کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اینکه دارم با آدمی که نمیخوامش به این شکل زندگی میکنم سخته، ولی من یاد گرفته‌م مدیریتش کنم. چون تکلیف خودمو با همه چیز معلوم کرده‌م، میخوام بچه‌هام در رفاه، آرامش و زیر سایه‌ی پدر و مادر بزرگ بشن. برای این کار به شوهرم نیاز دارم و اون باید خوشحال و با انگیزه باشه. پس بهش محبت میکنم، دمش رو میبینم، ازش تعریف میکنم و نمایش خانواده‌ی خوشبخت رو با جزئیات دقیق، کامل میکنم. کجا کنترلش از دستم در میره؟ اونجا که یهو شروع میکنه ابراز علاقه‌های عمیق میکنه، دلم میخواد هلش بدم اونور بگم ول کن بابا، بازی رو جدی نگیر؛ ولی نباید بازی رو بهم بزنم. اونجا حس میکنم نمایشمون تبدیل شده به ترومن‌شو، به این صورت که من میدونم نمایشه ولی اون فکر میکنه زندگی واقعیه. واقعا متاسفم که ترومن بیچاره هنوز نفهمیده موضوع چیه ولی راستش احساس گناهم زیاد طول نمیکشه. ترومن نفهمید چون سالها سفر نرفت، خطر نکرد، از محیط امنش خارج نشد. ترومن گذاشت زندگیش مدیریت بشه. بله آدمهایی که زندگی ترومن رو مدیریت میکردن پست و بی‌رحم بودن ولی خودش هم هم‌دست اونها بود. خودش باید نشونه‌ها رو ببینه و بخواد از این صحنه خارج بشه که نخواسته و نخواهد خواست.

نظرات 6 + ارسال نظر
نسیم یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 01:48 ب.ظ

داستان خیلی از زندگی ها همینه
اصلا احساس گناه نداشته باش ,
هر کسی خودش تعیین میکنه که چطور باهاش رفتار بشه

نتیجه مستقیم حرفت اینه که خود ما هم لایق همین رفتاری هستیم که باهامون میشه.
من موافق نیستم
من فکر میکنم این کاری که خودم دارم انجام میدم، دوست ندارم اون باهام انجام بده، پس این کار بده. اما در توانم نیست کار درست رو انجام بدم. اینکه توان من برای انجام کار درست کمه، به هزاران عامل ربط داره که یکیش رفتار همسرمه. یکیش ضعف شخصیت خودمه که نتونسته‌م بیشتر از این رشدش بدم. مهمتر از همه وجود نحس و کثیف آ.خونده که با جامعه و قوانینی که برامون ساخته ریده به همه چیز....

فائزه دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 09:47 ق.ظ

مخصوصا که ترومن فک کنه خیلی باهوشه

باهوش، زرنگ، آدم شناس...
هر بار که میگه من آدم شناس خوبی هستم، تو دلم قهقهه میزنم:))

لیمو دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 09:53 ق.ظ

چه مثال خوبی بود برای توضیح موقعیت

خیلی تو ذهنم کلنجار رفته م با این موقعیت تا رسیدم به این تحلیل

نسیم دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 10:07 ق.ظ

حرفم اینه که بعضی از ادما
جور دیگه ای رفتار بلد نیستن
یاد نگرفتن , اینکه پارتنر من با من جوری رفتار میکنه که راضی نیستم به این معنی نیست که خودم تعیین کردم رفتارش و
او این مدل و بلده و چون فکر میکنه درسته تغییرش هم نمیده
و اگر من به نشانه ها از اول درست دقت میکردم خیلی جاها کیرم خیاری تصمیم نمیگرفتم الان با یه ادمی که باهاش چالش دارم مجبور به ادامه نبودم
پس نتیجه ی مستقیم حرفم : من هم مستحق این رفتاری که باهام میشه هستم

ولی من خودم رو قربانی این موقعیت میدونم.
مثل اینه که بگیم اگه تهران زلزله بیاد و بمیریم حقمونه، چون میدونستیم روی گسلیم و میدونستیم خونه هامون به چس بنده. آره میدونستیم، ولی مگه چه انتخاب دیگه ای داریم؟ پاشیم جمع کنیم بریم کجا که روی گسل نباشه؟ تو چه خونه ای ساکن باشیم که ایمن باشه؟ همینجوریشم هم به زور خودمونو زنده نگه داشتیم و مایحتاجمون رو تامین میکنیم، از سر بدبختی و ناچاری مونده ایم اینجا.
اون انتخابهای سیکیم خیاری هم خوب که نگاه کنی یه ظاهرش شبیه انتخابه، پشتش جبره، جبر روزگار، روزگاری که نذاشت من چیزهای بهتر یاد بگیرم، روزگاری که نذاشت من آدم قوی تر، مستقلتر یا شجاعتری باشم.

نسیم دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 11:41 ق.ظ

با جبر خیلی موافقم
روزگار و شرایط خیلی خیلی توی تصمیم گیریا نقش داره
شرایط و روزگار من بخش عمده ایش شانسی بوده و من توش نقشی نداشتم
برای همین میگم کاش از این تفکر نصفه نیمه م بیشتر استفاده میکردم شاید اوضام بهتر بود
با جبر روزگار نمیتونم بجنگم هیچیش دست من نبود ولی زورم به عقل خاک بر سر خودم یکم میرسه

من هم زیاد خودمو سرزنش میکردم، ولی بی‌فایده است...

سمیه س دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 02:06 ب.ظ

همسر من مرد نسبتا خوبیه
مهربون، اهل ابراز محبت، خونواده دوست
اما یکسری کارهاش و رفتارهاش با من خیلی فرق می کنه که خیلی خیلی روی اعصابمن، مثلا خونسردی بیش از اندازه ش
به خاطر این دسته از کارهاش نمی تونم باهاش خیلی خوب باشم
اینکه تو می تونی زندگی رو مدیریت کنی که حداقل بچه ها آسیب نبینن خیلی خوبه
اگر ترفند داری آشکار بنما

خودمو میزنم به بیعاری، اگه بشه اسمش رو ترفند گذاشت:))

ببین من اولویت خودم رو مشخص کرده‌م، بقیه چیزها برام حاشیه است، سعی میکنم درگیر نشم.

حالا نه اینکه عصبانی نشم، یا غصه نخورم ولی سعی میکنم نذارم این خشم و اندوه بهم غلبه کنه، با خودم حرف میزنم، به خودم میگم آروم باش، گور بابای فلانی که فلان حرف نابه‌جا رو تو گوش این مرد کرده، گور بابای فلان آشنا که بهش برخورده، گور بابای این، گور بابای اون، گور بابای همه، کون لقشون اصن. تو فقط بچسب به زندگیت، بچسب به سلامتی خودت و بچه‌هات:)))) خلاصه با همین حرفها خودمو دلداری میدم دیگه:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد