کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

ساعت ۲۲:۲۰

در یکی از سختترین برهه‌های زندگی‌ام هستم، سخت از لحاظ اینکه باید ساعتها کار کنم بدون هیچ استراحتی. کار هم که می‌گویم دقیقا منظورم کار یدی است. همه چیز به هم ریخته، از بدنم بگیر تا خانه‌ام. می‌خواستم یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم که موافقت نشد. باید صبحها بروم سرکار، ظهرها بیایم نهار کارگر و بنا را بدهم، عصر کثافتکاری‌هایشان را پاک کنم و تازه دو تا بچه هم که به قوت خود باقی هستند. جداً اذیت میشوم، بدتر از همه اینکه بدنم طبق معمول سر ناسازگاری دارد. هیچ وقت نفهمیدم چه مرگش است؟ چرا وقتی بیشتر لازمش دارم کمتر به کارم می‌آید. نمیدانم امروز چند تا مسکن خوردم، دو تا یا شاید سه تا. الان هم یکی خوردم. احساس میکردم کمرم مثل شیشه‌ای که سنگ خورده باشد وسطش، دارد از وسط میشکند، یه جوری که تکه‌هایش بپاشد به اطراف! خوب شد همسرجان بچه‌ها را برد و خواباند. واقعا در این وانفسا حوصله قصه خواندن و یر و کله زدن با این دو تا وروجک را ندارم. اینطور وقتها که توجهم به آنها کم می‌شود بدتر سر لج می‌افتند و خرابکاری می‌کنند که توجه جلب کنند. فایده ندارد، بلند شوم بروم. 

۲۲:۲۷

پ.ن. 

دیشب بعد از این یادداشت داشتم رخت از این دنیا بر می کندم که همسر جان به یک لیوان چای نبات عزرائیل را کیش و مات کرد. واقعا بدنم جواب این حد از کار و تلاش را نمی دهد. 

ساعت 22:06

بچه‌ها را آورده‌ام پارک. توی دلم غوغایی است. قرصهایم تمام شده فردا باید بروم بیمارستان التماس کنم که بگذارند دکتر ویزیتم کند. بیخودترین سیستم نوبت دهی را دارد. دکتر هم عضو هیات علمی است و مطب خصوصی ندارد. قرص‌های تجویزی خیلی خوب بود، دل آشوبه همیشگی را تخفیف داده بود، کمتر گر می‌گرفتم و کمتر خیس عرق میشدم. امروز متوجه شدم که ظرف این سه روز که قرص نمی‌خورم ریزش موهایم هم باز شروع شده. عصبانی می‌شوم وقتی میبینم اینقدر وابسته یک دارو هستم. چرا باید بدنم اینطور به درد نخور باشد؟ از بدنم متنفرم. از بیماری خودایمنی متنفرم. حتی از علم پزشکی هم متنفرم. حالم بد است. دوست دارم دوباره با تراپیستم جلسه داشته باشم، خیلی کمکم میکرد. ریشه‌یابی اش خوب بود. باید بروم ببینم من چرا اینقدر از بدنم متنفرم و بدنم چرا اینقدر از خودش متنفر است و هی به جان خودش می‌افتد؟! بچه‌ها دارند تاب می‌خورند، جز ما کسی در پارک نیست. پارک روشن است و رو به روی یک مجتمع است ولی باز هم خوفناک است. بچه‌ها میگویند یک آقای مشکوک دیده‌اند که عقب عقب راه میرفته. بچه ها خیلی حرف میزنند. هی میخواهم مادر نمونه باشم و نزنم توی ذوقشان ولی جداً کشش این همه مزخرف شنیدن را ندارم. آمده‌اند نشسته‌اند ور دل من، فلفلی دارد توی کیفم می‌جورد. پارک هنوز خوفناک است. میروم خانه 

22:15


ساعت 22:37

شش دقیقه روزنوشت نوشتم ولی یادم رفته بود اینترنت روشن کنم و همه درفشانی‌هایم پرید. وای که چه مصیبتی به عالم ادبیات وارد آمد و دیگر محال است چنین در و گوهرهایی به ذهنم خطور کند. در پارک بر خیابان اصلی هستیم و از جفتگیران و خفتگیران خبری نیست. اسم یک طفل دو ساله اسماست. وسط این همه پاتریسیا و پارمیدا واقعا جای یک مسما به اسم اسما خالی بود. یک نوزادی هم توی مهد بچه‌هاست به اسم یحیی. این یکی آوایش شبیه آریا و عرشیاست و بچه های جدید هم تصوری از آمیزیحیای پنبه‌زن ندارند، شاید فکر کنند یحیا هم چیزی شبیه بردیا و شنتیاست. یک لیست سه تایی از اسمهای منفور داشتم که به الف مقصوره ختم میشد، باید یحیی را هم به آن اضافه کنم. فکر میکردم اصطلاحاتی مثل الف مقصوره را به کل فراموش کرده‌ام اما هنوز یادم است! رفتم سرچ کردم دیدم درست استفاده‌اش کرده‌ام. این بچه‌ها چه علاقه‌ای دارند جیغ بکشند و بزرگترها چقدر دوست دارند حرف بزنند. واقعا علاقه دارم یک شهر تأسیس کنم مخصوص عاشقان سکوت. 

