-
۰۳۰۱۲۷
دوشنبه 27 فروردینماه سال 1403 13:11
-سلام، چطوری؟ -سلام، ناکافیام، خدا رو شکر
-
گشتهم گشتهم رفیق پیدا کردهم
شنبه 25 فروردینماه سال 1403 17:13
بعد ۱۵ ساعت جواب پیامداده و قراری که با بدبختی فیکس کردیم رو کنسل کرده چون حال نداره از جاش پاشه:)) آخرش میگه: معذرت میخوام، میدونم رابطه با من سخته. برای همینه وارد رابطه عاطفی نمیشم. میگم: ما به یه مرحله قبل از پارگی میگیم سخت و در این مورد یه مقدار ادبیاتمون با هم متفاوته، ولی خب فرض میکنیم سخته:)))) حالا کجاش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 فروردینماه سال 1403 08:10
کتاب «کوری» رو شروع کردهم، تا حالا سه تا مرد به همسرهاشون اعلام کردهن که کور شدن و زنهاشون باهاشون همدردی کردن و سعی کردهن یه راهی برای کمک پیدا کنند. من اگه یه روز بیام خونه به شوهرم بگم کور شدهم میگه آره اتفاقا چند تا از همکاریهای من هم شدهاند، چیزی نیست.... حالا اگه میخوای من بچهها رو نگه میدارم خودت برو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 فروردینماه سال 1403 07:05
مامانم چند روزه تو یه شهر دیگه تو آیسییو بستریه. قبلا اینطور موقعا همه بچهها با سر میرفتن سمتش ولی الان یه بیخیالی خاصی دارن، همه مشغول زندگی خودشونن، فقط بهش زنگ میزنن. من که فقط یه بار زنگ زدم جواب نداد، بیشتر از این هم حوصله ندارم، از بقیه حالشو میپرسم. این بیچاره تو این چند سال اخیر اونقدر تا مرگ رفته و برگشته...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 فروردینماه سال 1403 05:33
هر چی سردتر میشم، بیشتر از قبل بهم محبت میکنه. چرا؟ فکر میکنه با این کارها دوباره گرم میشم؟ نههههه برعکس اون اصلا نمیخواد که من برگردم رو روال قبلی، اون همینجوری دوست داره:چس کن تو برق! همینجور که بارها و بارها ببوسدم و من فقط نگاش کنم و آخرش خسته بشم و بگم تو چرا نمیخوابی؟ تو دنیای اون، این یعنی عشق! حالا تاثیرش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 فروردینماه سال 1403 05:15
وقتی پای مقابله با یه زن باشه، همه مردها داداشن ولی وقتی پای به چنگ آوردن یه زن باشه، همون داداشیا میشن هابیل و قابیل. این جوابی بود که به کامنت تراویس دادم، اونقدر به خودم چسبید که حیفم اومد پستش نکنم:))
-
خرده مکالمات زن و شوهری-سکوتم از رضایت نیست
چهارشنبه 15 فروردینماه سال 1403 22:28
مرد: تو چته؟ زن: هیچی -به من که نگو، معلومه یه چیزیت هست . +میپرسی ولی واقعا نمیخوای بشنوی و بدونی. - تو که هنوز حرفی نزدی، چرا اینجوری قضاوتم میکنی؟ + میدونی چند هزار بار داشتم میگفتم و پریدی وسط حرفم و گفتی «حرفشم نزن» «ول کن این حرفا» «این چه حرفیه؟!» «نزن این حرفا رو» «حتی حرفشم زشته» «حرفای بیخودی داری میزنی»...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 فروردینماه سال 1403 08:04
این حرکت آخر، دیگه کت.لت درست کردن نبود، «دستور سری همبرگر خرچنگی» بود:)))) همینجور جزئیات ماوقع رو میخونم و تو دلم شربت هم میزنن:)))) یکی تو دلم داره میخونه: چرا زحوت کشیدین؟ پس چرا کم کشیدین؟:))))
-
به خودم و به اونی که فکر میکنه تنها چارهش خودکشیه
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1403 09:34
حالا گیرم مردی خب بعدش؟:)) بابا زندگی و حق حیات تنها چیزیه که ما واقعا مالکشیم من سالهااااااا به مرگ و خودکشی فکر میکردم، اولین باری که جدی فکر کردم با تیغ رگمو بزنم ده سالم بود:)) الان میگم آخه با یه بچه چه کرده بودن که این همه زندگی رو نمیخواسته:)) خلاصه شانسم در این حد کیری بود که اونجا و تو اون شرایط بودم دیگه:))...
-
غرهای پراکنده
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1403 18:09
دقیقا تو همون نقطه که دفعه قبلی کوبیدم پشت اون ماشینه، امروز خودم مجبور شدم بزنم روی ترمز (جای گندیه و مردم هم بیشعور در بیشعور)، پشت سری من به من نزد ولی پشت سری اون کوبوند در کونش. یارو پیاده شده جای اینکه به پشت سریش غر بزنه سر من داد میکشه خانوووووم چیکار میکنی؟ خب دیوث دارم حلوای ختم تو رو هم میزنم! والا ما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1403 05:30
امروز به دوستای صمیمیم گفتم «ازدواج من به بنبست رسیده، اما من ته بنبست نشستهم تا بچههام بزرگ بشن» شنیدن این جمله از دهن خودم، با این صراحت و با صدای بلند حس و حال عجیبی داشت چون من جز اینجا و وبلاگم و اتاق تراپیست، اینجور دربارهی زندگیم با کسی حرف نمیزنم. میدونی غمانگیزترین قسمتش کجاست؟ اینکه مدتهاست بین من و...
-
اینو پنج سال پیش نوشته بودم، در جواب اونی که پرسیده بود از اول این حس رو داشتی یا الان.
شنبه 26 اسفندماه سال 1402 09:37
می گن همه ما هم مرد هستیم و هم زن. می گن همه ما وقتی عاشق می شیم، نمودی از جنس مخالف درونی خودمون رو در کالبد فرد مقابل می بینیم، و این تصویر رو دوست داریم. مشکل همینه که زن درونشو دوس ندارم از اوناس که همیشه و هرجا اولویتش اینه ناخناش نشکنه، مقایسه کن با من که بدم میاد از ناخن بلند! یه زن ترکه ایه که شیرینی تر...
-
021220
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1402 10:21
تا میاد یه ذره دلم نرم بشه و فکر کنم حالا اونقدرها هم نفرتانگیز نیست، باز یه کاری میکنه عنم بگیره ازش! حسم بهش حسیه که به هماتاقی اجباری خوابگاه دارم، فقط منتظرم این دوره مسالمتآمیز بگذره تا از شرش خلاص بشم. صبح با هم رفتیم بچهها رو گذاشتیم مدرسه، بعدش هم باهام اومد اندوسکوپی. چند روزه فشارم پایینه، اونجا که...
-
حتی اینم تقصیر آ.خونده
شنبه 19 اسفندماه سال 1402 13:05
خواب دیدم که رفتم از یه دستفروش که جلوش یه میز تریبون طور گذاشته بود یه دسته صددلاری خریدم از قرار هر دلار 60هزار تومن، اسکناسها رو گذاشتم تو کیفم بعد رفتم یه جا که با اون دلارا یه چیزی که نمیدونم چی بود بخرم اما هر چی گشتم دلارها تو کیفم نبود، عوضش یه عالمه چیز میز عجیب بود که من نمیدونستم از کجا اومده تو کیف من!!!!!...
