کاش عصر توی مترو آن فیلم کذایی از مهمانی چند شب پیش را نمیدیدم، خودم را شاد و خندان کنار تو نمیدیدم که در آغوش تو، از خنده ریسه میرفتم و سر روی سینهات میگذاشتم، چقدر زیبا، شیک و بینقص به نظر میرسیدیم. جوری از ته دل میخندیدپم و شاد بودم که انگار هرگز هیچ تظاهر و نیرنگی بینمان نبوده و نیست، انگار تو که 20 سانت از من بلندتری را اینطور طراحی کرده اند که کنارم بایستی، با من برقصی و در گوشم مزه بپرانی تا پی در پی چشم ببندم و سر روی سینهات بگذارم و از ته دل بخندم، که با چشم و ابرو با تو حرف بزنم و با ناز و غمزه بابت زیادهروی کردن دعوایت کنم. در آن چهار دقیقه فیلم کذایی، چقدر خوشبخت و خوشحال به نظر میرسیدیم. چرا آن فیلم را دیدم؟ که الان عصبانی و غمگین باشم، که فکر کنم چه عالی میشد اگر واقعا و همیشه شاد و خوشحال و زیبا میبودیم، اما نمیشود که بشود. چه خوب میشد اگر همه چیز همین پوستهی شاداب بیرونی بود، اگر من عین پیازی نبودم که لایههای درونیاش گندیده و متعفن شده و توی سبد لعنتی منتظر دستی است که برش دارد و پرتش کند توی سطل زباله.
پ.ن.
همونجام که شازده کوچولو گفت: «زیبایید اما تو خالی، نمیشود برایتان مُرد»
کاش