یه زمانی من هم مسلمون و معتقد بودم، گاهی وبلاگ بعضی آدمهای گمراه رو میدیدم دلم میسوخت، سعی میکردم با کامنتهام هدایتشون کنم؛ فکر میکردم دارم در حقشون لطف میکنم. بهترین جوابی که در اون دوران گرفتم این بود: «گه نخور»
شما تازه وارد عزیز، اگه به ذهنت زد با کامنتهات منو هدایت کنی، یا بهم مشاوره بدی تا مشکلاتم رو حل بکنم، جوابت همین دو کلمه است: «گه نخور»
بعضی شبها بعد از خوابیدن بچهها برای خودم خلوت میکنم، کتاب میخوانم یا حین شست و شو و رفت و روب موسیقی و پادکست گوش میدهم و گاهی یکی دو نخ سیگار هم میکشم. امشب «مسئلهی اسپینوزا» را در دستم گرفتهام و دارم سعی میکنم حواس پراکنده بر اثر قرصها را جمع کنم تا نوشتهها را بفهمم، اما تمرکزم مثل آب از توی مشتم در میرود. تلاش مداوم و کمپتیجه خستهام میکند، مثل راه رفتن در سربالایی و غلبه بر جاذبهی زمین است، توان آدم را میگیرد. برای رفع خستگی به سراغ سیگار میروم و صدای روشن کردن فندک توی سکوت شبانهی خانه می پیچد. چند دقیقه بعد شوهرم از اتاق خواب بیرون میآید، از یخچال آب برمیدارد و بعد میآید سراغ من و پاکت سیگارم، چون که حتما مال خودش تمام شده است. سیگار را روشن میکند و پایین پای من مینشیند. کم پیش میآید ما دو نفر خلوت و معاشرت واقعی داشته باشیم، به ندرت قبل از خواب درازکش توی تاریکی اتاق حرف میزنیم و گاهی شب جمعه بعد از یکی دو پیک، سرمان که کمی گرم شد یک چیزهایی غیر از مکالمات روزمره به زبان میآوریم. فکر میکنم شاید امشب بتواند شبی استثنایی برای معاشرت باشد، کتاب را ول میکنم و از مبل پایین میآیم تا کنارش روی زمین بنشینم. سیگار دوم را روشن میکنم. آرنجم را به زانو تکیه میدهم و سیگار را جلوی صورتم میگیرم، خطوط چند رنگ دود به نرمی از آتش جدا میشوند، کمی صاف و پیوسته بالا میروند و بعد پیچ و تابی میخورند و پراکنده میشوند. زل زدن به دود سیگار، تداعیگر بهترین لحظاتی است که از کودکیم (قبل از شش سالگی) به یاد میآورم، روی پای پدر مینشستم و برای گرفتن دود سیگارش کوکانه به هوا چنگ میزدم. خاطره خوب دیگری که از آن دوران دارم این است که بابا پشمک یزدی را ته استکانهای شیشهای کوچکی موسوم به نشکن میفشرد تا به قالب آن در بیاید، بعد دست مرا توی دستش میگرفت و استکان را کف دستم برمیگرداند و پشمک قالبی مال من میشد تا خم شوم خوشمزهترین خوراکی عالم را از کف دستم گاز بزنم. شوهرم به شوخی میگوید: سیگار میکشی؟ بابات میدونه؟ پوزخندی میزنم و میگویم: بیشتر از کشیدنش، از نگاه کردن به این دود لذت میبرم، ببین چه قشنگ بالا میره. زل زدن بهش برام مثل یک جور مدیتیشنه. با لحن تمسخر میگوید: میخواد سیگار بکشه، چه بهونههایی میاره. بیخیال و نفوذناپذیر میگویم: آره، میخوام بکشم، دوست دارم، تنها کاریه که فقط چون دوست دارم انجامش میدم. نه مفیده، نه اجباری براش وجود داره و نه برام تایید و تحسین جلب میکنه. اصن واسه همین دوسش دارم.
