کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

:|

اون صحنه از «دیو و دلبر» یادتونه که دیو، بل رو از چنگ گرگها نجات داد؟ بعدش بل زخماشو بست و با هم بحث کردن و در ادامه به هم دل بستن؟ من ولی هر وقت به اینجای قصه رسیدم که خواستم زخماشو ببندم، دیوه منو خورد.

نظرات 3 + ارسال نظر
ماهش سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 09:22 ق.ظ http://badeyedel.blogsky.com

آره همین طوره که شما تجربه کردید!
اینا داستانه!
ما ساده بودیم باورمون شد!

خانوم ف شنبه 1 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 02:12 ب.ظ

کجایی دخی
بیا بنویس
دلتنگتم

گرفتار و عزادارم
یکی از بستگان سببی فوت شده. دل و دماغم ندارم:(

یه مرد یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 10:14 ق.ظ http://Whiteshadow.blogsky.com

باحال بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد