کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

فرایند پیچیده عشق: تبدیل عن به گوشت کوبیده

پهلو به پهلو میشه. زیر چشمی نگاهش میکنم؛ مشخصه باز تو فکرشه. همونجور درازکش زل میزنم به سقف و میگم: بگو.

میگه چی رو بگم؟

میگم همونی که داره رو مخت رژه میره

- رژه نه، قدم میزنه.

- خب، همون..

- شاید باورت نشه، ولی دلم واسه لِخّ و لِخّ دمپاییش تنگ شده

نمیگم که کل ماجرات اونقدر احمقانه است که هر مزخرفی بگی باورم میشه. به جاش میگم: تو لِخّ و لِخّ دمپایی اونو کجا شنیدی؟ 

میگه: یه بار بعد از خداحافظی گوشیش قطع نشد، من هم قطع نکردم. داشت میرفت سوپری خرید کنه، شب بود، همه جا ساکت بود، صدای لخّ و لخّ دمپاییشو میشنیدم.

یک لحظه از تصور یه پسر سی و چند ساله با دمپایی- احتمالاً با تیشرت و گرمکن! که آخر شب داره میره سوپری خرید کنه و کاهلانه لخّ و لخّ میکنه، نه تنها حس رمانتیک یا حتی صکصی پیدا نکردم بلکه چندش خفیفی هم بهم دست داد. باز زیر چشمی پاییدمش، چشماشو بسته بود و داشت با خاطره ش حال میکرد.