-
من نشد با تو بنوشم، چه حیف
جمعه 18 اسفندماه سال 1402 08:00
این مرد دیشب بعد از یک سال و نیم خودش بساط پهن کرده که بنوشیم و من اول فکر کردم داره حالش بهتر میشه ولی خب برج زهرمارتر هم شد. اوایل خوشحال میشدم که اونقدر براش امنم که جلوی همه ماسک خندان و خوشحال داره ولی جلوی من کودک غمزدهی بیپناهه ولی الان دیگه حوصلهش رو ندارم. چیه این صمیمیت یک طرفه؟ که اون میتونه هر چی دلش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1402 01:48
سه ساعت پیش فکر میکردم «حالا که گریه دوای دردمه، ولی چشمم اشکاشو کم میاره» برای خودم رو نکشتن راهی ندارم جز اینکه تو الکل غرق بشم، اما فکر فردا صبح و بچههایی که حقشون مادر هنگاور نیست جلوم رو گرفت. داریوش رو گذاشتم روی ریپید و بدون اینکه متوجه باشم دارم چیکار میکنم فقط به تنهایی وقت گذروندم و الان واقعا بهترم....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1402 21:49
شما یه خلبان جنگنده رو در نظر بگیر، بعد اینو مجبورش کنن راننده تاکسی بشه. بعد ببینن این ملوله، اعصابش خرابه، کله ش نا مناسبه، بگن «خیلی خب! ناراحتی نداره که بیا برات یه ون میگیریم مسافرکشی کن». بعد ببینن کماکان کله ش نامناسبه و حالش خوب نمیشه، بهش بگن «خیلی پرتوقع و ناشکریاااااا چه میشه کرد، حالا صبر کن بودجه تامین...
-
فیلسوف کوچک من
جمعه 11 اسفندماه سال 1402 07:52
فسقلی ساعت 10:30 دیشب در حالی که قبلش داشت چرت میزد، از روی صندلی عقب ماشین خیلی بیمقدمه میفرماد: مگه نمیگن همه چیز از خداست؟ پس حرفهایی که میاد تو دهن ما هم از خداشت، پس اگه من حرف بد زدم خدا باید از خودش ناراحت بشه نه از من:)))) بزرگترین ظلمی که به بچهم کردم این بود که فرستادمش مدرسهی جاعش. پ.ن. غیرمنطقی بودن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1402 13:24
اینکه دارم با آدمی که نمیخوامش به این شکل زندگی میکنم سخته، ولی من یاد گرفتهم مدیریتش کنم. چون تکلیف خودمو با همه چیز معلوم کردهم، میخوام بچههام در رفاه، آرامش و زیر سایهی پدر و مادر بزرگ بشن. برای این کار به شوهرم نیاز دارم و اون باید خوشحال و با انگیزه باشه. پس بهش محبت میکنم، دمش رو میبینم، ازش تعریف میکنم و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 بهمنماه سال 1402 10:18
هر چی بیشتر از عمرم میگذره، بیشتر میفهمم که تنهایی برای من مثل آب و غذا نیست، مثل اکسیژنه. عین والی که میاد روی سطح آب و ششهاش رو پر میکنه و بعد میره زیر آب، من باید ساعتهایی رو تنها بمونم، نفس بگیرم تا بعد بتونم برم بین آدمها. پ.ن. تنهایی که میگم منظورم دقیقا تنهایی فیزیکیه. یعنی یا توی اتاقی باشم که کس دیگهای توش...
-
ولنتاید باید بشوره ببره
جمعه 27 بهمنماه سال 1402 20:44
میگم: یه جا یه چیز باحال خوندم، نوشته بود یه باکس بگیر، پر از شکلات و هدیه بکن، بذار جایی که وقتی شوهرت برگشت ببینه. وقتی پرسید این چیه؟ بگو این هدیهی ولنتاینیه که گرفتهم. وقتی خوب منفجر شد بگو اینو خودم به خود عزیزم تقدیم کردهم:)) قصد دارم سال آینده به شرط حیات و توفیق، این ایده رو اجرا کنم تا به حول و قوهی الهی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1402 20:09
میگم: آدم یه چیز خوب که یاد میگیره، مثلا یه ترفندی که کارش رو راحت کنه، حتی یه شورتکی توی نرمافزاری که زیاد استفاده میکنه، بعدش حس میکنه عه! چقدر زندگی راحت شد، کاش اینو زودتر بلد بودم. حالا فکر کن من خودمو تازه دارم یاد میگیرم. بعد هی فکر میکنم عه، چه حیف! کاش اینا رو زودتر فهمیده بودم. میگه: اخ آخ دقیقا... من اصلا...
