مرد لبی تر کرد، پرسید: چرا نگفته بودی؟
زن به آرامی نفسش را از بینی بیرون داد، لبخند میزد ولی غمش را نمیتوانست پنهان کند. مرد با نگاهش سوالش را تکرار میکرد. زن همینطور که اشکهایش را به پشت چشماش برمیگرداند، استکانش را پر کرد. لب پیکش را به پیک مرد که در دستانش فشرده میشد بوسه داد،لحظه ای انگشت کوچکش به انگشت میانی و انگشت حلقه پوشیده مرد ساییده شد. آرام پرسید: میگفتم که چی بشه؟
طنز دراومد :)
مثل فیلم های دوران فردین و وثوق ، فیلمفارسی بهش میگن؟
با بازی گوگوش
دختری در مسیر سرنوشت ، آیا عشق را انتخاب می کند یا نفرت را ، گرگ ها در کمینن
آره، دخترهی فوفول تو پر قو بزرگ شدهای که سر راه پسر زمخت بامعرفت قرار میگیره:)))