در سکوت پوک میزنم، سیگار او تمام و سیگار من نصفه شده است. دلم میخواهد بماند ، میگویم: من پیرو مکتب «حسن کلهپز» هستم که فرمود: «حیف این تن نیست که سالم بره زیر خاک؟» (حسن کله پز یکی از آشناهای پدرم است. البته سالهاست که کله نمیپزد ولی خب برای هیچ کس اهمیت ندارد؛ جسن کلهپز تا ابد حسن کلهپز میماند همانطور که مشدی ریش حتی بعد از ماشین کردن صورتش باز هم مشتی ریش بود و دکتر پزشکیان هنوز پوزیده است. حسن که ما جلوی رویش حسنآقا خطابش میکنیم، در اواخر دهه پنجم عمرش است، از جوانی تریاکی تیر بوده ولی ده سالی است که ترک کرده و پاک است. از آن آدمهایی است که با زندگی شوخیهای سنگین دارد، کون به کون سیگار میکشد و گاهی حرفهای به یاد ماندنی میزند.) شوهرم بارها این جملهی معروف حسنآقا را از من شنیده و دیگر برایش مزهای ندارد، پس لبخندی نسیه میزند. میگویم: از حسن کلهپز خوشم میاد، آدم جالبیه، دنیای خودشو داره. کلاً از آدمهایی که نگرش مخصوص خودشانو به زندگی دارن، خوشم میاد. جوابی نمیدهد. میدانم که علاقهای به آدمهای غیرعادی ندارد، همین است که بیشتر از خودم، او اصرار دارد که نقاب مردمپسندم را به صورتم جوش بدهم. میپرسم تو چی؟ تو از چه جور آدمایی خوشت میاد؟ آهی میکشد و میگوید: من... من از آدمای پولدار خوشم میاد... پولدار مَشتیها! با اینکه جوابش را پیشبینی میکردم، تظاهر میکنم حرف تازهای شنیدهام، میپرسم واقعا؟ و تایید و تاکیدش را تحویل میگیرم. میگویم مثلا کی؟ کی از نظر تو پولدار مشتیه، از بین این آدمایی که میشناسیم؟ به فکر فرو میرود. یادم میآید که در خانه شوهرخالهی نسبتا پولدارش، همه افراد خانوادهاش یک جوری خاکسار شده بودند که انگار حاج صفر ارباب است و بقیهمان رعیت ایشانیم! حاج صفری که بارها ثابت کرده نه مرام و معرفت دارد، نه خیرش به کسی میرسد و نه حتی پایبند ادب و ضروریات اولیهی معاشرت است. اینجور ارزشگذاریهای دهاتی بر مبنای ثروت برایم تهوعآور است اما خوشم بیاید یا نیاید، خاستگاه این مرد همان خانواده است. برای فراموش کردن انزجارم بلند میشوم کتری را روشن میکنم. میگوید: من چایی نمیخوام، بعد بدون اینکه جواب مرا داده باشد راه میافتد و میرود که بخوابد.
از لمس رطوبت رانهایش لبخندی روی لبش مینشیند. صورتش را در فاصلهی بین دو بالش فرو میبرد و لذت رهایی و آسودگی بدنش را مزمزه میکند. دلش میخواهد مرد کنارش میبود و در این لحظه شریک میشد اما او بعد از هماغوشی، برای شستن و طهارت ثانیهای را از دست نمیدهد؛ مثل بچهای که شبانه و دزدکی خوراکی ممنوعه کش رفته و باید هر چه زودتر آثار جرم را پاک کند و خودش را به خواب بزند. برخلاف میلش تکانی میخورد چون برای پاک کردن آثار این جرم دو نفره از روی تنش، به کمک نیاز دارد و دیر بنجند شریک جرم راست راستی به خواب خواهد رفت. لخت مادرزاد وسط تاریکی میایستد، مثل جنینی غوطهور در گرمای خیس رحم. میاندیشد که این مرد برای تنش کافی است ولی هنوز روانش در پی رضایتی است که کار او نیست.
خیس و تمیز سراغ مخفیگاه سیگار و فندکش میرود، باز هم یک جرم شبانهی دیگر. هیچ وقت مطمئن نبود که مخفی کردن سیگار از بچهها فایدهای داشته باشد. یاد این شعر میافتد: «زندگی شاید افروختن سیگاریست، در رخوت بین دو همآغوشی» و کسی چه میداند دو همآغوشی با یک نفر است یا دو نفر؟
پتوپیچیده روی تخت، سیگار را به قول فروغ میافروزد و با یک جستجوی ساده میرسد به متن کامل شعری که بارها و بارها آن را خوانده است. روانش لذت دو نفرهی بیشتری میطلبد، دوست دارد شعر را طوری زمزمه کند که مرد هم بشنود و در این لذت هم شریک باشد اما میداند که او از شنیدن شعری تا این حد زنانه، لذت نخواهد برد. در سکوتی دوداندود مرد به آرامی پهلو به پهلو میشود و رویش را برمیگرداند؛ بیشک به فکر به موقع ییدار شدن صبح فرداست و نان و مسئولیت ناتمام یک مرد خوبِ خانواده. نور گوشی را چک میکند که در کمترین حالت باشد تا مرد خوب خانواده اذیت نشود؛ جزئیات همیشه مهمند، برای کسی که درک کند. تنها سیگارش را میکشد، شعرش را میخواند و لذتش را میبرد. گوشی را خاموش میکند، سیگار را نه. خیره به تاریکی و سکوت، میفهمد که خودش حق دارد، مرد هم حق دارد، حتی آن دیگری که روح زخمیاش را بوسید و در فراموشی گم شد... حتی او هم حق دارد. حواسش به خاکستر سیگار هست که روی ملحفه نریزد. جزئیات هیچ گاه دست از سرش برنمیدارند حتی در این لحظهی باشکوه که حس میکند به ادراکی بزرگ و عمیق متصل است، به قلب و ذهنی فراتر از بقا که میتواند همه را دوست داشته باشد و ببخشد.
دکتر میگه حالت چطوره؟
میگم خیلی بهترم، خیلی
میگه با همین یه قرص اینقدر بهتری؟
واقعا نمیفهمم چه انتظاری داشت؟ روزی 150 میلی گرم ونلافاکسین میریزم تو شکم خودم، اگه قرار بود خوب نشم پس واسه چی میخورم؟!
میگه: بخش جراحی جا نداشت، مامانو بردن بخش مهر
میگم: مهر؟!
میگه: به بخش سرطانیا میگن بخش مهر.... یعنی خورشید، آفتاب.
میگم: شاید هم یعنی مرگ همین روبروست
باید به بچهای که دیپلم ریاضیه و داره مهندسی معماری میخونه به زور حالی کنم که درسته تو کولر گازی 18 درجه از 24 درجه خنکتره ولی تو فریزر 25- از 18- سردتره.
تازه میگه کولر گازی هم درجهش منفیه، میگم عزیزجان صفر درجه یعنی نقطه انجماد آب، اگه دمای اتاق با کولر گازی زیر صفر بره آب تو لیوان یخ میزنه، خودت هم ظرف یکی دو ساعت میمیری:))
خدایی اینا چی یاد میگیرن تو مدرسه؟!
میگه: تا صبح پیگیر طبیب جمهور بودم.
میگم: طبیب! جمهور؟ دردم نهفته به ز طبیبان مدعی، باشد که از خزانه غیبش دوا کنند، یا اینم که نهایتاً به درد خودم بمیرم بگن خدابیامرز راحت شد:))) من والا اعصابم هیچ کشش اخبارو نداره، فکر کنم آخرین نفر من بودم که از نتایج با خبر شدم:))) از قضا امروز بالاخره بعد از کلی مقاومت و رفتن هزار تا راه، آخر رفتم دکتر دارو گرفتم، از فردا شروع میکنم. حالام یه اضطراب به اضطرابای قبلیم اضافه شد که داروی جدید بهم میسازه؟ نمیسازه؟ عوارضش چیه؟...
کاش عصر توی مترو آن فیلم کذایی از مهمانی چند شب پیش را نمیدیدم، خودم را شاد و خندان کنار تو نمیدیدم که در آغوش تو، از خنده ریسه میرفتم و سر روی سینهات میگذاشتم، چقدر زیبا، شیک و بینقص به نظر میرسیدیم. جوری از ته دل میخندیدپم و شاد بودم که انگار هرگز هیچ تظاهر و نیرنگی بینمان نبوده و نیست، انگار تو که 20 سانت از من بلندتری را اینطور طراحی کرده اند که کنارم بایستی، با من برقصی و در گوشم مزه بپرانی تا پی در پی چشم ببندم و سر روی سینهات بگذارم و از ته دل بخندم، که با چشم و ابرو با تو حرف بزنم و با ناز و غمزه بابت زیادهروی کردن دعوایت کنم. در آن چهار دقیقه فیلم کذایی، چقدر خوشبخت و خوشحال به نظر میرسیدیم. چرا آن فیلم را دیدم؟ که الان عصبانی و غمگین باشم، که فکر کنم چه عالی میشد اگر واقعا و همیشه شاد و خوشحال و زیبا میبودیم، اما نمیشود که بشود. چه خوب میشد اگر همه چیز همین پوستهی شاداب بیرونی بود، اگر من عین پیازی نبودم که لایههای درونیاش گندیده و متعفن شده و توی سبد لعنتی منتظر دستی است که برش دارد و پرتش کند توی سطل زباله.
پ.ن.
همونجام که شازده کوچولو گفت: «زیبایید اما تو خالی، نمیشود برایتان مُرد»