امروز با مریم (همکلاسی قدیمیام) قرار داشتم. مریم برای خودش کسی شده، معاون شعبه بانک و فرمانیهنشین است و خلاصه دست روی زانو گرفته و از جا بلند شده؛ من اما یک زن خانهدار هستم، یکی از هزاران مهرهی پیادهای که قبل از برداشتن قدم دوم به دست رقیب حذف و از میدان به در میشوند. شبنم مقنعه و مانتو شلوار فرم به تن دارد، زیر ابرو و سبیلهایش درآمده و تهماندهی اندک آرایش صبحش، تعریفی ندارد. من اما نیم ساعت قبل از قرار دوش گرفتهام و به خودم رسیدهام -بماند که از صبح میخواستم بروم حمام ولی نمیرفتم چون که نمیخواستم خودم را بشویم چون که اصلن نمیخواستم آدم زندهای باشم که عرق میکند و چرب و بوگندو میشود- مریم نگاهی به شلوار جین ماماستایل و مانتوی روشن و آزاد من میاندازد و به حال خوشم غبطه میخورد و به این شانس بزرگ که مجبور نیستم مثل او از صبح علیالطلوع با مشتریهای زبان نفهم بانک سر و کله بزنم. من هم به خط اتوی شلوار دیپلمات او نگاه میکنم و به یاد میآورم روزی روزگاری من هم توان این را داشتم که هر روز صبح لباس اداری بپوشم و در جای مشخصی حاضر باشم و وظایف مشخصی را انجام دهم، روزهایی که یک پیاده نظام غبراق و آمادهی جنگیدن بودم؛ تازه زیر ابرو و سبیلم هیچ وقت این همه بلند نمیشد! از هر دری سخنی میگوییم و گله از صغیر و کبیر میکنیم. آخر حرفهایمان، مریم خاطراتی را بازگو میکند که من -مثل همیشه- بیشترشان را به یاد نمیآورم؛ میگوید به فلانی آنطور گفتی و کِنِفش کردی، فلانی را آن جور سر کار گذاشتی، فلان تیکه را انداختی کلاس ترکید از خنده، به فلان استاد چیزی گفتی که تا آخر آن روز ساکت شده بود... او میگوید و دو تایی قهقهه میزنیم در حالی که به شدت از شنیدن این حرفها یکه خوردهام! آخر از آن مرضیه بذلهگوی حاضرجواب که در خاطر مریم است، تقریبا چیزی باقی نمانده. میگویم: چقدر من بامزه بودم! میگوید مرضیه روزگار با تو چه کرده؟ پاسخم فقط لبخندی کجکی است.