تا حالا دلت خواسته همه رو گاز بگیری، بدری و پارهشون کنی؟ با خودت فکر میکنی این چه کثافتیه که هر ماه باید تحمل کنیم؟ ناگهان یه نفرت غلیظ چرک همه دلت رو میگیره، یه جوری که انگار قرار نیست هیچ وقت تموم بشه. یه بخش از مغزت گاهی بهت سیگنال میده که تاب بیار، غرق نشو، دست و پا نزن فقط سعی کن تو سکوت منتظر باشی؛ این موج میاد و میگذره و بعدش دوباره ذهنت پاک میشه. ولی این سیگنال منطقی اغلب اوقات قطعه. یهو به خودت میای انگار تموم هیکلت گیر کرده لای یه آدامس سیاهی که بوی معتادای میدون شوش رو میده؛ مخلوطی از بوی عرق و گه و چیزای کثیفتری که فکرشم نمیخوای بکنی و تو هر چی دست و پا میزنی که خودتو ازش نجات بدی، نمیشه که نمیشه، به جاش هی خلقت تنگ و تنگ و تنگتر میشه. شیشه ماشینت که دیروز تو جاده بوده، یه جوری خاک گرفته که وقتی آفتاب سر صبح میافته روش انگار پشت خاکریز متفقین گیرافتادی و هیچ معلوم نیست دشمن تا کجا جلو اومده. ضبط رو روشن میکنی، زن و مرد خوشصدایی، به زبونی که بلد نیستی احتمالا از جدایی و فراغ مینالند که خوبه، چون قشنگه، چون عجله نداره، چون نمیفهمیش. همین که به خیابون درختدار و سایه دار میرسی، عابرها دائم راهتو سد میکنن و حتی وقتی براشون ترمز میکنی یه جوری چپ چپ نگات میکنن انگار تو بودی که سر صبح با لگد بیدارشون کردی و مجبورشون کردی بیان تو خیابون. تو همون احوالات خواهرتو سوار ماشین میکنی و اونم تا کونش به صندلی میرسه شروع میکنه نق و نوق از خودکردههای بیتدبیر خودش و دخترش و برخوردای احمقانهی شوهرش؛ تو هم مجبوری سر تکون بدی چون نمیشه بهش گفت خفه شو! یهو سر چهار راه یه ماشین از فرعی میپیچه جلوت در حالی که راهش بسته است و جلوتر نمیتونه بره و فقط راه تو رو الکی بند آورده. اونوقته که جیغ میکشی، فحش میدی، داد میزنی، یه جوری که انگار بچهت رو جلو چشمت کتک زدهن؛ چون دیگه تحمل بیشعوری آدمها رو نداری.
از همه بدتر همون نقطه ایه که هم سردته هم گرمته و هم خلقت تنگه؛ تمام عناصر برات ناراحت کننده و رو اعصابه و دقیقا میدونی یه هورمون لعنتیه. کاش مثلا ندونی و فکر کنی واقعا همه چی همونقدر مزخرفه تا اینکه بدونی و یه دور هم برای حالت حرص بخوری!
درسته که دونستنش حرص درمیاره ولی ندونستنش خیلی دردسر درست میکنه، تو نوجوونی خیلی بابت کنترل نداشتن روی رفتارام اذیت شدم و برچسب خوردم.