا برگشت، خونه عین دسته گل بود. گفتم راضی هستی؟ گفت عالیه. گفتم ولی من از تو ناراحتم، بعدم بغض کردم و گفتم دیروز جوابتو ندادم چون حالم بد بود و میترسیدم دعوامون بشه. ولی اون چه حرفی بود به من زدی؟ و خلاصه یه غر ریزی زدم و دلم یه کم خالی شد. البته جواب ایشون مطابق معمول مسخرگی بود ولی حال من بهتر شد. 

نظرات 8 + ارسال نظر
samar دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 10:30 ق.ظ https://glassbubbles.blogsky.com/

به نظرم این حجم بی توجهی و انداختن کل بار مسئولیت روی دوش طرف مقابل اول از یه تربیت نادرست میاد که به پسرشون یاد میدن توی خونه که رسیدی هیچ وظیفه یی نداری و پاتو بنداز رو پات (تز تربیتی صد سال قبل) و بعد از بی توجهی خود شخص میاد که هیچ وقت خودش و رفتارش و عملکردش رو ارزیابی نمیکنه و نمیفهمه چه آسیبی به روان چند نفر و حتی نسل بعدش میزنه.
چه روز مزخرفی رو گذروندی, آندوسکوپی و دندون پزشکی به تنهایی رمق یه هفته رو میکشن.

ارزیابی؟ ایشون از نظر خودشون همسر و پدر نمونه هستن!!!

شاید تقصیر من هم باشه که حوصله ندارم باهاش کل کل کنم، رها میکنمش به حال خودش. یعنی میبینم بی فایده است. یه مدت رفتارش تغییر میکنه ولی باز برمیگرده تنظیمات کارخانه. الان فقط میخوام بگذره. در سکوت بگذره، یه امید الکی دارم که تهش یه روزنه ای باز میشه واسه فرار:))) میدونم که نمیشه ولی همیشه همینجور احمق بوده ام:)))

لیمو دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 11:23 ق.ظ

با اینکه نه مادرم و نه خونه دار ولی درکت کردم. همه ی این کارها بجز جنبه ی جسمیش ذهنت رو خسته میکنه. یه توییت خوندم راجع به mental load که میگفت درسته به چشم نمیاد اما خانومها روزانه هزاران پنجره باز توی ذهنشون از انواع کارها دارن. از تکیلف مدرسه بچه تا مثلا میزان خوراکی ها و تموم نشدنشون، تمیزکاری جاهای مختلف خونه و حتی مهمونی هایی که دعوت میشن و باید هماهنگ کنن. بعد نوشته بود آقایونی که از کارهای خونه انجام میدن هم کمکی به بهبود شرایط نمیکنن. فقط زمانی این خستگی ذهنی رفع میشه که کاری رو "مسئولیتش رو بپذیرن" یعنی زن نیاز نباشه به اون قسمت فکر کنه و صفر تا صدش دست همسرش باشه. با ثمر موافقم، فکر کنم توی خانواده ای بزرگ شده که همه نقشها برای زن خونه است و ببخشید طولانی شد. برای بهتر شدن حالت کاری ازم برمیاد؟ :)

دقیقا همینطوره که میگی
در واقع اون بخش مسئولانه‌ش صفر تا صد با منه و طاقتفرساست.
حالا فکر کن یه نفر که خودش این وسط باید نقش و فعالبت داشته باشه، بیاد بره تو نقش بازرس کیفی و به آدم حس ناکافی بودن بده.

