کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد

پرسید چطوری؟

گفتم اصلن خوب نیستم.

پرسید چرا؟ 

گفتم نمیدانم. نگفتم چون از خودم بدم می‌آید، چون باز هم دستبند طلایم را گم کردم بدون اینکه بفهمم کی و کجا از دستم باز شده است و با اینکه کسی مواخذه‌ام نکرده خودم بدترین حسها و فشارها را به خودم وارد کرده‌ام، از خودم بیزار شده‌ام چون حس میکنم در بین اطرافیانم  گیجترین آدم هستم. چون خسته‌ام از حواس‌پرتی، خسته‌ام از اینکه بروم توی اتاق که چسب را بردارم، چشمم بیافتد به رختهای شسته، بنشینم به تا زدن رختها و گذاشتنشان در کشو، چشمم بیافتد به درز لباسی که پاره شده، بروم سوزن و نخ بردارم که درز لباس را بدوزم، چشمم بیافتد به برقره‌هایی که پراکنده شده و بنشینم به مرتب کردن قرقره‌ها که شوهرم سر برسد و بگوید رفته بودی چسب بیاری چی شد؟ و من نگاه کنم ببینم رختها از سبد بیرون، کشوی لباس نیمه باز مانده و قرقره‌ها روی دستم ماسیده است. خسته‌ام از اینکه هیچ وقت یادم نمی‌ماند که موقع خروج از هر خرابشده‌ای عینک آفتابی کوفتی را جا نگذارم. خجالت میکشم از اینکه یادم رفته بود حلقه شوهرم را خودم از دست بچه گرفتم و قایم کردم و سه سال فکر میکردیم گم شده ولی آخرش معلوم شد من آن را توی طرف دکوری کذایی گذاشته‌ام! خجالت میکشم از اینکه اسکول باشم و هیچ وقت یادم نماند که چیزها را کجا گذاشته‌ام.

پرسید اتفاق تازه‌ای افتاده؟ حادثه ناراحت کننده‌ای؟

گفتم نه. نگفتم تلاش چهار پنج ساله‌ام بی‌نتیجه ماند و به سرانجامی نرسید و نمیتوانم درد دل این ناکامی را پیش کسی بازگو کنم و تنها باید این صلیب سنگین یاس را به دوش بکشم، در حالی که آشپزی میکنم و حرف میزنم و به بچه ریاضی یاد میدهم.

پرسید داروها را میخوری؟

گفتم بله، ولی میخواهم قطعش کنم. نگفتم اگر یادم بماند و حوصله داشته باشم دارو میخورم و بسیار متنفرم از اینکه حال و احوالم وابسته به این ریز میزه‌هاست.

پرسید چرا میخواهی قطع کنی؟

گفتم تمرکز ندارم، نمیتوانم فکر کنم، وسط حرفم یادم می‌رود درباره چه چیزی حرف میزدم. نگفتم از وقتی دارو میخورم قلمم خشکیده و نتوانسته‌ام چیزی بنویسم و تنها مجال زایش و آفرینش از من گرفته شده است و از این وضع متنفرم.

پرسید خوابت چطور است؟

گفتم میخوابم ولی وقتی بیدار میشوم هنوز خسته‌ام. نگفتم کابوسها امانم را بریده است. نگفتم یکی از بچه‌هایم و مادرم پای ثابت کابوسها هستند. توی همه کابوسها در مکانهای غریب، در زمانی نامعلوم، سناریوهای بی سر و تهی را دنبال میکنم و در نهایت همه‌شان، ناکام می‌مانم و با ترس و رنج و گاه اشک و هق هق از خواب میپرم.

پرسید رابطه جنسی‌ات چطور است؟

گفتم بد نیست، به لطف داروها میل جنسی‌ام کم شده و با همسرم به تعادل رسیده‌ایم. نگفتم این سردی باعث میشود حس کنم بخشی از هویت و شخصیتم را از دست داده‌ام ولی رویم نمیشود این احساس را بروز بدهم.

حرفهای بیشتری زدیم و چیزهای بیشتری نگفتم.

داروی جدید داد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد