j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

j'sais pas

اغلب به تو مینویسم.

my Terriest friend

یه دوست جدید پیدا کردم.اسمش تریه. درواقع اولش فقط یه دختری بود که از توییتر میشناختمش ولی بنظرم ادم خیلی محتاطی بود و خودشم میگفت که یه کم پارانویا داره و دوست نداره ادما بشناسنش و منم با اینکه حس میکردم خیلی ادم جالبیه اصلا بهش نزدیک نمیشدم. درینحد که در این سه چار سالی که میشناختمش حتی اسمشم نمیدونستم. یهو گفت که نزدیک ماست و گفت اگه منم دلم میخواد شاید بتونیم دوست شیم. یه خرده باهاش حرف زدم و دوبار رفتم دیدمش. بعد مدتها تونستم چندساعت بشینم با یکی فقط حرف بزنم. خوبیش اینه که اونم ADHD داره و وقتی میشینیم به حرف زدن از هر دری حرف میزنیم و با بی سروته بودن حرفام مشکلی نداره. تپل و خوشگلم هست. تنها بدیش اینه که یه خرده تریگرم میکنه فقط همین. ته وجودم دلم نمیخواد با ادمایی که مشکلاتی مثل خودم دارن دمخور بشم. احساس میکنم بدتر میشم. انگار که شاخامون به هم گیر میکنه. با موسی هرگز چنین مشکلی ندارم و شاید مهمترین دلیلی که تونسته‌م کنارش زندگی کنم همینه که مثل خودم گیر و گور نداره. این دوستم تا حدودی شبیهمه و این خیلی اذیتم میکنه. اینکه باهاش حرف عادی نمیشه زد. من دلم میخواد با دوستم بشینم کس بگم ولی با این از اول تا اخر داریم در مورد «چیزی» حرف میزنیم. خیلی دقت کردم. تنها زمانی که نشستیم به کس گفتن، وقتی بود که شوهرش اومد و اصلا چی میگن، داینامیک معاشرت رو عوض کرد. 

بهرحال فکر کنم دلم میخواد بازم ببینمش. اونم تو دهات زندگی میکنه. ینی مثل من از تهران اومده در دهات زندگی میکنه اما زندگیامون خیلی فرق داره. اون اصلا ذوق زندگی روستایی نداره. اینطوریه که خب یه جای خوش آب و هوایی زندگی کنم که برای گربه‌م هم خوب باشه:)) من ولی دیگه خیلی دهاتی شده زندگیم. در این حد که این سری که باهاش قرار داشتم صبح یهو پیام داد گفت من دیشب نخوابیده‌م اگه میشه زودتر بیا همو ببینیم بعد من اون لحظه داشتم واکسن جوجه‌هامو میزدم. گفتم باشه باشه الان میام و یهو به خودم اومدم دیدم خوشگل کرده م میخوام برم بیرون و دارم دنبال مرغام میکنم که زودتر برن تو جا=)) 

جدی جدی سی سالم شده و هشتاد کیلو شدم باز. ولی حالم خیلی خوبه. منظم میخوابم، منظم پامیشم.‌ صبح که بیدار میشم شوق‌ زندگی دارم و کملا میفهمم این شوقی که به زندگی دارم کاملا درونیه.وگرنه از کسخلیم نیست. میدونم کجا دارم زندگی میکنم.

اونشب دلم طاقت نیاورد، به پویا پیام داد. نمیدونم چرا. یادش افتاده بودم، میخواستم بیینم کجاست، چیکار میکنه. گفت ینگ، سگ ممد که اونموقعا با پویا اینام زندگی میکرد مرده. یادم اومد‌ یه روز از تجریش داشتم میرفتم سمت پیچ شمرون. پویا بهم پیام داد گفت کارش طول میکشه. گفت برم فاطمی ازش کلید خونه رو بگیرم برم خونه تا بیاد. ینگ هم بود. از من زیاد خوشش نمیومد. رفتم تو اتاق خوابیدم،‌ یه خرده که گذشت اومد پیشم یواشی خوابید. خیلی ازش خوشم میومد. واقعا شبیه هیچ‌ سگی نبود. چقد دلم برای اون خونه ظهیرالاسلام تنگ شد. حتی برای بوی‌ گهش. حتی برای کثافتش. برای حمومش، برای مبلای کهنه‌ش. برای اون پنجره لب تخت پویا که منظره‌ش خود تهران بود. تا چشم کار میکنه مکعبهای نامنظم که روشون گرد و غبار و یه لایه از گه نشسته. چای‌چقدر دلم برای اون خونه، برای امیدی که توی دلم بود تنگ شد. 

پویا ازم پرسید جات خوبه؟ گفت نگرانت شدم که ازت خبری نیست. احتمالا‌ پیش خودش‌ فک کرده زن یه ادم قلچماق‌ شده م که بهم زور میگه. همیشه بهم همینو میگفت. میگفت اخرش تو عاشق یکی ازین نره‌خرا میشی و حس میکنم ته دلش همیشه فک میکرد یه روز‌ بخاطر یکی ازین نره خرا ولش میکنم. الانم چون هیچی از زندگیم بهش نمیگم، فک میکنه لابد جام بده. نمیدونم تصورش از جای خوب برای من چیه واقعا. ولی ممطئنم ذهنشم خطور‌ نمیکنه که انقد خوشبخت باشم. نمیدونم چی انقد قلقلکم میده که باهاش حرف‌ بزنم. شاید دلم میخواد بدونم هنوزم برام جذاب هست یا نه. فک میکنم نیست. فکر میکنم خیلی بزرگ شده‌م و دیگه اون چیزایی که‌بیست و دوسالگی برام جالب بود و باعث میشد مثل سگ دنبال پویا بیفتم و دم تکون بدم، برام جالب نیست. اما دلم برای حال و هوای اونموقعم تنگ میشه. خیلی عاشق کلاسیک بودم. ازینا که عاشقن و زجر میکشن و مدام در اضطرابن:)))) دقیقا همونیکه ادبیات به کونمون فرو کرده بود.

اما یه چیزو راست گفتم. دلم واقعا برای مامانش تنگ شده. اومده یه جایی نزدیک فومن. دلم میخواست برم ببینمش. شایدم رفتم. 

امسال خیلی چیزا کاشتم. یه کانال تلگرام درست کردم، توش درباره چیزایی که میکارم و میبینم عکس و‌ ویدئو میذارم. داره خوشم میاد. 

هفته پیش  وارد سی سالگی شدم. دوستم وقتی داشت میخواست بره، به اونیکه اومد دنبالش گفته بود برام کیک تولد بخره. یهو تو خونه اهنگ گذاشتن سورپریزم کردن. منم نمیدونم چرا انقد خوشحال شدم (معمولا خوشم نمیاد غافلگیر شم).  قر دادم و با فیفی رقصیدم و خوشحالی کردم. باورم نمیشد سی سالگی این شکلی باشه. واقعا شور زندگی دارم و خوشحالم که زنده‌م. چندروز پیش رفتم یه مامان‌مرغی گرفتم با جوجه. اینا بهش میگم کولوشکن. دوازده تا جوجه داشت. یکیشون همون اول رفت زیر دستوپای بقیه و پاش کج شد و مامانه ولش کرد:( منم هرچی با سرنگ بهش غذا دادم افاقه نکرد. تو دستم مرد.:((  ولی یازده تای دیگه ساام و سرحالن. عشق میکنم میبینم انقد زنده ان. از بچگی عاشق جوجه بودم. سی سالگی تازه بچه شدم.

موسی آسم گرفته.‌ ظاهرا از بچگی الرژی و‌ آسم خفیف داشته و اینجا‌ اومدن بدترش‌ کرده. گل و گیاه اینجا زیاده و اذیتش میکنه. پارسالم بهار خیلی اذیت شد اما امسال یه چیز وحشتناکیه. شبا خیلی بدتر میشه. چندشب انقدر سرفه کرده پاشده رفته اتاق بالا خوابیده:( نمیدونم چرا توی اتاقمون حالش بدتره. من خودمم گاییده شدم امسال. ینی اونهمه زندگی تو تهران و بنگ و‌ وید و سیگاز انقد منو نگایید که این یه سال زندگی تو دهات:))) امروز داشتم خیار‌میکاشتم یه جوری نقسم گرفت که اومدم تو خونه تقریبا از حال رفتم. ولی من یه خرده نفس تنگی میگیرم و موقع کشاورزی که خاکو‌ بالاپایین میکنم اینطوری‌ میشم. این طفلی بیرونم نمیاد حتی. خیلی براش ناراحتم. امروز رفت دکتر. نمیدونم کی قراره خوب شه.

دیگه دلم نمیخواد دوستم توی خونه م بمونه. عصبی شدم و دلم تنهایی میخواد. خیلی دوسش دارما، اصلا خسته شدم انقد این مطلبو به خودم توضیح دادم ولی واقعا ظرفیتم برای معاشرت تموم شده. دلم فضامو‌ میخواد و دارم دچار خفقان میشم. ضمن اینکه دوستم سگمو دعوا کرد چندبار و‌خییییلی ناراحت شدم. واقعا کونم کج شد. میخوای دوروز اومدی تو زندگی من سگمو تربیت نکن. وای خدایا چقد بدخلاقم. قشنگ معلومه بسمه ادم.

نمیدونم امروز چندمه و چندشنبه ست. فقط صدای مامانم تو سرم میپیچه که دیروز پای تلفن گفت «فردا میریم سر‌ خاک،‌ سوم معصومه ست.» پس امروز‌باید بشه سومین روز که معصومه اونجا، درست کنار‌مامان بزرگم به خواب‌ رفته. به خواب ارومی که هیچوقت ازش بیدار نمیشه تا دوباره درد بکشه. اون روز که مامان زنگ زد گفت بردنش‌آی‌سی‌یو و دیگه هروقت تونستم برم که ببینمش، راه افتادم تنهایی رفتم کرج و فرداش رفتیم بیمارستان دیدمش. گفتن هوشیاریش خیلی پایینه. اما وقتی رفتم دستشو گرفتم و بهش گفتم من فائزه م، لبهاش و چشماش تکون خورد. سرشو‌ با احتیاط ناز کردم و بهش گفتم ببخش که دیر اومدم. بهش گفتم که تنها نیست. گفتم همه مون دوسش داریم و فرشته ها مراقبشن. نمیدونم میشنید یا نه اما اگر شنیده باشه حتما باور کرده.

برگشتنی بردنم سر خاک مامان‌بزرگ. نمیدونم چی شد که به خودم اومدم دیدم خودمو انداختم رو خاک و دارم زار میزنم. از فکر اینکه پنجاه سال معصومه رو با اونهمه درد و رنج به دندون گرفت و بزرگ کرد، بند بند تنم درد میگرفت و میسوخت. بهش گفتم پاشه خونه‌تکونی کنه، امسال عید معصومه میاد پیشش. بعد که رفتیم خونه انقدر حالم بد بود که همونو با تاکسی فرستادنم خونه. شبش معصومه رفت. صبحش تن رنجور،کوچک و بیگناهشو خاک کردن. نمیدونم الان چه وقتیه ولی میدونم که از اون روز سه روز گذشته. سه روز جهنمی گذشته.

امشبم خودمو بستم به الپرازولام. از پریشب که  نزدیک بود پنیک کنم و بعدم ساعتها توی جام غلت زدم و فکر و خیال خاله‌ مریضم نذاشت بخوابم و بعد انقد مشتم و احتمالا بقیه جاهای بدنمو منقبض کرده بودم بدن‌درد اموننمو برید، دیگه به خواهرم گفتم این قرصا حال منو خوب نمیکنه. یه چیزی بذار روش که شبا پنیک نکنم. چند ورق الپرازولام نیم برام نسخه کرد گفت هروقت اینطوری شدی نصفشو بذار زیر زبونت. دیشب یه نصفه گذاشتم ولی بازم افاقه نکرد. یه دونه خوردم گفتم بذار خواب منو ببره به هر قیمتی که هست. 

از وقتی خاله عقبمونده‌م در بستر مرگ افتاده، تقریبا روزی نیست که بتونم بدون کمک قرص سر پا باشم. فکر و خیال لهم میکنه.همه‌ش داره حال و هوای دم رفتن مامان‌بزرگم برام تداعی میشه. مامان‌بزرگم چندماهی مریض بود و خوب نمیشد. هی میگفتن باید عمل کنه، بعد میبردیم میخوابوندیمش، انقد وضعش بد بود قبول نمیکردن عملش کنن. باز با حال بدتر میاوردیمش خونه و دربه‌در دنبال یه دکتری میگشتیم که قبول کنه عملش کنه. اخرسر یکی قبول کرد، عملش کرد ولی عملی که قرار بود سه ساعت طول بکشه ده ساعت طول کشید و بعد سه روز مامان بزرگم بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود. تعریف کردنش خیلی راحته. نه ساعت طول کشی تا از اتاق عمل بیاد بیرون. نه ساعتی که ما داشتیم خونه خاله رو که تا اون موقع من توش زندگی میکردم، میسابیدیم تا وقتی خوب شد بیاریمش اونجا. نه ساعتی که هرچی ازش بیشتر میگذشت ما دلواپس‌تر میشدیم و هرکی میرفت تو اتاق پای تلفن با یکی پچ پچ میکرد و یواشکی گریه میکرد ولی هیچکس جرات نمیکرد به اون یکی بگه به چی فکر میکنه. تمام اون ساعتا خاله عقبمونده‌م پیش ما بود و بیقرار بود و من براش اهنگ میذاشتم، بافتنیهامو بهش میدادم که بشکافه و کلاف کاموا درست کنه و باهاش حرف میزدم ولی دقیقه ها نمیگذشتن. اون شب تا ساعت هشت صبح که بشه زنگ زد به بیمارستان، مردم و زنده شدم. احساس میکردم توی تابه دارم سرخ میشم. جزغاله میشم. هی اینطرفم داغ میشد، به اون پهلو میخوابیدم. بعد اون طرفم آتیش میگرفت. مردم تا خوابیدم. وسطای خواب با گریه پاشدم رفتم نشستم کف اشپزخونه، مشت مشت کیک خوردم و تا صبح به این فکر کردم که یعنی مامان بزرگم تنها روی تخت بیمارستان داره به چی فکر میکنه. نکنه بترسه، نکنه دلش بخواد کسی پیشش باشه، نکنه درد بکشه. 

فرداش مامان بزرگه رو اورده بودن تو بخش ولی هوشیاری نداشت و کلستومیش داشت سیاه میشد. یعنی تمام اعضای بدنش تسلیم شده بود. روده‌هاش داشت فاسد میشد و معلوم بود که قرار نیست دیگه به زندگی برگرده اما معلوم نبود کی قراره این کابوس تموم شه. چون از نظر دکترا تا وقتی قلبت بزنه یعنی زنده‌ای. سه روز رفتیم بیمارستان و با چشم گریون تمام راهو تو خونه رانندگی کردم بدون اینکه بتونم ببینمش. سه روز جهنمی. سه روز طبقه آخر جهنمی. 

بعدش که خبر رفتنشو دادن، خیلی حالم بد شد، تا چند روز از غصه نمیتونستم کمرمو صاف کنم اما دیگه اضطراب نداشتم. بعدش فهمیدم مرگ عزیز خیلی بده اما یه چیزی خیلی بدتره، اونم انتظار برای مرگ ادم عزیزه. اون حالتی که عزیزت در بستر مرگ افتاده و میدونی که دیگه راه برگشتی نیست، اما معلوم نیست کی دقیقا این اتفاق میفته. اون خطی که تهش به نقطه پایان میرسه، خودش میلیونها نقطه ست که هر کدومش برات یه مرگه و یه عزاداری و یه شیون. هر بار از خواب میپری (تازه اگر شانس بیاری و به خواب بری) بلافاصله یادت میاد که یه خبر بد در راهه و تو با هر نفسی که میکشی اگر بهش نرسیده باشی، یه قدم بهش نزدیکتر شده‌ی و هر صدای زنگ تلفن قلبتو از جا میکنه.

حالا خاله مریضم دقیقا در همون وضعیته. هر بار که زنگ میزنم حالش بدتر شده. هفته پیش میتونست پای تلفن حرف بزنه.حتی حال سگهامو پرسید. دفعه بعدش که باهاش حرف زدم فقط میتونست بشنوه و دیگه نمیتونست حرف بزنه. الان دیگه کلا هوشیاری نداره. زخم بستر گرفته، با لوله غذا میخوره. پوست و استخون شده ولی معلوم نیست این کابوس کی تموم میشه.

امروز خیلی تلاش کردم که از غصه فرونپاشم. صبح پاشدم تمام رزها رو بدون دستکش هرس کردم. تمام دستوبالم خونی شد ولی برام مهم نبود. رزها باید هرس بشن و جوانه بزنن و دوباره شاخه‌های جدیدشون بلند بشه و برامون گلهای درشت و قرمز بیارن که برم بچینم بذارم روی میز. رزها باید نفس بکشن. رزها باید شاخه‌های قدیمیشون چیده بشه و شاخه‌های نو جاشو بگیرن. روزها اینطوری خودمو سرگرم میکنم. اما شبها خیلی بی‌پناه میشم. مجبورم خودمو بسپرم دست قرصها. نمیخواستم دوباره پناه ببرم به الپرازولام اما اشکالی نداره. الان هر کونی میدم تا از واقعیت فاصله بگیرم و یادم بره چه اتفاقی داره میفته. هرچی.

