-
شما با کلاسا به این جور تمایلات چی میگین؟ گیلتی پلژر؟
یکشنبه 21 آبانماه سال 1402 00:34
ناخنکاره میگه حتما موقع کار و آشپزی دستکش دستت کن، مواد غذایی رنگ لاکت رو عوض نکنه زن، حالا گیرم با دستکش آشپزی کردم، اینکه دوست دارم غذامو با انگشت بخورم رو چه پیشنهادی داری براش؟:))))))
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آبانماه سال 1402 11:32
الان دلم میخواد بشینم ساعتها برای «صمیمیت از دست رفته»م زار بزنم ولی خب کار دارم، نمیشه. شاید فردا پا شدم رفتم اون سر شهر، یه جایی که کسی نشناسدم، راه رفتم و زار زدم.
-
پخش و پلا-یه مشت یادداشت دوزاری که دلم نمیاد پاکشون کنم و دوست ندارم تو چرکنویسام باشن و به درد انتشار هم نمیخورن
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1402 04:49
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1402 04:20
چشمام باز شد، مغزم گفت یادت نره قبل از خواب داشتی غصه میخوردی. بدنم گفت باید پهلو به پهلو بشم چون کمرم درد گرفته، مغزم گفت خفه شو اول از همه باید بغض و اشک چشم تولید کنم، این وقت صبح، قبل از هر چیزی باید غصه خورد، زیاد و طولانی.
-
که پایان ما بود آغاز ما
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1402 22:11
من نمیدونم اصطلاح دل شکستن از کی و توسط چه کسی باب شد، فقط به نظرم میرسه که خیلی هوشمندانه است. دل آدم که میشکنه، مثل یه ظرف شکسته است که دیگه هیچی توش بند نمیشه، هیچ عشقی، هیچ عاطفهای، حتی هیچ نفرتی. هر چی بریزی تو دل شکسته، دیر یا زود سر میخوره و از لای ترکهاش در میره. تو آخرین گوشهی سالم قلب منو شکستهای مرد،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبانماه سال 1402 19:05
خانم معلمشون گفته با بچهها وضو تمرین کنید. بچهم وضو که گرفت گفت برم نماز بخونم؟ گفتم برو بخون. سجاده پهن کرده، چادر پوشیده، میگه مامان رو به قبلمو؟ روی پلمو:)))
-
یک یادداشت قدیمی
دوشنبه 15 آبانماه سال 1402 08:16
روزها از پی هم میگذرد تو کجایی؟ که ببینی در من حس پیدا شدنت، گم شده است.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبانماه سال 1402 21:57
توی بازار آنلاین چیزهای کوچک تزئینی میبینم، دیوارکوبهای فانتزی و یک ست قوری و قندان و دو فنجان سرامیکی که رویش آلبالو و گیلاس دارد.دلم برای همهشان ضعف رفته اما فکر میکنم داشتن این چیزها با داشتن بچه جور درنمیآید. بچههای من استاد گند زدن به همه چیزند. از فکر اینکه اینها را بخرم و بعد بچهها به جانش بیافتند و...
-
۰۲۰۸۱۰
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1402 11:03
در این لحظه حس میکنم همه کارهایی که دارم میکنم تخمی و شخمی و بیمعنی و بیارزشه مشکل خاصی ندارم، همه چی سر جاشه ولی اون حس «خب که چی» عین بوی چُس پیچیده تو مغزم
-
کتابخانه ی نیمه شب-مت هیگ-محمد صالح نورانی زاده
یکشنبه 7 آبانماه سال 1402 11:55
خطر اسپویل از اولش معلوم بود آخرش چی میشه، بعیده که کتابی با موضوع خودکشی شروع بشه و در نهایت با تایید این کار تموم بشه:)) اما خوب داستانگوییش رو دوست داشتم، نگاه کاربردیش به فلسفه اگزیستانسیال خوب بود. نشانههای زندگی مدرن و امروزی (مثلا اینترنت و موبایل) خیلی خوب به کار گرفته بود و قصه رو پیش میبرد. داستانش رو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آبانماه سال 1402 22:21
توی این مراسمهای ختم و چهلم پدرشوهرم خیلیا رو برای اولین بار میدیدم، خیلیا رو هم از قبل میشناختم. اونها که خیلی پیشتر و بیشتر از من خصایص حسنهی! مادرشوهرم رو میشناسن، متعجبن که من چطور تا این حد دووم آوردهم. در نهایت به این نتیجه رسیدن که حتماً من از فرط عشقی که به شوهرم دارم اینجور پای کار خودش و خانوادهش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آبانماه سال 1402 04:52
بزرگترین تنبیهی که برای آدمها در نظر میگیرم، حذف خودمه. اگه بشه که به طور کلی از زندگیشون محو میشم و اگه نشه، محبت و خدماتم رو ازشون میگیرم و در ناچارترین حالت، این وضع کسشریه که الان با شوهرم دارم. منی که براش شعر میخوندم و مینوشتم، منی که شبها دم گوشش زمزمه میکردم، دو ساله که آغازگر هیچ گفتگوی عاطفی نیستم. یکساله...
-
از غبار بپرس-جان فانته- بابک تبرایی
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1402 14:42
به یک بار خوندنش میارزید ولی اون همه تعریف و تمجیدی که ازش شده بود، در فهم من نمیگنجه. مترجم سبک جالبی داشت، کل داستان بصورت محاورهای ترجمه شده بود. متوجه شدهم براتیگان، بوکوفسکی و فانته؛ کتگوری رو تشکیل میدن که به درد من نمیخوره:))
-
۰۲۰۸۰۳
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1402 06:01
احساس میکنم چند روزی است که کاملاً عوض ش دهام، ولی نمیتوانم توضیح بدهم چطور. با خودم فکر میکنم شاید باز هم کار هورمونهای نابکار است، اما چیزی درونم میگوید این تغییر عمیقتر از آن است که بتواند کار هورمون باشد . هنوز هم هورمونها افت و خیز خودشان را دارند اما به نظر میرسد کشتی روان من در این دریای مواج کمتر سرگردان است....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهرماه سال 1402 05:53
آقاااااا چقدر ما ایرانیا خارجی شدیم. طرف دوسدختر سابقشو به عنوان مهمان میاره تو پادکستش (هر دو با اسم واقعی و سرشناس) تازه آخرش ازش میپرسه تو با این مشکلات جسمی که برات به وجود اومده، با میل جنسیت چیکار میکنی؟ دختره هم خیلی شیک و منطقی جوابشو میده. مگه داریم؟ مگه میشه؟ پس سانسور کردن ممههای اون گرگ باشگاه رم چه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1402 14:00
تو سایت سنجاق دنبال ناخنکار برای پدیکور میگشتم، هموطن کابینتکار پیام داده که ماساژ کف پا هم انجام میدم:)))) شیطونه میگه پیام بدم بگم چاییدی داداش، من خودم مَردم، دارم دنبال ک.س میگردم:))
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1402 09:26
مرا ببخش که در آغوش تو برای «او» گریه میکنم
-
به چی فکر میکنی این وقت صبح؟
دوشنبه 24 مهرماه سال 1402 05:03
اون یارو که 7002 تا بیت کوین تو وَلِتش داره و پسووردش رو یادش رفته و تا اون وقتی که قسمت اول پادکست رختکن بازندهها رو ساختن هشت بار پسوورد غلط وارد کرده، به ذهنش نرسیده که از هیپنوتیزم کمک بگیره؟ یا تلاش کرده ولی فایده نداشته؟
-
020722
شنبه 22 مهرماه سال 1402 11:55
دیروز یه عالمه حرص خوردم. سر چی؟ سر کسشعر. واقعا بخوای خوب نگاه کنی تو این دو روز دنیا همه چیز کسشعره، منطقی نیست آدم اینقدر حرص بخوره:)) موضوع چی بود؟ آقای همسر فرمودن صبح جمعه میخوام برم بهشت زهرا (دوست دارم بگم قبرستون ولی شبیه فحشه)، تو هم میای؟ گفتم آره. صبح جمعه طبق معمول زود بیدار شدم و مشغول کار و بار شدم ولی...
-
برنامه هرشب من
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1402 03:08
مغزم: ساعت 2:30 بعد از نیمهشبه، پاشو پاشو، برات ریدهن! بدنم بیصدا بیدار میشه، چشمهاش به آرومی باز میشه، از تخت بیرون میاد، میره تو هال، ولو میشه رو کاناپه و زل میزنه به تلویزیون خاموش. من: کو؟ کجا برام ریدن؟ مغزم: عن دوست داریا؟ هار هار هار بدنم: من دیگه نمیخوابم من: خب حالا چیکار کنیم؟ بدنم: یه چیزی بخوریم، معدهم...
-
مرز پر گهعن
یکشنبه 16 مهرماه سال 1402 09:31
اگه قرار بود نام ایران هم یه چیزی مثل ترکمنستان و تاجیکستان باشه، باید میذاشتنش کُسکِشستان یعنی به هر قوم و نژاد و طایفهای که داخل این مرزه نگاه کنی، تعداد کسکشا غلبه داره. هر چی هم کسکشتر، ادعای وطندوستیش بیشتر.
-
۰۲۰۷۱۴
جمعه 14 مهرماه سال 1402 23:19
از اول ازدواجمون هیچ وقت به رانندگی همسرم گیر ندادم، اون هم اغلب اوقات عین آدم رانندگی میکرد، خلاف سنگینش این بود که تو جاده ممکن بود ده-بیست کیلومتر بیش از سرعت مجاز برونه. مادر و خواهرش خیلی از رانندگیش بد میگفتن که بد جوری بیاحتیاط میرونه، لایی میکشه و خلبازی درمیاره جوری که آدم تو ماشینش زهره ترک میشه. من تو دلم...
-
۰۲۰۷۱۰
دوشنبه 10 مهرماه سال 1402 21:38
امشب یه بیوه زن خوشبخت بودم که بچههام رو بردم پاساژ گردوندم و تو یه فست فودی با دکور عجیب و جذاب که تازه کشفش کردیم پیتزا خوردیم. شوهری نبود که اخم و تخم کنه و پشت چراغ قرمز یه جوری نگاهمون کنه که انگار شکنجهگرهای دژخیمی هستیم که بعد از یک روز تمام کار اجباری، شب هم نذاشتهایم استراحت کنه و مجبورش کردهایم ما رو...
-
راهنمای مطالعه این وبلاگ
دوشنبه 10 مهرماه سال 1402 05:54
یه زمانی من هم مسلمون و معتقد بودم، گاهی وبلاگ بعضی آدمهای گمراه رو میدیدم دلم میسوخت، سعی میکردم با کامنتهام هدایتشون کنم؛ فکر میکردم دارم در حقشون لطف میکنم. بهترین جوابی که در اون دوران گرفتم این بود: «گه نخور» شما تازه وارد عزیز، اگه به ذهنت زد با کامنتهات منو هدایت کنی، یا بهم مشاوره بدی تا مشکلاتم رو حل بکنم،...
-
«کان ما شد شرحه شرحه و شقاق» یا «باز آمد بوی چاه مدرسه»
یکشنبه 9 مهرماه سال 1402 11:27
یه روز رفتن مدرسه، فحش تازه یاد گرفتن؛ پدرسگ. تو مدرسه از اون بچههایی بودم که فقط سر کلاس درس رو یاد میگرفتم و تو خونه اصلا تمرین نمیکردم؛ همیشه فکر میکردم کسایی که مثل من نیستن خیلی بدشانس و طفلکی هستن که واسه یاد گرفتن مطالبی به این سادگی باید جون بکنند، آخر هم عمیق و درونی نفهمنش. حالا روزگار چرخیده و بچههای من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1402 09:13
غمت در نهانخانهی دل به گِل نشیند.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهرماه سال 1402 02:41
هنوز باران که میزند از خاکستر فیلی که به قتل رساندی بوی هندوستان برمیخیزد.
-
۰۲۰۷۰۲
یکشنبه 2 مهرماه سال 1402 08:35
یک بچهها رو خوابوندم و رفتم جلوی آینه اتاقم که آرایشمو پاک کنم. میخواستم از سر مسخرگی از خوشگلی چشمام تعریف کنم که صدای فین فینش توجهم رو جلب کرد. شادمهر گذاشته بود تو گوشش و داشت زار میزد. ساکت موندم، گذاشتم گریههاشو بکنه و سبک بشه. یه چت تلگرام جلوش باز بود که فقط خودش پیام میداد و جوابی نمیگرفت. کنجکاوی نکردم...
-
:|
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1402 21:27
اون صحنه از «دیو و دلبر» یادتونه که دیو، بل رو از چنگ گرگها نجات داد؟ بعدش بل زخماشو بست و با هم بحث کردن و در ادامه به هم دل بستن؟ من ولی هر وقت به اینجای قصه رسیدم که خواستم زخماشو ببندم، دیوه منو خورد.
-
۰۲۰۶۲۷
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1402 05:40
صبح دیروز یک الدنگ سر چهارراه از پشت زد به ماشینم، بعد هم در رفت. عصر دیروز تن لشترین بودم. حوصله بچههایم را نداشتم، حوصله کار خانه هم نداشتم، تفریح هم که نمیتوانستم داشته باشم. توییتر را باز میکردم و روانم عین آش رشته ته گرفته میشد. حوصله آشپزی هم نداشتم. خانهام را گه گرفته بود، حوصله تمیزکاری هم نداشتم. دو روز...