فقط شکم پرستهایی مثل خودم میفهمند اینکه من برای شام فقط سیبزمینی آبپز کردهام و حتی به خودم زحمت پوره کردن ندادهام یعنی چه. در یاس و سرخوردگی عمیقی به سر میبرم. شوهرم که پیش از این هم از دل من فرسنگها فاصله داشت، حالا گرفتار بلا و بحرانی شده که گذراندنش برای هر تنابندهای سخت است، چه برسد به این آدم بیبنیهی ریقماستی! دلم برایش میسوزد و در عین حال تحملم تمام شده، یا نیست یا اگر هست هم انگار نیست. از طرفی با مادرم -مصیبت عظمای همیشگی و ناتمام زندگیام- کما فیالسابق درگیرم. از یک طرف دیگر -که طرف ناجوری هم هست- اسیر معلم نفهم دمدمی مزاج عقدهای بچهها هستیم. از طرف چهارم گرفتار درس و مشق بچهها هستیم، به طور متوسط روزی سه ساعت باید وقت و انرژی بگذارم! از طرف پنجم در حال تحویل پروژه هستیم، حساب و کتابها در هم گوریده، روزی چند ساعت باید اضافه کاری کنم در حالی که تحمل ساعت موظف را ندارم. این وسط مریضیها و بدقلقیهای گاه و بیگاه بچهها بماند! نه تفریحی دارم، نه دلخوشی نه حتی دوست یا همدمی که بتوانم این حرفها را به او بگویم. یک جور کثافتی دارم روزهایم را میگذارانم که فقط گذشته باشد.
در حین ناراحتی برای احوالاتت با خوندن کلمه ریق ماستی خنده ام گرفت. چرا انقدر خوب مینویسی که آدم در حال ناراحتی هم میخنده؟ امیدوارم لااقل یکیش به طور کامل حل شه که یه کم استراحت کنی.
+ جمله آخر رو این روزها زندگی میکنم. مثلا میگم خداروشکر داره آخر هفته میشه بعدش با خودم میگم خب که چی؟! برنامه خاصی داری؟ قراره اتفاقی بیفته؟ هیچی! انگار فقط میخوام بگذرونم و با تمام وجود فاصله بگیرم.
دلقک غمیگینی هستم:))
چند روز میام توی وبلاگم از جمیع احوالات این روزام بنویسم می بینم دقیقا از کجاش چی بگم! حالا عین اینایی که مسابقه ی کی بدبخت تره نباشم ولی با تک تک سلول سلولم می فهمم حالت رو احساست رو, اینکه توی تله موش آدم می افته و دنیا مدام واست چالش بعدی میذاره یا روی اون یکی بعدی رو میاره
کاری از دستم برنمیاد مرضیه عزیز ولی اگه دوست داشتی حرف بزنی بدون من همیشه یه گوش شنوام, یاد دیالوگ علی مصفا می افتم توی این مواقع "رهاش کن بره رئیس"
ممنونم بابت همدلیت عزیز
ایشالا مشکل شوهرت حل بشه.بقیه که گفتی چیز خاصی نیستن.
مشکل شخص خودش نیست
و حل شدنی هم نیست
درد بی درمونه...