سینه‌سرخ

امروز که نشسته بودم بیرون خانه یوگا میکردم، دیدم که یه سینه‌سرخ داره روی درخت انار دم در میخونه. واقعا میتونستم از اونجایی که نشسته بودم ببینمش. یه حجم کوچولوی خاکستری با گلوی سرخ که دیگه میدونم وقتی شروع به خوندن میکنه یعنی زمستون داره تموم میشه. در این یک سالی که اینجا زندگی کردم، هیچ چیز برام قشنگتر از ترجمه زبان طبیعت نبوده. پیشتر گفته بودم که وقتی انقدر نزدیک طبیعت زندگی میکنی، میبینی که واقعا فصلها مثل هم نیستن و چهره و صدای طبیعت اطرافت چقدر در پائیز و زمستون و بهار و تابستون با همدیگه فرق میکنه. اینجا هیچ فصلی سردتر و ساکت‌تر از زمستون نیست. سرما خیسه و هیچوقت اونقدر که من عادت داشتم، خشک و گزنده نیست اما یه حجم متراکم ساکنه که تقریبا هیچ صدایی ازش به گوش نمیرسه. قورباغه‌ها، جیرجیرکها و بیشتر پرنده ها در خوابن و تقریبا فقط صدای گنجشکها (در گیلکی ملجه) و چرخ‌ریسکها (کولکاپیس). به گوش میرسه. این سکوت و سکون به آدم دلهره میده. در قلب زمستون همیشه وقتی تن لخت درختها رو میبینم، با خودم میگم نکنه دیگه بهار نیاد؟ بعد یهو یک روز به خودت میای و میبینی که سینه‌سرخ اومد و خوند. هنوز هوا سرده ولی دیدن سینه‌سرخ، دیدن شکوفه‌های درخت انجیلی و بعدتر در آمدن بنفشه‌ها و پامچالها میگه که این زمستون هم مثل تمام زمستونای دیگه میره و مثل تمام این سالها یه بهار دیگه از راه میرسه. من دوست دارم حرفشونو باور کنم. دوست دارم باور کنم که هر زمستونی بالاخره یه روز میره و بعدش بهار میاد. 

چندروز پیشا که داشتم میومدم خونه، یهو دیدم درخت انجیلی بالای خونه گل کرده. روی کاغذ خونده بودم که اواخر بهمن یا اوایل اسفند گل میده اما خوندن کجا و دیدن کجا. وایسادم پیشش و این عکسو گرفتم. احتمالا اگر درخت انجیلی باشی دنیا رو این شکلی میبینی.

گوشیو قط کردم‌ میخواستم بترکم از غصه. مامانم تقریبا بهم گفت که خاله عقبمونده‌م داره میمیره و اه میخوام ببینمش زودتری برم. قط کردم زوزه کشیدم. همینطوری با خودم حرف میزدم گریه میکردم.‌ بعد رفتم نشستم جلو لونه مرغا (گفته بودم مرغ گرفتم؟) که یه خرده حواسم پرت شه. موسی هم اومد نشست پیشم. یه خرده سبکتر شده بودم که دیدم خانم مرغی رفته کنج لونه‌ش کفتری نشسته‌. به شوخی گفتم داره تخم میذاره؟ موسی گفت نه بابا فک کنم داره میرینه. سگ تو این سرما تخم میذاره؟ منم با خودم‌ گفتم اخه نادان تو‌ کارتونا مرغ اونطوری تخم میکنه. بعد یهو دیدم خانم‌مرغی پاشد رفت و‌ یه چیزی از خودش بجا گذاشت. انقد باورم نمیشد که نزدیک بود شاخ دربیارم. یک دانه تخم گرم و نرم گذاشته بود کنج لونه. اولینبار بود میدیدم مرغ تخم میکنه. اولینبار بود که اولین مرغمون تخم میکرد. دلم نمیومد دست بزنم بهش:)))) برداشتیم گذاشتیمش سر طاقچه. 

کوکوسیب‌زمینی موسی کامفرت ‌فود جدیدمه. نمیدونم بخاطر سیب‌زمینیه که احتمالا حتی برینیش هم خوشمزه ست، یا بخاطر اینکه تنها غذاییه که بجز املت قهوه‌خونه‌ای یاد گرفته درست کنه اما همین یکیو انقد خوب بلده که من با خیال راحت اشپزخونه رو میدم دستش‌. وقتی میشینم میخورم احساس میکنم زندگیم خیلی رو رواله. خیلی خوشم میاد میبینم مردی که مامانش یادش نداده کار‌ خونه وظیفه‌شه و صرفا هروقت دلش خواسته کمک کرده، الان یاد گرفته غذا درست کنه و دیگه حتی بدون اینکه بهش بگم رنده رم میشوره میذاره سر جاش:)) بنظر شاید چیز مهمی نیاد اما خودم میفهمم که چقدر برام ارزشمنده. 

دلم میخواد فردا بریم ساندویچی جام، کتلت بخوریم با زیتون پرورده. چندسال پیش موسی هنوز‌سرباز بود و پای تلفن بهم گفت لاهیجان ساندویچا رو با نون بربری درست میکنن فکم افتاد. باور نمیکردم اصلا خوشمزه باشه. ولی اولین باری که دیدمش رفتیم خوردیم و انقد خوشمزه بود احساس کردم ساندویچای قبل از اون یه شوخی بوده فقط. بربریاش یه مدلیه. انگار مخصوص ساندویچیا درست میشه. اون کون ته بربری رو نداره. یه چیز‌ مستطیلی‌ نرم و نازکه. اون ساندویچی‌ای که دفعه اول رفتیم و بعدشم هزاربار دیگه رفتیم، برام شده شبیه نقطه امن رابطه م. نمیدونم چطوری بگم. هروقت میرم اونجا‌ احساس امنیت عاطفی میکنم. حس میکنم جام هنوز خوبه (وگرنه نمیومدیم اینجا) =))))

دوهفته ای میشه برادرای موسی با دوسدختر یکیشون که فامیل دورشونم هست و قراره کسی ندونه اینجاست، اونطرف تو خونه باباش موندگار شده ن. به منم ربطی نداره ولی واقعا بنطظرم حق ندارن بگن چرا‌ سگات پارس میکنن. یارو تا پنج صب بیدار میمونه مست میکنه بعد میخوابه، ده دوازده صبح هی سرشو از پنجره میکنه بیرون به سگام فحش میده. بعدم میگه اینا خیلی پارس میکنن و اینا. امروز دیگه انقد عصبانی شدم نزدیک بود چیزمیز پرت کنم سمتش. به کیرم که خوابت نمیبره حرومزاده. پاشو برو خونه‌ت بخواب. بیشرف طلبکار.

واقعا متنفرم ازش. شیشماه بود نمیومد اینجا. یه روز اومد که ظهرش برگرده، یهو دوهفته مونده بعد توقع داره سگ من در طول‌ روز‌ صدا نکنه چون اون خوابه. میگه پارس سگات عادی نیست بقیه مردمم سگ دارن. گفتم خب‌ بقیه مردم سگاشون صدا میکنن فقط پشت پنجره تو نیستن. بعدم تازه شبا سگای من تو خونه میخوابن. اگه بیرون بودن تا صب پارس میکردن میخواستی چیکار کنی. 

حالم ازش بهم میخوره. لش عوضی. از همه طلب داره. پاشده اومده اینجا توقع داره سگ من پارس نکنه. بعد من روم نمیشه بگم اگه ناراحتی‌ برو خونه ت. جدی ولی منطقیش همینه دیگه. خونه ت که اینجا نیست. پارس سگمم که دست من نیست. اینجام که فاکین دهاته. پارسال ما سگم نداشتیم سگای مردم میومدن پشت پنجره مون انقد صدا میکردن تا صب ده بار میپریدیم. خیلی عصبیم کرد. باعث شد بپرم به موسی. بهش گفتم تحمل من یه سقفی داره که خیلیم بلند نیست. به اینجام برسه دیگه برام مهم نیست سگ دارم، شوهر دارم، مرغ و خروس دارم. یه لگد میزنم به همه ش و میذارم میرم. بعد واقعا یه لگد تو هوا‌ پروندم و رفتم. هنوز پنج قدم نرفته بدم که پشیمون شدم. دیدم نشسته زمین بغض کرده. مردم‌ انقدر گریه کردم. هزاربار بوسش کردم و با هق هق گفتم الکی گفتم. اونم واقعا دلش دریاست. گفت تو به شوهرت لگد بزن. من که شوهرت نیستم خره. ما رفیقیم.:( 

موسی نفس منه. عزیز دل منه. باورم نمیشه همچین حرفی‌ زدم. همون لحظه که اینو  گفتم دلم خواست کلمه هامو برگردونم تو دهنم.:((

تو باید بدانی چه بر من گذشت

یه کتابی میخوندم درباره فروش دختران و زنان قوچان در سال ۱۹۰۵ توی قوچان. خب سیستم ارباب رعیتی بوده و رعیت باید هر سال یه پولی به ارباب میداده. حالا یه جایی که اربابش ادمیزاد بوده، میتونسته به مردم آسونتر بگیره و مثلا یه سالی که کشت و زرع با مشکل مواجه میشه به همون نسبت پول کمتری از رعیت بگیره، یکی هم مثل این بیشرفی که حاکم قوچان یا خراسان بوده، خون مردمو میکرده تو شیشه و سالانه انقدر پول زیادی از مردم میگرفته که حتی سالهایی که کشاورزی بد نبوده هم رعیت با بدبختی میتونسته اون پولو بپردازه. چه برسه به سالهایی که مثلا خشکسالی شدید بوده یا آفتی چیزی میزده به محصول. خلاصه اون سال هم اون نواحی یهو ملخ حمله میکنه و خسارت زیادی به محصول مردم میزنه. قوچان هم یه شهر مرزیه تقریبا شمال شرقی ایران. اینطرف کوه، قوچان بوده که مثلا از نظر جغرافیایی جزو حکومت ایران بوده (ولی عملا تحت فرمانروایی حاکمای کسکش محلی)، اون طرف کوه ترکمنستان بوده که اون زمان جزو قلمروی روسها بوده. کل اون منطقه رو ملخ حمله میکنه اون سال. توی ترکمنستان، حکومت از مردم ملخها رو میخریده. یه طوری که اونسال حتی ادمای بیکار هم جمع میشن میرن دنبال ملخها، میریزنشون تو کیسه و میفروشن به حکومت و یه پولی میزنن به جیب. خلاصه هم خسارت ناشی از حمله ملخها کمتر میشه و هم اونایی که نتونسته بودن محصول خوبی بگیرن، بجاش ملخا رو دادن و پول گرفتن. حتی اگر اشتباه نکنم خوندم که اون سال حکومت اونجا از مردم مالیات هم نگرفته. توی ایران ولی چی؟ توی ایران هیچی. حاکم خراسان (آصف الدوله نامی) اون سال مثل همیشه از مردم مالیاات میگیره و رعیتی که پول نداشته بده، مجبور شده دختر و زن و بچه شو بفروشه به مامور مالیات و حاکمای محلی. اونام زنا و دخترا رو به چندبرابر قیمت بعنوان برده جنسی میفروشن به ترکمنها و ارامنه عشق آباد و مثل همیشه نمیدونم چرا یه وضعیت بحرانی باعث سود حاکمیت میشه. 

ظاهرا اولین بار هم نبوده که همچین اتفاقی میفتاده اما بهردلیل این قضیه دختران قوچان خیلی صداش در مملکت میپیچه و روزنامه ها درباره ش مینویسن و حتی بعدا وقتی انقلاب مشروطه به ثمر میشینه و مجلس تشکیل میشه، چندین بار مساله ش پیگیری میشه اما کتابه میگه همیشه نگاه به این مساله،  مثل هر چیز تاریخی دیگه‌ای مردانه بوده. یعنی اینطور نبوده که ظلم حاکمیت باعث شده یه سری ادم فروخته بشن. اینطوری بوده که یه سری مرد مسلمان مجبور شده ن بخاطر ظلم حاکم ناموس خودشونو بفروشن. و بعد درباره این حرف میزنه که گره خوردن مساله ناموس با وطن و چهره زنانه وطن در ادبیات و مام وطن و اینها در‌زمان مشروطه، باعث شده این مساله فروش دخترا رو (که از قضا به ترکمنها هم بوده) یه شکست ملی بدونن و معادل از دست رفتن وطن قلمداد کنن. تاجاییکه حتی به حاکم وقت خراسان انگ وطن‌فروشی زدن؛ درحالیکه اتفاقا جزو کمتر کسایی بوده که هیچ سندی ازش نیست که نشون بده با روسا یا انگلیسا قاب‌بندی کرده.

خلاصه که ادم واقعا خشمگین میشه تاریخ رو‌ میخونه. نویسنده میگه درورد تاریخ معاصر سند کم نیست. چیزی که کمه خوانش غیرمردانه از تاریخه. واقعنم فک میکنی میبینی همینطوره. انگار یه سری نر سیبیلو با شومبولشون خط به خط تاریخو نوشته ن. یکی دیگه بدبخت شده، بعنوان‌ برده جنسی فروخته شده به یه سری ادمی که حتی زبونشونم بلد نبوده، بعد مرد مسلمون زده تو سر خودش که وای غیرتم، وای ناموسم. که اتفاقا جفتشو گاییدم.


پ.ن: کتابه اسمش حکایت دختران قوچانه از افسانه نجم‌آبادی.

نمیدونم چرا به دلم افتاده خواهرم دوباره قراره خودکشی کنه. چندروز دیگه تولدشه و قرار بود تعطیلات‌با دوسپسرش بیان اینجا. اول گفت خونه میگیرم چارروز میام اونورا یه روزم میام پیش تو. بعد گفت دستم خالیه و گرون میشه و اینا، من گفتم پس بذار به بابای موسی میگم اگه شد دوروز بیاین اینجا دوروزشو خونه بگیر. گفت خبر میدم بعد پسفرداش گفت اصلا یه همایشی ثبت نام کردم امتیازشو احتیاج دارم نمیام. تعجب کردم فک کردم مگه از قبل نمیدونسته همایش ثبت نام کرده که انقد با شوق‌و‌ذوق داشت‌ پلن سفر میچید. بعد از مامانم شنیدم احتمالا با دوسپسرش داستان داره. نمیدونم چرا خواهرم اینطوریه. هرچقد من همیشه تو زندکیم ادما‌رو ول کرده م، اون دودستی چسبیده. هیچیو راحت ول نمیکنه حتی یه دیت چسکی بامبلو مثلا. با این دوسپسرشم مدتهاست سر یه چیزایی مشکل داره که تهش میدونه قراره بخاطر اونا‌ بهم بزنه ها، ولی هی دس دس میکنه. هی پلن سفر میچینه. میدونی، انگار بجای اینکه واقعیتو بپذیره هی حواس خودشو ازش پرت میکنه. اخرینبارم که بهش زنگ زدم گفت هیچ برنامه ای برای تولدش نداره. نمیدونم چرا‌ یهو ترسیدم و یه مرگی تو چشماش دیدم. برای خودم برنامه تولد مهم نیست، اما اون هرسال برنامه داشت برای تولدش. فک نکنم تاحالا شده باشه که هیچ کاری نکنه. یه لحظه ترسیدم و به این فک کردم که اون زمان که خودکشی کرد، انقدر اتفاقات عجیبی تند و نند پشت سر هم پیش‌ اومد که انگار اصلا فرصت نشد خوب بهش فک کنیم ببینیم چی از سرمون گذشت. دوسالی گذشته و فک کنم هنوز حالش خیلی بده. نمیدونم چرا‌ یهو ترسیدم که دوباره همچین کاری کنه. کاش میشد برم پیشش. دادم ارمین یه پیکسل از گربه هاش گلدوزی کرده که بهش کادو‌ بدم. ولی نمیدونم توان روحیشو دارم برم ساپورتش کنم یا نه. رابطه م با خانواده م یه طوریه که اصلا اون‌سمپاتی بینمون وجود نداره. من اصلا یاد نگرفته م از درد اونا دردم بگیره و فقط یاد گرفته م که وفتی در رنجن باید چیکار‌ کنم. باید خودمو مجبور کنم. خودبخود‌ بخاری ازم‌ بلند نمیشه براشون


حالا شاید مستی هم درد ما رو دوا کرد.

امشب رفتیم پیش برادرای موسی شب نشینی. اولش که سوبر بودم بحث باباشون شد که چطور مغزمو گاییده و چقد اذیتم میکنه. وسطی داشت قانعم میکرد که مشکلم اینه که انتطر پدری ازش دارم و اگر بچشم همسایه نگاش کنم نصف مشکلاتم حل میشه. بعد از یه جایی ببعد که مست شدیم یهو ورق برگشت. انگار که یه فکر تازه ای بذهنم رسیده باشه گفتم چی‌ میشه اگه شبا که با رفیقاش میاد منم عرقمو‌بزنم زیر بغلم برم بشینم پیششون کسکلک کنم چی میشه؟ همه گفتن بابا اونطوری که عشق دنیا رو میکنه=)) ناگهان یهو یه در جدیدی از ادراک به روم باز شد. احساس کردم جدی اگه باهاشون دوست شم شاید خیلی تحملشو داشته باشم. چون بیشتر مشکلم کسکلکش با دوستاشه و سرصداش که اذیتم میکنه. اگه دوست شیم وبخشی ازون کسکلک بشم چی؟ جدی شاید خیلی حال بده. یه سال بدفازی کردم، شاید این یه سال وقتشه که یه راه دیگه برم. ما که هیچیمون به ادمیزاد نرفته‌ پسفردا دیدی قریب داره میزنه رو میز منم دارم میرقصم=)) جدی یارو کسخل رفیقاشه دیگه. شاید باهاش فاز رفاقت برداریم حرف‌ مارم گوش کنه. بذار فردا که مستیم پرید دوباره بش فک میکنم.

پامو یه قدم از خونه امنم بیرون میذارم جهان واقعا کثافته. دیشب مهمونی بودم با دوستای موسی و اون دوتا مرد دیگه درمورد نامجو و می تو دهن باز کردن نزدیک بود سلاخیشون کنم. حالم بهم خورد انقد همه چیزو از دریچه شومبولشون میدیدن و یادم اومد که بابا تازه اینا خوباشن. من میگفتم اصلا قضیه درست بودن یا نبودن  اتهام یه نفر به کنار، اون دفاعی که از خودش میکنه و اون اپروچی که در دفاع از خودش داره خودش خیلی چیز درمورد اون ادم بما میگه. بعد این میگفت نه من خودمو میذارم جای نامجو و به خودم میگم هرکسی میتونست جای اون باشه. اره یه اشتباه کرده دیگه نباید که به قیمت یه عمر تلاش و‌ فلانش تموم شه. بعد من اینطوری بودم که اره دقیقا بخاطر همینکه بیشتر مردا در زندگی یه رفتاری داشته ن که با معیارای امروز مصداق ازار حساب میشه و بخاطر همین تو کتشون نمیره. بعد اون یکی کسمشنگتر بود میگفت چرا‌ فقط از ادمای معروف شکایت میکنن چرا از ادمای عادی شکایت نمیکنن. تو دلم گفتم احمق جون. از اون‌ زاویه ای که تو به جهان نگاه میکنی خیلی خوش میگذره نه؟ فقط یه مشکل داره اونم اینکه مرکزش‌ تویی. اسکل پلشت. جدی متنفرم از نودونه درصد مردایی که دورم میبینم. این حد از نادانی با این حد از اعتمادبنفس هم رقت‌انگیزه، هم برای ادمی که از اول عمرش این جانورهای قلدر سیبیلو رو دیده خشم‌‌انگیزه (داریم همچین کلمه ای؟). یارو انقد اعتمادبنفس داشت که جلو من برگشت استکان از انگلیسی اومده اصلشم "east tea can"بوده بعد وقتی بهش گفتم اینطوری نیست یه جوری تعجب کرد انگار‌ به بچه گفته باشی خدا وجود نداره. خودشو باد کرد گفت خیلی واضحه دیگه ایست تی کن. گفتم بابا از روسی اومده گمونم. بعد رفتم سرچ کردم گفتم ببین. стакан. گفت نه که نه. بعد تهش گفتم ببین من سرچ کردم نه تنها استکان از روسی‌ اومده فارسی بلکه خود استکان ریشه ش یه کلمه فارسیه که دوست‌کام بوده و تا همین یه قرن پیشم هنوز بکار میرفته. فک کردم الان چیز‌جدید یاد بگیره خوشحال میشه ولی یه جور رفتار کرد انگار من دیوونه م که اشتباهشو دارم بهش گوشزد میکنم. گفت حالا عب نداره اگه اصرار داری بگی حرف تو درسته. مرد چهل ساله‌. واقعا خجالت اوره این حجم از نادونی.

