صبح دیروز یک الدنگ سر چهارراه از پشت زد به ماشینم، بعد هم در رفت.
ساعت 3.5 بعد از نیمه شب از خواب پریدم در حالی که حس میکردم دو تا سوسک سیاه سمج که توی خوابم بودند هنوز دارند دنبالم میکنند. حس کردم سردم است، سعی کردم بروم زیر پتو ولی شوهرم بیشترش را پیچیده بود دور خودش. میخواستم لباسم را بپوشم، ولی میترسیدم سوسکها لای لباسم باشند. نمیدانم چرا یاد خواهرم افتادم که اربعین رفته بود کربلا، توی راه یادش آمد که به من زنگ نزده و خداحافظی نکرده! زنگ زد و من فهمیدم برادرم هم توی ماشینشان است و او هم دارد میرود. برادرم داشت تز میداد که اصلا نباید به هیچ کس زنگ زد و خدا حافظی کرد. من نه از خداحافظی دیرهنگام و رفعتکلیفطور خواهرم ناراحت شدم و نه از تزهای گشادطور برادرم. اصولا از آدمهایی که در این کارناوال شوم و متعفن شرکت میکنند، انتظاری ندارم. وقتی که برگشتند برای زیارت قبولیشان نرفتم، تنها کاری بود که ازم برمیآمد. خستهام از نقش بازی کردن برای خانواده بیشعور خودم و شوهرم، دیگر بس است. از اینهایی که آب به آسیاب دشمن میریزید بیزارم؛ نباید از من انتظار تشویق داشته باشند. حالا چرا نصف شبی توی تخت خودم، از دستشان عصبی و کلافه هستم؟ سعی کردم تحلیل کنم که چرا با اینکه کاری را که دوست نداشتهام نکردهام، الان ناراحتم؟ دقیقا از چی ناراحتم؟ نمیتوانستم خودم را تحلیل کنم. الان که اینها را نوشتم فکر میکنم شاید اذیت میشوم چون اولین بار است که نقابم را تا این حد کنار زدهام. شاید هم میترسم از اینکه درست قضاوت نشوم. یا شاید میترسم از اینکه تنها بمانم و بمیرم از تنهایی. نمیدانم. فقط حس میکنم از همه چیز و همه کس بیزارم. دلم میخواهد بروم یک جای جدید، جایی که آخوند نباشد و دست هیچ آدمی از گذشته به من نرسد.
امیدوارم حالت بهتر بشه
سپاس
اینکه کاری که دوست نداشتی رو نکردی خوبه اما کافی نیست چون پس ذهنت انتظار داری بفهمن کارشون حمایت از سوسکهاست. هرچقدر هم بی انتظار باشی و حدس زده باشی باز هم توقعت از یک انسان همینه. حق داری.
آره
دقیقا نگران نفهمیدنشون هستم
دلم نمیخواد موضوع دلخوری خانوادگی محسوب بشه، چون فراتر از اینهاست ولی نه من وجودش رو دارم که اینو توضیح بدم و نه اونها پذیرشش رو دارن
چقدر تلخ بود!
چه ناراحت کننده!
متاسفم که ناراحت شدید
اون حس بیزاری چی میگه این وسط!
میدونی، منم مدتیه این حس نفرت و خشم و بیزاری رو عمیقا دارم. حس میکنم از همه، غریبه و آشنا، بدممیاد!
چرا اینطوری شدیم؟!
چراش که مشخصه
چون که آخوند!
ماشین حالا خرجش چقدر شد؟
نمیدونم
یه کم رنگ سپرش ریخته، کمتر از یه کف دست. شاید دویست سیصد تومن بشه لکه گیریش،فوقش پونصد...
اولش پیاده شد نگاه کرد گفت خانوم هیچی نشده، بشین برو. میگم آقا رنگ ماشین منو نمیبینی، پلاک ماشین خودت غور شده هم نمیبینی؟ یه چی شنیدیا، هیچی نشده بروبرو... عکس گرفتم از صحنه گفتم بیا بزنیم بغل راه رو نبندیم. سگ پدر گازشو گرفت رفت:)))
بیشتر از لاشی بازیش حرصم گرفته
تف به همه ی ذهنای کهنه و پوسیده
حالم به هم میخوره از این همه جهالت
یعنی مشگل مملکتت ما الان فقط همین آخونده ؟؟
.
.
.
.
ورژن جدید مموتی هستم سال ۸۸
:))
خیلی سخته اطرافیانت نفهمن و نشه متوجه اشون کرد...
خیلی سخته اینا خیلی منم اذیت میکنن