دیروز یه عالمه حرص خوردم. سر چی؟ سر کسشعر. واقعا بخوای خوب نگاه کنی تو این دو روز دنیا همه چیز کسشعره، منطقی نیست آدم اینقدر حرص بخوره:))
موضوع چی بود؟ آقای همسر فرمودن صبح جمعه میخوام برم بهشت زهرا (دوست دارم بگم قبرستون ولی شبیه فحشه)، تو هم میای؟ گفتم آره. صبح جمعه طبق معمول زود بیدار شدم و مشغول کار و بار شدم ولی گذاشتم ایشون بخوابه چون خواب صبح رو دوست داره (البته خواب بقیه ساعتهای روز رو هم دوست داره. اگه تناسخ واقعیت داشته باشه، مطمئنم تو زندگی قبلیش تنبل سه انگشتی یا کوالا بوده.) ساعت ده عین سوسک پیف پاف خورده از تخت اومده پایین و غر میزنه که چرا منو بیدار نکردین؟! بعدم هول هولکی حاضر شده و ما هم حاضر شدیم رفتیم دنبال مادرشوهره که اونها رو ببریم سر خاک. تو راه مامانش زنگ زده پس چرا نیومدی؟ میفرمان خواب موندیم! متعجب نگاهش کردم. میخواستم بگم خواب موندیم؟ تو خواب موندی لعنتی! من که از شش صبح بیدارم! هیچی نگفتم، چون مشخص بود حال نداره حرفی بشنوه. چون صبحونه نخورده بود، همونجور که پشت فرمون بود چند تا بادام و یه کم بیسکوییت تو دهنش میذاشتم که از گرسنگی غش یا قاطی نکنه. ساعت 10:40 دقیقه که مادرش سوار ماشین شد، گفت که آقا ساعت 10 با خواهرشون سر خاک باباشون قرار داشتهن! ترافیک هم که وحشتناک، مغزمونو سایید با اون رانندگیش که زودتر برسه. واقعیتش اینه که از معطل شدن خواهرش یه کم ناراحت شدم ولی اصل ناراحتیم از این بود که این مرد قرار گذاشته و ساعت تعیین کرده ولی به من نگفته. خب چرا؟ چرا زورت میاد حرف بزنی؟! بار اول هم نیستا، از روز اول داره با این حرف نزدنش منو زجر میده. نمیفهمم چرا دلش نمیخواد حرف بزنه و در مورد کارهاش، افکارش و برنامه هاش به من اطلاعات بده. آخه گفتن همچین چیز ساده ای چه ضرری داره؟ نگفتنش چه نفعی داره؟ چرا نمیخواد از اون زبونش استفاده کنه؟! هزار بار هم با زبون خوش براش توضیح دادهم که این کار درست نیست. تو تنها زندگی نمیکنی، ما یه خانواده ایم، خیلی از ساعتها و کارهای ما مشترکه، باید با هم در موردش تصمیم بگیریم، یا حداقل به هم خبر بدیم. میگه باشه، درست میگی ولی عملا همون کار همیشگی رو تکرار میکنه. انگار یه بخش از مغزش که مربوط به این قضیه است مختله. اصلا درکش نمیکنم و از چیزهایی که درکشون نکنم متنفرم. ریدم تو بنیان خانواده که باید با آدمی که از حرکات و خصوصیات اخلاقیش متنفری، عمرت رو سر کنی.
احتمالا خیلی اذیت شدی
ولی از دور که نگاه می کنم. اونقدر چیز مهمی نبوده
اصطلاحا به تخمت
سخت نگیر
اولش که گفتم کلا موضوع کسشر بود
ولی اینکه دائم تکرار میشه اذیتم میکنه
این «یه مرد» از تو خوشش نمیاد و کلا با کنایه حرف میزنه.
مگه همه باید از من خوششون بیاد؟:))
هر کس تا وقتی بی تربیتی یا فضولی نکرده، میتونه هر چی خواست بگه. در این حد من لیبرال و روشنفکرم:))
ولی فکر کنم تو داری با افعال معکوس حرف میزنی:))
نمونش رو منم تجربه کردم
یه حسی بدی ادم میگیره .این که آدم حسابمون نکردن.
با نننه آقا و خانوادش همه چی رو اوکی میکنه من تو محل باید بفهمم قضیه چیه .
خوب این گوسفند بازی ها چیه
اخر سرم همه چی رو زیر سر عروس بدبخت میدونن
عروسه حاما تنبله دیر بیدار شده ...
دقیقا همینه
دفعه بعد بهش لطف نکن که از خواب صبحش لذت ببره. زودتر بیدار بشه که به قرارش هم برسه!
والا به خدا
من همیشه بدهکارم:))
نه، دارم نفرت پراکنی میکنم
فنته انگیزی، تفرقه افکنی
همه اینها آزاده:))
بنظر من اینجور چیزا اتفاقا کسشرم نیست، مشکل عمیقه. فقط چون مصداقش چیز بظاهر بی اهمیتیه، ادما یا واقعا نمیفهمن یا خودشونو به کسخلی میزنن و اینطوری ان که وا. حالا «مگه چی شده».
منم خیلی کله م خراب میشه سر این چیزا.
ببین من فک میکنم زندگی کلا کسشره، ولی خلاصه ادم یا این گهو به تنش میماله، یا نمیماله. اگه مالید، دیگه تمومه. پذیرفتی که این کسشرو زندگی کنی. نمیشه فقط وقتاییکه ادم بیمسئولیتی میکنه یا تو زندگیش میرینه یادش بیاد که زندگی کسشر و بیمعنیه:(
خلاصه اینکه قشنگ میفهمم چرا ناراحت میشی ازین مدل چیزا.
مرسی که میفهمی
نود درصد خانوما این موضوع رو میفهن و نود درصد آقایون هر چقدرم سعی کنن نمیتونن بفهمن
منم به دلیل پاراگراف اول فائزه گفتم که «یه مرد» از تو خوشش نمیاد و در کمینت نشسته که نیش بزنه. آدم بد ذاتی به نظر میرسه.
گیر دادیا:)))
خیالت راحت باشه، دستش به من نمیزسه که بخواد نیشم بزنه:))
کار رو مخی کرده که بهت نگفته از قرارش
ولی به نظم عمدی نیست
چون به نظرخودش بی اهمیت بوده اصلا یادش رفته به تو بگه
یه چیز دیگه اینکه اغلب مردا بیش از اندازه تک بعدی هستند
احتمالا ذهنش که شلوغ میشه یادش میره یه سری چیزا رو که بگه
شاید اینطوریه