-
۰۲۱۱۲۳
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1402 20:06
جدی چقدر من خوب شدهم دمم گرم آدمی که روزی صد بار به خودکشی فکر میکرد، عصر 22 بهمن پا میشه میره باشگاه:)) خودم باورم نمیشه:)) تازه قرصم نمیخورم تازه اون سیکل کوفتی هم به جای 28 روز شده 24 روز! یعنی دو هفته استراحت، یه هفته خونریزی:)))) اینجوری که نگاش میکنی جدا خوفناکه:)) چه جوری زندهم؟! به ضرب و زور قرص آهن و فولیک...
-
کی فکرشو میکرد زندگی اینقدر احمقانه پیش بره؟
جمعه 20 بهمنماه سال 1402 07:24
من نمیدونم بین بهزاد عمرانی و این دختره مژدگانی که تو پادکست رختکن بازندهها تبلیغ میگه، چیزی هست یا نیست، حال هم ندارم برم تو پیجاشون دنبال رد بگردم چون اگرم باشه تخم نکردهن واضح بگن که با همن؛ ولی از دیالوگهاشون تو پادکست حس میکنم به هم حس دارن. از کجا؟ از اینکه بهزاد به هر نوع مسخرگی این دختر چند ثانیه قاه قاه...
-
فرهنگسازیشان از عرض در ماتحت خودشان فرو رفته است
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1402 13:27
امروز چند تن از خدام حرم امام رضا را به مدرسهی بچهها آوردهاند تا برایشان سخنرانی کنند و خدام مدعو به عنوان تحفه برای دختران دانشآموزان با خودشان «چای حضرتی» آوردهاند. چای در چه ظرفی سرو شده؟ در لیوانهای کاغذی که طرح رویشان دختری است با پیراهن دوبندی کوتاه و موهای نارنجی که در آغوش پسری ایستاده و دو تایی دارند...
-
دختری در قطار-پائولا هاوکینز-فرانک سالاری
شنبه 14 بهمنماه سال 1402 22:23
داستان فوقالعاده جذابی بود، البته اولش باید یه کم صبور باشید تا جذابیتهاش رو بشه. هم تریلره و هم تم روانشناختی داره، که میشه ترکیب مورد علاقهی من.❤️ من نسخهی صوتیش رو از آوای بوف گوش دادم که ترجمه و خوانش مقبولی داشت. لینک کانال تلگرامشون رو میذارم. https://t.me/AVAYEBUF
-
گشنهی یک صحبت طولانیم
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1402 17:48
یکی از بدبختیای بعد از جراحی باریاتریک (چاقی) اینه که دیگه امکان پرخوری عصبی برای شخص وجود نداره و واکنش بعضیا به این موضوع میتونه خیلی وحشتناک باشه. برای همین دکترها قبل از جراحی ارجاع به روانپزشک میدن و همچنین بعد از جراحی یه لیست بلند بالا از فعالیتهای جایگزین پرخوری عصبی میدن دست آدم. اولین مورد تو لیست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1402 21:52
این مرد ظهری زنگ زده میگه من میخوام پنجشنبه بعد از کار با رفیقام مجردی برم شمال. من هم گفتم برو به خیر و سلامت. ماشینم میبری؟ گفت شاید با ماشین بچه ها برم. گفتم اوکی، ترجیحا ماشینو بذار برای ما، بردی هم مشکلی نیست، برو بهت خوش بگذره. باز گفته تا جمعه عصر برنمیگردماااا گفتم اوکی، برو خوش بگذره، حال و هوات عوض بشه، چند...
-
021107
شنبه 7 بهمنماه سال 1402 08:18
سعی میکنم کلید را توی قفل بچرخانم اما نمیشود، با دست چپ در را به سمت خودم میکشم و برق انگشتر بدلی نویی که توی انگشت حلقه انداخته ام، چشمم را میگیرد. صبح هم چند لحظه ای فکرم را مشغول خودش کرده بود؛ زیباست، مخصوصاً توی این انگشتم. با دست چپ یک زن متاهل در را هل میدهم که باز شود و با خودم فکر میکنم طلاق به هر حال یک شکست...
-
شوهر آهوخانم-علی محمد افغانی-۱
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1402 11:30
«خاک کوچه برای باد سودا خوبه» شما این مثل رو شنیده بودین؟ خیلی خوشم اومد:)))