ممنون که درک میکنی
از ذیشب هر بار یادم میاد بغض میکنم
و واقعا نیاز به تسلی دارم
حس میکنم خیلی بدبختم

نهال دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 12:31 ب.ظ

یه زمانی عاشقش بودی یا از اولم حست همین بوده ؟؟

بازجوئیه؟:))

نسیم دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 12:34 ب.ظ

اندوسکوپی و دندون پزشکی توی یه روز!!!!
طفلی , چقدر اذیت شدی
وااااا حالا خونه نامرتب بوده که بوده , وسواس
حالا فرداش مرتب میکنین خونه رو , فرار که نمیکنین
به چه چیزایی گیر میده
تخماتیک

اصلا وسواس داری خودت بکن، تمیز کن تا دلخواهت بشه! پیش فرضش اینه وظیفه منه

لیمو دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 02:32 ب.ظ

عزیزدلم
کلی مینویسم و هی پاک میکنم.من با دید خودم اصلا نباید چیزی بگم چون مطمئنا خودت به همه جوانب پیش از حرف بقیه فکر کردی فقط میخوام بگم کاش بغض نکنی. یعنی داد بزنی ولی بغض نکنی. هیچکس ارزش اینکه خودت رو از درون داغون کنی. خواهش میکنم نسبت به زندگی بی تفاوت نشو، زندگی منظورم روزهات، حالت و روحیه اته. سر همسرت داد بزن، گریه کن حتی اصلا کارها رو انجام نده ولی خودت رو از بین نبر.

کاش میتونستم....
ازدعواو داد و بیداد میترسم
از اینکه همه چیز بهم بریزه میترسم
میخوام ظاهر خوب و آروم زندگیمون رو حفظ کنم

لیمو دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 03:49 ب.ظ

کاش میشد همین لحظه بیام و بغلت کنم. تابحال توی این موقعیت بودم، فکر میکنم منشاش از بچگیمونه که همیشه میگفتن دختر خوبی باش تا دوست داشته بشی و همه چیز آروم باشه. یک جا این پیله شکسته میشه اما کاش انقدر دیر نباشه که روح خودت آسیب ببینه. یادته خودت یه بار بهم گفتی لازم نیست همیشه مورد تایید بقیه باشم؟ میتونم گاهی تلخ باشم؟ تو واقعا حیفی، ذهنت خیلی بازه و منطقی. حتی وقتی داری تحمل میکنی یا عصبانی هستی طرف مقابل رو درک میکنی. بچه‌هات رو خیلی قشنگ بزرگ میکنی. از صحبتات باهاشون مشخصه. دنیا به آدمهایی شبیه تو نیاز داره واقعا. از ته قلبم آرزو میکنم دلت آروم شه.

علتش همه‌ی اینها که میگی هست
و وجود بچه، مزید بر علته. آدم درست یا غلط، فکر میکنه که با این سرکوب کردنها داره از بچه حمایت میکنه. هر چند که عملا حال خودم رو بد میکنم و حال بدم، به بچه منتقل میشه....

من هم مثل بقیه، خوب بلدم نصیحت کنم ولی در عمل مثل بقیه دارم گند میزنم به زندگیم:))

ممنونم که همدلی میکنی عزیزم:***

لیمو سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 08:45 ق.ظ

با پیامت انرژی کل روزم رو تامین کردی طوری که اومدم اینجا دوباره پی نوشت رو هم خوندم :* خیلی خوشحالم که حالت بهتره و از طرفی فکم افتاد از میزان دوراندیشیت توی گفتن. وقتی میگم ذهنت خیلی باز و منطقیه بخاطر اینهاست. :))

عزیز دلی:***
دوراندیشیم هم محصول ترسهامه:))

نرگس باران چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 11:00 ب.ظ

یه چیز از خودم بگم؟ همسر من همینطوره ( اکثر مردای ایرانی) ولی من ذاتا وسواسی نیستم. برام مهم نیست خونه شلوغه. همسر خیلی دعوا راه انداخت. اخرش فهمید من عوض بشو نیستم، که اون بریزه و من جمع کنم! الان قبول کرده. با ناراحتی. گاهی لازمه اونا هم کمی ناراحت باشن تو زندگی ، به قیمت راحتی ما!
https://nargesi.blogsky.com/1402/07/21/post-607/%d8%a8%d8%b2%d8%a7%d8%b1%db%8c%d9%86-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b1%d9%88-%da%af-%d8%a8%d8%b1%d8%af%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d8%aa%d8%a7-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%aa%d9%88%d9%86

اینجورم میشه دید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد