یک
بچهها رو خوابوندم و رفتم جلوی آینه اتاقم که آرایشمو پاک کنم. میخواستم از سر مسخرگی از خوشگلی چشمام تعریف کنم که صدای فین فینش توجهم رو جلب کرد. شادمهر گذاشته بود تو گوشش و داشت زار میزد. ساکت موندم، گذاشتم گریههاشو بکنه و سبک بشه. یه چت تلگرام جلوش باز بود که فقط خودش پیام میداد و جوابی نمیگرفت. کنجکاوی نکردم ببینم با کیه. آرایشمو پاک کردم، دستمالها رو بردم انداختم تو سطل آشغال، برگشتم تو تخت و بغلش کردم. حس کردم بغلم خیلی باسمهای و بیخاصیته. رهاش کردم و رفتم آشپزخونه براش شربت اسطوخدوس و بهارنارنج درست کردم. بر خلاف تصورم مقاومتی نکرد و خوردش. انگار به خنکی شربت نیاز داشت، حالش جا آمد. خیلی طفلکی و تنهاست. به فردا فکر کردم که باید بریم خونهی عموش. من اولین بارمه میرم اونجا، جهت تصمیمگیری دربارهی سنگ قبر باباش!
دو
هر وقت پرده از روی بدبختی یه آدم کنار میرفت، یا کسی درددلی برای مادرم مبکرد، در جوابش میخوند:
دل بیغم در این عالم نباشد
اگر باشد بنیآدم نباشد
از همون موقع میدونستم راست میگه و حالا بیشتر میدونم که راست میگه. از دور نگاه میکنی طرف بابای پولدار با شخصیت داره، مادر تحصیل کردهی باشخصیت، خونه تو بهترین جای تهران، خودش ظاهر مقبول و هوش بالا و تحصیلات عالی و کارآفرین و بلا بلا بلا، حتی پارتنرش هم عین خودش بیعیب و نقصه. با خودت میگی کیرم تو این دنیا، ببین هر چیز خوبی که وجود داشته برده گذاشته تو کیسهی این یارو! پس ما چی دیوث؟ سهم ما چی میشه؟ بعد یهو خبر میاد همون یارو خودشو کشت! خب چرا؟ چه غمی داشتی تو آخه؟ بعد با خودت میگی ظاهرا دنیا اگه تو خوشی تقسیم کردن عدالت نداره، تو غم هم نداره. ولی خوبیش (شایدم بدیش) همینه که تو غم دادن کسی رو بینصیب نمیذاره.
خدا همه رفتگان رو بیامرزه!؟
به شما و همسر هم صبر بده!؟
ممنونم
پدر همسر تازه فوت کرد؟
بله
کی فوت شده عزیزه دل ؟
پدر شوهر؟
بله
چقدر تو بزرگواری زن...
من اگر بودم که انقد از دست کسی حرص بخورم، این موقعها میگفتم خوبت شد، گریه کن
نه بابا، من اصلا دل دشمنی کردن ندارم. تازه این شوهر بیچاره من که فقط بدی نداره، خوبی هم کرده به من. درسته ازش شاکی هستم، ولی به پیشینهی خانوادگیش که نگاه میکنم میبینم خیلی خوب روی خودش کار کرده و در همین حدش هم شاهکاره!
خدا رحمت شون کنه
به آقای همسر و به شما هم صبر بده.
ممنونم زهرا جان
خدا عزیزان شما رو حفظ کنه