باز دوباره یه مناسبتی شد مامانم منو زخم کرد که به بابای موسی تبریک بگم. بخدا باورم نمیشه. زنگ زدم بپرسم برا بابام چی بگیرم، گفت برا بابای موسی چی میگیرین بعد که گفتم هیچی ده بار زنگ زد گفت زشته. اخرسر پریدم تنش دیگه. گفتم من که نمیتونم بیشتر از خود موسی برا باباش دل بسوزونم. خودش بخواد میخره. خودش نمیخواد. بعد بنظرت مامانم ول کرد؟ گفت نه اخه الان ازدواج کرده از چشم تو میبینن=)))) دیگه تهش گفتم گه خورده ن و برام مهم نیست‌. نمیدونم چرا مامانم اینطوریه. اخرم فهمیدم بابام زنگ زده به باباش تبریک گفته. دست خودشون نیست مجنونن دیگه. ولشون کنی تو رم مجنون میکنن.

دیشب دقیقا شد یه سال که اومدیم دهات. وقتی که خوابیده بودم،‌ به موسی‌ فکر کردم که کنارم خوابیده بود، به فیفی فکر کردم که پایین پام خوایده بود وخروپف میکرد، به اون یکی سگمون فکر کردم که پایین تخت روی زمین خوابیده بود و صدای شغالا خواب سبکشو بهم میزد. تمام این یه سال مثل یه فیلم اومد جلو چشمم. بهترین اتفاق نمیدونم چی‌ بود چون هزاران لحظه خوب داشتم، هزاران اتفاق خوب. اما بدترینش قطعا مریضی سگم بود که واقعا منو به زانو دراورد. هنوزم بهش فکر میکنم اشکم درمیاد. از تو دهن مرگ کشیدمش بیرون. چارپنج روز هیچی نخورد و همینطوری استفراغ کرد و فقط با سرم زنده بود. یه شب پاشدم سرمشو بزنم، خوابالو یادم رفت ببندمش. درهرصورت فرقی هم نمیکرد چون جون نداشت از جاش تکون بخوره. صبح هم که بیدار شدم برم موسی رو برسونم، یه جوری تو جاش افتاده بود که اصلا نفهمیدم بسته نیست. وقتیکه برگشتم، دیدم یه سگ کوچیک اومده جلو در‌. ترسیدم که این دیگه از کجا اومده؟ بعد پیاده شدم دیدم سگ خودمونه. اومده بود دم در استقبالم. و  انقدر لاغر شده بود و تو جا افتاده بود که وقتی پاشده بود اولش نشناخته بودمش. هنوزم یادش میفتم اشکم درمیاد که با اون حالش اومده بود دم در برام دم تکون میداد. این عکس برای مریضیشه. یادم میاره که چقدر برام عزیزه. 


به فیفی فکر کردم که از وقتی امده قلب منو دزدیده. یه جوی باهاش مانوس شده م که خودمم باورم نمیشه. همیشه کنارمه. صبح و شب. قشنگترین حس دنیا رو باهاش تجربه میکنم؛ دوست داشتن بی قید و شرط. اول که اومد، خیلی میترسید. از صاحبش جدا شده بود، اومده بود جای غریبه با ادمای غریبه و پیش یه سگ غریبه که خونه ش اونجا بود. خیلی طول کشید تا اروم بشه. عادت داشت هرچی که میخواد با پرخاش بگیره. چون بزرگم بود و زورش زیاد بود، هرچی‌ که میخواست دندون نشون میداد و زور‌ میگفت. بعدم یه چیزی شبیه اضطراب جدایی بچه ها داشت. تنهاش که میذاشتیم زوزه میکشید و خودشو گاز میگرفت. انگار که فک میکرد اگه بریم دیگه برنمیگردیم. برای دفاعم که رفته بودم تهران، یه شب گذاشتمش خونه خاله م. میگفت تا صب نه خیلی چیزی‌ خورده نه صداش درومده. تا ما رو دید شروع کرد زوزه کشیدن و خوشحالی کردن. یهو احساس کردم که دیگه هیچوقت نمیخوام ناامیدش کنم یا تنهاش بذارم. فیفی هم‌ با اینکه خودم بزرگش نکردم، خیلی برام عزیزه. 

و به موسی‌ فکر کردم. موسای عزیزم که همیشه میترسیدم وقتی باهاش زندگی واقعی رو شروع کنم دیگه اون تصویر قشنگ عاشقانه‌ش در ذهنم بهم بخوره، اما اینطوری نشد. هنوزم فکر میکنم شریفترین و باشعورترین ادمیه که تو زندگیم دیده م. نمیدونم چطوری میتونه انقدر‌ خوب باشه. تاحالا ادمی به این قشنگی ندیده بودم. از همون اول تا همین الان، انقدر باهاش از زندگی لذت برده م که اگر همین امشب سرمو‌ بذارم زمین و بمیرم، هیچ غمی ندارم. هیچی رو دلم نمونده. احساس میکنم خیلی بیشتر از حقم از زندگی گرفته م. اینطوری خلاصه. یک سال شد. دوست دارم چهل سال بشه.

رفته بودیم در خونه مامان موسی برنج بیاریم. یه چشمم به فیفی بود که تو ماشین خرابکاری نکنه و چیزی‌ رو نجوه، یه چشمم به موسی اینا بود و مامانش که هی داشت یاداوری میکرد که باز نرفتیم بالا  در همین اثنا نمیدونم چی شد که یهو در ماشینو وا کردم بشینم و بوم. لب‌ی تیز در ماشین خورد تو چشمم. تا بیام مطمئن شم کور نشده م مردم و زنده شدم و گوشتم ریخت از درد. خورده بود به استخون گونه م. دست زدم خون میومد. بلافاصله فک کردم خداروشکر مامانم الان نیست که دعوام کنه و بگه چرا حواسمو جمع نکردم.

.I owe you one, Trevor

دیشب خیلی حالم بد بود. حال بد مث یه قطره جوهر که تو آب بریزه، توم ریخت و پخش شد و همه جامو سیاه کرد. واقعا یه لحظه دلم خواست همه چی رو رها کنم‌. دلم خواست بزنم زیر میز‌. انگار سنگینی یه سری باری رو که خیلی وقت بود روی دوشم بود، یهو حس کردم. رفتیم که یه هوایی بخوریم و بریم خونه قیمت کنیم ببینیم اگه زمینو بفروشیم چی میونیم بجاش بخریم که از دست این حرومزاده راحت شیم. تو راه برگشت نزدیک بود یه جونوری رو زیر بگیرم. زدم رو ترمز رفتم پایین، دیدم یه وزغ کوچیکه. موسی گفت دقت کردی هروقت حالت بده یه وزغ جلوت سبز میشه؟ لبخند زدم. خیلی خوشم اومد. دیدم راست میگه واقعا. یه بار‌ که خیلی عصبانی و‌ برزخ بودم درو کویدم بهم رفتم تو باغ، دیدم یه صدایی از لای علفا میاد. دست کردم یه غول دراوردم و انقد باهاش سرگرم شدم که اصلا یادم رفت ناراحت بودم:)) اسمش وزغ تالشی (talysh toad or bufo eichwald)ه. بزرگترین دوزیستی که در ایران وجود داره. واقعا جهان جای عجیبیه که ما فقط توی سوراخ کونش‌ زندگی میکنیم. اونجاییش که تنگه و نمیذاره هیچ چیزی جز گه رو ببینی.


پ.ن: نه، دست زدن به وزغ باعث نمیشه زگیل دربیاریم. ولی بیشتر بخاطر خودشون بهتره بهشون دست نزنیم. تنفسشون پوستیه و معلوم نیست دست ما چه گند و گهی داره به پوستی که باهاش نفس میکشن انتقال میده. احتمالا این زگیلم خود وزغا دراورده ن که دست از سرشون برداریم:))

در عکس گرفتن خوب نیستم اما حیف ازین برگهای درخت انجیلی نیست که نبینید؟ 


جنگلای هیرکانی یه درخت بومی داره که بهش میگن درخت اَنجیلی یا چوب آهنی. تو گیلکی شرقی بهش میگن تویی دار. خیلی درخت زیباییه. قشنگترین درختیه که تو عمرم دیده م. برگاش هزاررنگ میشه تو پائیز. خیلی هم کمه الانا. چون هم چوبش خیلی محکمه (آهنیه دیگه) و میبرنش، هم ادمای ازگلی مثل بابای موسی بهش میگن درخت هرز و ممکنه تو باغ ببیننش قطعش کنن. اما من عاشقشم. به موسی گفتم کادوی عروسی یه دونه ازینا میخوام. هروقت که تونستی برام پیدا کن تو زمینمون یکی بکاریم. ولی نمیدونستیم از کجا میشه گیر آورد. چون درختای بومی اینجا دیگه فروخته که نمیشن. ینی کسی پرورششون نمیده. مگر جاهای عجیب غریبی که از رو علاقه شخصی بخوان پرورش بدن و بخاطر همین خیلی هم گرونه. یه دونه ازش سر جاده خونه هست. تنومند و بزرگ. ویژگی عجیبشم اینه که وقتی پاجوش ازش درمیاد و کنارش یه ساقه جدید رشد میکنه، ساقه جدید تو هوا به تنه اصلی جوش میخوره و تبدیل به یه درخت میشن. ینی فرضا اگه قطعش نکنن ممکنه چندمتر همینطوری یه تنه درخت باشه که در طول سالها بچه کرده و بچه هاش به تنه اصلی وصل شده ن. واقعا درخت شگفت انگیزیه. حالا در همین گیرودار که همیشه تو فکرم بود یکی از اینا بگیریم، متوجه شدم ته باغ، اونجایی که بابای موسی فروخته، از باغ بغل که یه زمین قدیمیه و توش یه دونه ازین درختا بوده، یه دونه پاجوش درومده. خیلی دلم میخواد تا قبل اینکه بیان زمینشو قیچی کنن و توش خونه بسازن، برم نجاتش بدم. منتهی هوا الان سرده. میترسم الان درش بیارم خراب شه. از اون طرفم میترسم لفتش بدم یهو یه روز ببینم بابای حیوون موسی دوباره بولدوزر آورده زمینو با خاک یکی کرده. خیلی دلم پیشش مونده. واقعا حیف اون درختا. حیف ازین جنگل نازنین.

نمیدونم از چی کلافه بودم ولی دنبال یه بهونه بودم سگ بازی دربیارم. موسی تازه رسیده بود داشتیم میز میچیدیم ناهار بخوریم. رفتم سر یخچال که یه چیزی بردارم، یهو دیدم صدای تلویزیون اومد. یه صدای شدیدی که دقیقا همونی بود که برای عصبانی شدن میخواستم. برگشتم دیدم عکس یه بچه ایه. در آستانه پارس کردن بودم. فک کردم ازین شبکه استانیاست. یه خرده با تعجب موسی رو نگاه کردم، یه خرده تلویزیونو نگاه کردم، دیدم  اینکه منم! رفته بود نوار ویدئویی بچگیمو داده بود تبدیل کرده بودن ریخته بودن رو فلش. میخواست یهو نشونم بده خوشحال شم:( خوشحالم شدم. فقط خوب شد قبلش عصبانی نشدم:)) نشستم دیدم که با مامان بابا و خواهرم رفته بودیم مشهد. سال هفتادوهفت. چهار سالم بوده و یه اقاهه ازمون فیلم گرفته. توی کل فیلمم تقریبا فقط من دارم حرف میزنم. بابام جوونه، خواهرم زشته، مامانم پف کرده و قشنگه و من، شبیه کلم بروکلی ام. چون دخترخاله قلدرم که تو خونه همه عاشقش بودن، میرفت کلاس ارایشگری و رو کله ماها امتحان میکرد. هیشکی هم اجازه نمیگرفت ازمون. و کافی بود نشون بدی که نمیخوای. دهنتو میگاییدن که تو چقدر لوسی و چقد پررویی و از خداتم باشه و فلان. یادمه که چقد ناراحت میشدم موهای فرمو کوتاه میکرد. موهام پف میکرد میرفت هوا، و بعد از سر تحقیر و تمسخر بهم میگفتن ویزویزی.چقد ناراحت میشم یاد اون حس میفتم که خودمو هرجا میدیدم گریه م میگرفت. قیافه مو دوست نداشتم و هیچکاری هم از دستم برنمیومد. انقد از اون دخترخاله م میترسیدم که یه بار وقتی داشت موهامو کوتاه میکرد، یه تیکه از گوشت صورتمو با قیچی برید و من جرات نکردم چیزی بگم. چرا مامانم اجازه میداد با ما اینکارا رو بکنن؟

فیلمو برای مامانم فرستادم. گفت چقدر ناز و معصوم بودین. متاسفم که خیلی چیزا رو نمیفهمیدم. میخواستم بهش بگم منم متاسفم. چون واقعا هنوزم بغض میکنم وقتی یادم میاد چقد حس بدی بود که همه ازم بدشون میومد. خواهرم تقریبا ازم متنفر بود و هروقت خاله م میخواست بچه ها رو بذاره تو ماشین ببره جایی، میشنیدم که دخترخاله هام و خواهرم دارن به مامانم میگن که نمیخوان من باهاشون برم. این حس نخواستنی بودنه که هیچوقت علتشو نفهمیدم، تا همین امروزم میتونه خیلی اذیتم کنه. فقط اینکه الان از موقعیتای اونجوری که حدس میزنم توش قراره خواسته نشم فرار میکنم. میدونم که این یه قانون نیست. یه جایی میخوانت، یه جایی نه. توی بچگی ولی هرچی که یاد میگرفتم برام قانون میشد. داشتم جهانو یاد میگرفتم و اولین چیزی که داشتم یاد میگرفتم این بود که یه سری ادم دورمن که دوسم ندارن. عجب حس گه تلخی.

فیلمه رو چندبار تا اخر دیدم. خوشحال شدم که بالاخره تونستم یه چیزی از بچگیم ببینم و نتونستم صرفا چون بچه خوشحالی نبودم، از این مرد نازنین ممنون نباشم. 

دیشب دوباره از فرط عصبانیت از دست بابای موسی به مرز جنون رسیدم. با دوستاش اومده بود و انقدر سرصدا میکردن که نمیشد خوابید. تا یازده و نیم اینام بودن و من انقد غر زدم که احساس کردم الان سیاه میشم میفتم. یک سال داره میشه که اینجام و هنوز نمیفهمم یعنی چی که یه سری ادم علافی که خودشون خونه زندگی دارن، باید یه روز در میون بیان اینجایی که ما زندگی میکنیم غش غش بخندن و کس بگن و بعدم برن. واقعا دلم نمیخواد بیان. هرچقدم میگی بابای کسکشش حالیش نیست. دوروز قهر میکنه میگه اصلا من بمیرم بهتره و دیگه نمیاد، بعد دوباره روز از نو. موسی هم از یه حدی عصبانیتر نمیشه. در شخصیتش نیست و منم اصلا بخاطر همین چیزاش عاشقشم. حیوون نیست که بتونه زور بگه. حرف میزنه و حرف میفهمه و متاسفانه باباش یه حیوون وحشیه که حرف حالیش نیست. باید یقه شو بگیری و اونم یقه گرفتن بلد نیست. تو عمرش پنج بار داد نزده و منم دلم نمیخواد این ادم وحشی باعث شه شخصیت موسی عوض شه. دلمم نمیخواد زمینو بفروشیم بریم یه جای دیگه. چون هم عاشق اینجام، هم اونطوری ضرر میکنیم و هم صادقانه با خودم فکر میکنم مگه باباش چقد دیگه زنده ست؟ واسه چی باید بخاطر اینکه اون بتونه اخر عمری دل راحت با دوستاش کس موش چال کنه من خونه زندگیمو جمع کنم برم جای دیگه؟ دلم میخواد بمونم و دهنشو بگام. هرچند که تا حدی هم گاییده م. نشون به اون نشون که فامیلای رودرواسی دارشو که میاورد اونجا کسلیسیشونو میکرد از ترس آبروش دیگه جرات نمیکنه بیاره. منتهی موضوع اینه که جلوی این دوستای لشش دیگه آبرویی نداره:)) 

در همین فکرا بودم و داشتم فکر میکردم خشمم کجا و چطوری بالاخره قراره ازم بزنه بیرون، که یه خاطره خیلی مهجوری یهو یادم اومد. هفت سالم که بود تازه افسردگی مامانم داشت شروع میشد. ته کوچه مامان بزرگم توی یه خونه ای مستاجر بودیم و یه شب مامان و بابای بابام اومده بودن خونه مون. من هیچوقت دوستشون نداشتم چون مامانم دل خوشی ازشون نداشت ولی هیچوقت ندیده بودم مامانم بهشون بی احترامی کنه. یه قانون نانوشته ای همیشه توی خونه مون بود که کسی به مهمون بی احترامی نمیکرد حالا چه برسه به اونا. اون شب ولی از اون شبا بود. نمیدونم سر چی بحث شد، صداها بلند شد و خواهرم دست منو گرفت برد توی اتاق. از تو اتاق شنیدم که عزیز با همون صدای جیغ جیغیش گفت عروسام گه خورده ن. مامانمم گفت گه خودت خوردی. اونم گفت «حالا الان از همینجا یه راست میرم در خونه بابات بهش میگم چه دختری تربیت کرده». مامانمم زد شیشه میزو شکست و بهش گفت «جرات داری برو اونجا تا ببین چه بلایی سرت میارم. قلم پاتو میشکنم». بعدم گفت پاشین برین از خونه من بیرون. 

یادمه که من خیلی ترسیدم. تاحالا این چهره رو از مامانم ندیده بودم. همیشه میدونستم عزیز ادم بدجنسیه و فکر میکردم الان یه اتفاق خیلی بدتر میفته. فکر میکردم همدیگه رو میزنن یا بابام با مامانم دعواش میشه و از مادرپدرش طرفداری میکنه اما ظاهرا من تنها کسی نبودم که اولین بار بود این چهره رو از مامانم میدیدم. همه ریدن تو خودشون. هیچکس جرات نکرد یه قدم پاشو جلوتر بذاره و یه کار بدتر کنه. سرشونو انداختن پایین رفتن و نه تنها خونه اقاجونم نرفتن شکایت کنن، بلکه دیگه هم جرات نکردن درمورد اون قضیه حرفی بزنن. نه اونا، نه بابام، نه هیچکس. انگار که خشم مامانم که اون لحظه پاشید بیرون همه چیزو درست کرد. همه رو ادب کرد. یه نقطه گذاشت سر خط تموم درگیریا تا اون موقع. 

من چی فهمیدم؟ فهمیدم که مامانم بر خلاف زنای دیگه ای که تو خونواده دیده بودم (خاله م، مامان بزرگم) ستمکش نیست. فهمیدم نمیذاره تو سرش بزنن. فهمیدم وقتی قرار باشه به شخصیتش توهین بشه، همه چیزو به هم میزنه. میزنه زیر میز و دیگه براش مهم نیست چی میشه. همچنین فهمیدم که باید از مامانم بترسم. چون مامانم ادمیه که یه جایی، وقتی یه حدی از فشار بهش میاد دیگه کسی رو جز خودش نمیبینه. هیچ چیز براش اونقدر ارزش نداره که تا اخرین لحظه بهش فکر کنه و ولش نکنه. فهمیدم نمیتونم قلبا بهش اعتماد کنم. یه جایی هست، یه نقطه ای هست که دوباره و دوباره میزنه زیر اون میز و شیشه رو میشکنه و میره. 

دیگه چی فهمیدم؟ فهمیدم که میخوام مث مامانم باشم. فهمیدم قرار نیست هرچیزی رو از هر کسی تحمل کنم. هرکی که میخواد باشه، هرچی که میخواد باشه. اره من عاشق موسام. اره من خونه زندگیمو عاشقانه دوست دارم و اگر قرار باشه زندگیم بهم بخوره نمیدونم میخوام چیکار کنم. اما اگر هی قرار باشه یه چیزی عصبانیم کنه، یکی پا رو دمم بذاره و وحشی بازیشو بهم تحمیل کنه، یه جا میزنم زیر میز. اونی رو از خودم نشون میدم که کسی ندیده. و بعدش دیگه برام مهم نیست که چی میشه. هرچند که تجربه م میگه معمولا بهتر میشه. معمولا وقتی ادما میفهمن که تو دیگه از چیزی نمیترسی و چیزی برای از دست دادن نداری، ازت میترسن و دست و پاشونو جمع میکنن. مشکل اینه که دیگه هیچی مث قبل نمیشه. 

فکر کنم بالاخره یه روزی در مورد بابای موسی به اونجا میرسم که ترکش خشمم بزنه ناکارش کنه. 

موسی چنان خروپف کرد که بیدار شدم. خواب عمیق بودما. پریدم و دیگه خوابم نبرد. دیدم شاش هم دارم. اگه بیدار نشده بودم با همون شاش تا صب میخوابیدم ولی وقتی بیدار میشم حتما باید برم دسشویی. بعدم پاشدم یه سر به سگا زدم و دیدم که دیگه اصلا خوابم نمیبره. فیفی روی مبل تک نفره خوابیده بود، زمبه روی مبل دونفره که از بچگیش عادتش دادم.فیفی ولی خوابم نبود انگار. چون تا منو دید دنبالم راه افتاد اومد رو تخت. سگ داشتن خیلی عجیبه و سگ بزرگ داشتن از اونم عجیبتر. انگار یه بچه هفت ساله پشمالو داری که حرفم نمیزنه (و تا ابد قراره در همون هفت سالگی بمونه). 

چقد خوشحالم که خونه خودمم. آرامشی که اینجا دارم، هیچجا نداشتم. حتی خونه های قبلی خودم که توشون تنها بودم. اینجا تو این خونه کوچیکی که سقفشم کوتاهه و وقتی درو باز میکنی بوی نم میاد، بیشتر از هروقت دیگه ای تو عمرم احساس امنیت میکنم. حتی اگه بیخواب شم. حتی اگه هزارتا فکر و خیال بکنم بازم دوس دارم که اینجام.

پنجشنبه هفته دیگه اولین سالگرد ازدواجمه. خیلی دلم میخواست یه مهمونی‌ای چیزی بگیرم یه کم خوشحالی کنیم چون پارسال که دم عقد ذره ای خوشحال نبودم. برعکس کله م خراب بود و میخواستم همه رو بزنم که میخوان تو اون وضعیت جشن بگیرن. نمیفمیدم ینی چی که جوونای مردم اونطوری پرپر بشن بعد من دامبولی کسک راه بندازم. دلم نمیخواست هیچکاری بکنم. مامانم بزور یه لباس برام خرید و چارتا مهمون دعوت کرد. خوشحال بودم دارم با موسی میرم سر خونه زندگی ها، ولی نمیفهمیدم عقد کیری اسلامی چه چیزیه که باید سرش خوشحالی کرد اونم تو اون شرایط. انقد جفتک انداختم که به ساده ترین شکل ممکن سروتهش هم اومد. حتی یه اتلیه نرفتم عکس بگیرم. ناراضی هم نیستم فقط دارم فک میکنم چقد دلم میخواست خوشحالی کنم و نکردم. هیچکدوم از دوستامو نتونستم دعوت کنم. یا مرده بودن، یا دور بودن. یه پویا رو دعوت کردم که اونم کرونا گرفت نتونست بیاد. شده بودم شبیه این بچه ها که تولد میگیرن دوستاشونو دعوت میکنن ولی هیشکی نمیاد.مامان بزرگمم که نبود:( هیچ خاطره خوبی از اون روز‌ ندارم. تو اون دفترخونه کیری هم که تا فهمیدن دارم حق طلاق اینا میگیرم هی یارو به موسی میگفت اقا مطمئنی؟ میدونی چیه داری امضا میکنی؟ قشنگ به کونشون برخورده بود که یکی داره همه حقی به یکی دیگه میده. تازه انگار‌ چیکار میشه باهاش کرد با این قانونی که هرروز عوض میشه.

کار ندارم. دلم میخواست یه مهمونی‌ بگیرم چارنفرو دعوت کنم،‌ پیرن سفید بپوشم، عرق بخوریم و شادی کنیم. اما باید فقط دوستای موسی رو بگم. خودم هیچ دوستی ندارم. میترسم اون دوتایی هم که تو ذهنمه، دعوت کنم و نیان.:( اخرشم احتمالا هیچ کاری نمیکنم.