22:45

ساعت ۲۲:۴۷

کامنت لیمو شادم کرد و بهم انگیزه نوشتن داد. نوشتن وقتی جذابتر میشود که بدانی کسی هست که بخواند. به عبارتی کسی هست که پرهیب تویِ نویسنده را پشت واژه‌ها ببیند و دیده شدن لذت دارد. درونگرایی منافاتی با لذت بردن از دیده شدن ندارد. شاید هم دارد. مسلماً درونگرایی و برونگرایی یک حالت صفر و یکی نیست بلکه یک طیف است و  نزدیک به هر کدام از دو سر آن طیف که باشی، نمی‌شود گفت که هیچ اثری از سر دیگر طیف نداری. می‌خواهم بگویم شاید این ردپای برون‌گرایی است که در منِ شدیداً درونگرا این طور بروز می‌کند. من حرف زدن و درددل کردن را دوست ندارم، جز با آدمهای خاص که الان تقریبا چنین کسی را ندارم. اما همین من، برای مخاطبانی که نمیشناسم از درونی‌ترین لایه‌های روانم مینویسم و خوشحال میشوم که نوشته‌هایم خوانده میشوند و من از دریچه واژه‌ها دیده میشوم. روان نیاز به نوازش دارد. نمیدانم چه میشود که نوازشهای متداول را پس میزنم و روی می‌آورم به این نوازش‌طلبی غیرمتداول. شاید بخاطر اینکه در این کار نسبتاً خوبم. یک جایی -شاید در پادکست بی‌پلاس- چنین مضمونی شنیدم که مغز ما اساساً به دنبال بقاست و رنج تهدیدی برای بقاست و ما ناخودآگاه از رنج دوری میکنیم حتی رنجهای کوچک و بی اهمیتی مثل اینکه بدانیم در فلان کار خوب نیستیم. یعنی اگر مغز احساس کند در کاری خوب نیستیم فرمان تعطیل کردن آن کار را میدهد تا ما در فاز ناکامی و رنج قرار نگیریم. از طرفی استعداد یعنی یادگیری با صرف کمترین هزینه و زمان. بنابراین طبیعی است که ما جذب کارهایی میشویم که استعدادش را داریم چون این یعنی رنج کمتر یا به عبارتی امکان بقای بیشتر. برای همین زمانی میتوانی در کاری که استعدادش را نداری موفق شوی که آگاهی را در سطح بالاتری ببری (با استفاده از سوپر ایگو) و هر زمان مغز فرمان تعطیل کردن کار رنج‌آور را داد، در برابرش مقاومت کنی. احساس میکنم روزنوشتم تبدیل به اظهار فضل شده است که آی خواننده ببین من چقدر کلمات و فرضیات بلدم! حالا فکرش را بکن خواننده خودش بیشتر از اینها را بلد باشد: پیش غازی و معلق بازی! الان رفتم املای غازی را چک کردم هرچند که تقریبا مطمئن بودم. من وقتی بچه‌تر بودم فکر میکردم املای این ضرب‌المثل اینطور است: پیش قاضی و معلق بازی و منظور این است که وقتی پیش قاضی که قاعدتا آدم کار بلدی است، حرکات نامربوط انجام بدهی خودت را ضایع میکنی! از عجایب مغز آدمیزاد همین است که میتواند در حجم زیاد و مدت طولانی در زمینه‌ای که هیچ نمی‌داند لاطائلات ببافد و هر اندازه مغز تربیت نشده‌تر باشد امکان و توانایی بیشتری در این بافندگی دارد. 

