امروز به دوستای صمیمیم گفتم «ازدواج من به بنبست رسیده، اما من ته بنبست نشستهم تا بچههام بزرگ بشن» شنیدن این جمله از دهن خودم، با این صراحت و با صدای بلند حس و حال عجیبی داشت چون من جز اینجا و وبلاگم و اتاق تراپیست، اینجور دربارهی زندگیم با کسی حرف نمیزنم. میدونی غمانگیزترین قسمتش کجاست؟ اینکه مدتهاست بین من و شوهرم سکوت عاطفیه، من هیچ غری نمیزنم و هیچ تلاشی برای صمیمیت یا بهبود رابطه نمیکنم، از کنار دیوار میرم و میام و ماسک همه چی آرومه رو محکمتر از همیشه جلوی صورتم نگه داشتهم. هیچ ایدهای ندارم اون اصلا متوجه تفاوت شرایط شده یا نه، چون مطلقا چیزی به روی خودش نمیاره و راضی به نظر میرسه.چه شده باشه و چه نشده باشه، این بیتفاوتیش مایوس کننده است. درسته که ته کوچه بنبست نشستهم و دیگه به دیوار بتنی چکش نمیکوبم و خودمو خسته نمیکنم، ولی این نشستن و هیچ کار نکردن هم دلگیره.