خیلی وقت بود شب دور از خونه و سگا و موسی نبودم. نمیدونم بخاطر دادگاه بود یا صرف حضور تو خونه مامانم چنان استرسی بهم داد که از پریروز که برگشتم هنوز ادم عادی نشده م. اخه واقعا پامو که از مرزهای خونه مون میذارم بیرون همه چیز کسشر و اذیت کننده ست. خانواده، جامعه، همه چیز. تنها راه نجاتمو در همین میبینم که نیام بیرون. بعد از مدتها وقتیب برگشتم دوباره دلم خواست اصلا از خونه بیرون نرم. مثل اون سال که واقعا هفته ها میشد که تنها توی خونه بودم و پامو بیرون نمیذاشتم و هیچکس رو نمیدیدم. تحمل هیچ چیز رو ندارم. دوست دارم از خانواده م دور باشم تا یادم بره که چقدر همه چیز غلط و خرابه. یکی دوروز که میرم از نزدیک فاجعه رو میبینم، همه چیز دوباره یادم میاد. اضطراب مامان و بابام انقد افسار پاره کرده که حتی در حد یه حرف زدن عادی هم مریضم میکنه. مامانم وقتی فهمید که میخوام تنهایی برگردم گیلان، تقریبا کونمو خون اورد. هی گفت که خیلی کارت خطرناکه و اگه پنچر کنی چی و اگه یکی مزاحمت بشه چی. بهش گفتم این سری هم که پنچر کردیم تقریبا خودم تمام کارا رو کردم تا مطمئن شم جایی گیر نمیکنم اما به خرجش نمیره. هرچی میگی یه چیز دیگه میگه. انقد میگه میگه میگه تا اگر اهیچکدوم از حرفاش اثر نکرد یه جوری ناراحتت کنه که دهنتو ببندی. تهش برگشت گفت «میدونی اگه تصادف کنی بلایی سرت بیاد چندتا ادمو بدبخت میکنی؟» انگار سطل آب یخ ریختن روم. دوباره یادم اومد مامانم چقدر همه چیز رو غلط میفهمه. بهش گفتم اگه قرار باشه بمیرم چرا باید بدبختی بقیه برام اهمیتی داشته باشه؟ ولی بعد که بهش فکر کردم دیدم همیشه مامانم درمورد همه چیز همینطوریه. اینطوری بهت میفهمونه که انگار بدبختی همه براش به خاطر این مهمه که باعث بدبختی خودش میشه. نمیگه چون دوستت دارم و نمیخوام بلایی سرت بیاد، مراقب خودت باش.میگه مراقب خودت باش چون اگر بلایی سرت بیاد ما رو به دردسر میندازی. حالا اینو به هر طریقی که بتونه میگه. یه شب خواهرم پشت فرمون پنیک کرده بود و بدون اینکه اصلا بفهمه چرا، یهو پاشده بود رفته بود در خونه دوستش و بدون اینکه یادش بیاد چی شده، تصادف کرده بود و زده بود به چارتا ماشین. انقدم واکنشاش غیرعادی بوده که پلیس فکر کرده چیزی مصرف کرده. من موندم خونه و تا اونا برسن و بهم خبر بدن که چی شده، داشتم از اضطراب خون بالا میاوردم که ینی چه بلایی سرش اومده. مامانم اینا پا میشن میرن اونجا دنبال خواهرم و بعدها یه روز خواهرم میخواسته تنهایی بره مسافرت، مامانم بهش گفته نرو، اون گفته به خودم مربوطه، مامانمم گفته همچینم به خودت مربوط نیست چون تصادف کخه میکنی ما میایم از خیابون «جمعت میکنیم». نمیدونم چطوری توضیح بدم ولی همیشه به دلایل غلطی ادمو سرزنش میکنه و هر بلایی که سرت میاد، به جای اینکه همدردی کنه از دستت عصبانی میشه و برای این خشمش دلایل کسشری دستوپا میکنه. بخاطر همین نه من نه خواهرم هیچوقت دلمون نمیخواد وقتی مشکلی داریم بهش بگیم. بخاطر همینم وقتی خونه ش موندم، بهش گفتم میخوام برم دانشگاه کار اداری بکنم. نگفتم میخوام برم دادگاه. نگفتم میخوام با دوسپسر خواهرم که وکیلم شده برم. هیچی نگفتم. چون اگر میگفتم، با هر کلمه ای که از دهنش درمیومد منزجر میشدم. ترجیح دادم یه فاصله ای ایجاد کنم که به گهش اجازه ندم بپاشه تو صورتم.

یه چیز گوش میدادم درمورد یه خانواده ای که دخترشونو از دست داده بودن و بخاطرش با بقیه احساس فاصله میکردن، میگفت اینا اصلا دیگه تحمل کسی رو نداشتن. هرکی دهنشو وا میکرد هرچی میگفت اینا به هم میریختن. بنظرم خیلی شبیه حالتیه که من نسبت به این قضیه ای که برام پیش اومد، داشتم. احساس میکردم با بقیه خیلی غریبه شده م چون واقعا هیشکی نمیفهمه من چی رو دارم تجربه میکنم. هرکی هرچیزی میگفت عصبانی میشدم. اون اوایل دوست صمیمی مدرسه م که سالها بود قطع ارتباط بودیم یهو بهم پیام داد، گفت خبر این داستان به گوشش رسیده و شروع کرد گفتن که اره من همیشه ترو ادم جسوری میدیدم و بخاطر این جسارتت تحسینت میکنم و اینا. الان که فکر میکنم حتی نمیتونم علتشو توضیح بدم ولی اون موقع خیلی از حرفش بدم اومد. اصلا همینکه سالها با هم حرف نمیزدیم بعد بخاطر این قضیه یهو بهم پیام داده بود و داشت میگفت که جسارتمو تحسین میکنه، خیلی بنظرم کار احمقانه ای بود. من نیازی به تحسینش نداشتم. ضمن اینکه فکر میکردم تلویحا داره میگه اتفاقی که برام افتاده بخاطر «جسارت»م بوده. نمیدونم چرا از هر حرف عادی ای خشمگین میشدم. اصلا منطقی نیستا. ولی واقعا این بلایی بود که اون اتفاق سرم اورد. خشم، احساس فاصله با دیگران، ناامیدی، انزوا. دیگه تحمل دوستای قدیممو نداشتم. دلم نمیخواست بدونم درمورد این قضیه چی فکر میکنن. بعدا هم که قضیه از تب و تاب افتاد یادم رفت که چقدر همدردی همراه با حسن نیت دیگران برام عاری از معنی بوده. تا اینکه اونروز دم در دادگاه وکیلم بهم گفت «برادرانه یه توصیه بهت میکنم. به هرچیزی به اندازه خودش اهمیت بده». خدا میدونه که در لحظه چقدر از این حرف رنجیدم.با خودم فکر کردم اخه تو چی میدونی؟ درعین حال میدونستم که قرار نیست همه رنج ادمو تجربه کنن و اونم داره تمام تلاششو میکنه که همدردی کنه ها، اما طبق معمول همدردیه داشت دردمو بیشتر میکرد. بعد دوباره به مامانم فکر کردم. به اینکه چقدر همدردی بلد نیست. به اینکه چقدر دلم میخواست یه بار وقتی یه اتفاقی برام میفته، فقط حس کنم که بخاطر خودم ناراحته. بخاطر اینکه رنجی کشیده م که مستحقش نبوده م. بخاطر اینکه بچه شم و رنج کشیدن من، رنج کشیدن اونه. چقدر دلم این حسو میخواست. چقدر دلم میخواست این سوراخی که تومه، با یه چیزی پر میشد و میتونستم از ته دل احساس کنم ادما دوستم دارن و وقتی متحمل رنجی میشم، بتونم دور خودم جمعشون کنم و از محبت و همدردیشون استفاده کنم. اما این سوراخه نمیذاره. این سوراخه وقتی دچار مصیبتی میشم منو با خودم تنهای تنها میکنه. 

مامانم همیشه میگه «اونطوری که تو عجله داشتی از خونه بری، قشنگ معلومه‌ طلسم‌ شدی دیگه نمیتونی‌ بیای دوروز اینجا‌ بمونی. تا کونتو میذاری زمین باید بدوی‌ برگردی». راستم میگه. من‌ به شوخی‌ میگم هردفعه میاییم اومدنمون سگیه.‌ یعنی با سگ میاییم و عجله داریم که زودتری برگردیم‌. این سری ولی‌ مجبور شدم‌ طلسمو شکستم. دوتایی پنجشنبه اومدیم خونه مامانم، موسی ناهارو خورد برگشت که سگا تنها نباشن. من موندم بخاطر فردا.‌ دلمم تنگه. خیلی وقت بود شب جایی‌ نمونده بودم و خیلی وقت بود که از موسی و سگهام دور نبودم و انگار‌ یه کیفیت دیگه ای از خودمو داشتم تجربه میکردم. اومدم خونه مامانم دیدم همه چیز مثل قبله. بابای کسخل استرسی، مامان غرغرو، خواهر عصبی، گربه های ناز. یادم افتاد که وقتی اینجا زندگی میکردم چطور بودم. یه خرده تو خیابونا قدم‌ زدم، رفتم کتابفروشی‌ای که همیشه میرفتم چارتا کتاب خریدم، رفتم خونه مامان بزرگم. ولی بجز گربه ها با همه یه جوری غریبه ام که انگار مرده ام و اومده م به خوابشون. برعکس قبل در حاشیه ام، غریبه ام، موضوع هیچی‌ نیستم. از بس اوضاع خانوادگیمون آشفته ست، همه درگیر بدبختی خودشونن و دیگه کسی حواسش به من که بنطرشون عاقبت بخیر شده م نیست. طبق معمول تنها جایی که احساس ارامش دارم پیش گربه هامونه. دیشب تو خواب یه چیزی یهو اومد پرید روم. بیدار شدم اول‌ فک کردم فیفیه. بعد یادم افتاد خونه نیستم و دیدم یه گربه نارنجی با چشمای گرد، خرخرکنان داره روم راه میره و میگه نازم کن. مموشکم بود. گربه خپل هفت ساله مون که یه زمانی همدم من بود و حالا شده یار‌ غار مامانم. قرار بود وقتی میرم حداثل دوتااز گربه هامونو‌ ببرم ولی مامانم انقدر بهشون وابسته ست که هیچکدومو نداد. مخصوصا مموشو که عزیزدردونه شه. میتونم درکش کنم. یادم میاد وقتی مامان‌بزرگم رو تخت بیمارستان داشت جون میداد و مامانم گوشه خونه رو تخت افتاده بود و صبح تا شب یا گریه میکرد یا خواب بود، وقتی که هیچکدوم حوصله ش رو نداشتیم، از لای در اتاقش میدیدم که مموش گوشه تخت پیشش‌ خوابیده. هیچکاری هم براش نمیکرد، جز اینکه «بود». و من چقد عاشق این مدل بودن حیوونام.


 پ.ن: دلم نیومد نبینیدش. ازون چیزهاییه که همینکه میدونم تو جهان هستن خیالم راحته. حتی اگر پیش من نباشن، مال من نباشن.