ساعت ۲۲:۰۸

ساعت ۲۱:۳۲

درد پاشنه پا امانم را بریده و درد زانو و کمر؛ همه‌اش با هفته‌ای یک ساعت راه رفتن توی آب علاج میشود ولی خب هماهنگ کردن و رفتن به استخر برایم سخت است و تنبلی میکنم. حتی کف دستم هم درد میکند. امروز هر طور شده باید لیست سوژه‌ها را دربیاورم و حیاتی بودنشان را بررسی کنم. نمیدانم چرا بچه‌ها سوژه‌های جدید مینویسند؟ نقد کارگاه هم باید بنویسم. خب من واقعا نقد و نظر خاصی ندارم، چه بنویسم؟! شبی که جرواسک که نخوانَد هم هست. من البته عنوان را اینطور میخواندم: شبی که جرواسک نخوانْد، یعنی فعل را ماضی می‌خواندم، ولی خب ریحانه حتما بهتر می‌داند. به پیامی که امروز در گروه خانوادگی نوشتم فکر میکنم. نوشتم دیگر بحث اختلاف نظر نیست، بحث دشمنی است. وقتی کارد به استخوان من رسیده و باز کسانی از عامل ظلم حمایت میکنند، دیگر چه اهمیتی دارد که چند رشته دی‌ان‌ای مشترک داریم؟! زانوم باز درد گرفته، بیشتر این دردها عصبی هم هست. آب اعصابم را آرام می‌کند. غوطه‌ور شدن در آب یک جور حس جنینی و بی‌غمی را برایم تداعی می‌کند هرچند دوران جنینی من هم بی‌غم نبود. من فرزند ناخواسته‌ای وسط موشک باران تهران بودم. خواهرهایم تعریف می‌کنند که با هر صدای انفجار شکم مادرم به یک طرف حرکت می‌کرده، منِ جنین از ترس و اضطراب صداها خودم را گوشه شکم مادرم مچاله می‌کردم و با صدای انفجار بعدی به گوشه دیگر می‌خزیدم. چه ظلمها که به ما نشد، چه جانهای شیرینی که از دست نرفت، چه خونها که به دل ما نکردند. هنوز هم راست راست جلوی چشممان راه می‌روند و به کرده‌هایشان افتخار می‌کنند. دلم می‌خواست نویسنده بشوم و از همه این خون دلها بنویسم. راستش آنقدرها برایم مهم نیست که مخاطب خوشش می‌آید یا نه، دلم می‌خواهد من هم روایت خودم را از این رنج داشته باشم. نفس عمیق می‌کشم. سالهاست خشم و نفرتم را به ضرب و زور نوشتن، اشک ریختن و نفسهای عمیق زیر خاکستر روزمرگی دفن می‌کنم. بچه‌ها مجبورم کرده‌اند توی اتاقشان باشم، اگر اینجا نبودم اشک میریختم. پنج سال درمان افسردگی چیزی را عوض نکرد، نه افسردگی و نه اضطراب و نه وسواس من درمان نشد. من تمام این سالها با مطالعه و ممارست یاد گرفته‌ام چطور رنج روحم را مدیریت کنم. رنجها هستند، جزئی از منند، سیاه‌چاله‌های روانی مکنده‌. من فقط یاد گرفته‌ام زندگی‌ام را طوری محافظت کنم که دور و بر این سیاه‌چاله‌ها پیدایش نشود وگرنه بلعیده و نابود خواهد شد. اما وقتی دست به کار نوشتن می‌شوم سیاهچاله‌ها سر باز می‌کنند، احاطه‌ام می‌کنند و و تا به خودم می‌آیم می‌بینم تلخ و سیاه نوشته‌ام. متاسفم.

ساعت ۲۱:۵۲

ساعت ۱۶:۴۱ 

خیلی ناراحتم، تصادف کردم. گلگیر عقب ماشینم را مالیدم به ماشینی که راه را بسته بود و من زور میزدم از کنارش عبور کنم. آنقدر ناراحتم که دلم میخواهد بنشینم یک ساعت در موردش بنویسم و بنویسم و بنویسم تا دلم خالی بشود. به شنیدن مقدار زیادی «فدای سرت» احتیاج دارم. دیروز روزنوشت ننوشتم، چون ساعت ده دیدم دوست عزیزمان نوشته تا ساعت نه وقت دارید. بعد دیدم بقیه دوستان دارند خرد خرد تکالیفشان را میگذارند و راستش دیگر من حوصله نداشتم. این روزها روی مود خوبی نیستم. خانه‌ام ترکیده، آشپزخانه‌ام روی هواست، شوهرم به حرفم گوش نمی‌دهد و بچه‌هایم هم مشغول بچگی خودشانند. تنها و خسته‌ام. به حرکتی نیاز دارم که شارژم کند، چیزی مثل یکی دو ساعت وقت گذراند با یک یار جانی. هشت سال پیش در مراسم پاتختی‌ام، بهترین دوستم را به خاطر بدترین خواهرم از دست دادم. البته که دوستم دیگر آن دوستی که من میشناختم و دوست می‌داشتم نبود. یادآوری ماجرا اذیتم می‌کند. نفس عمیق می‌کشم اما مجرای تنفس‌ام مسدود است. وقتی استرس دارم آلرژی‌ام شدیدتر می‌شود. بیماری خودایمنی! فکرش را بکن، بدنت خودش را دشمن خودش قلمداد می‌کند و به خودش حمله می‌کند. جالب است که درمان قطعی هم برای چنین حالتی وجود ندارد، درمانهای فعلی فقط سیستم ایمنی بدن را خاموش می‌کنند تا خودش کمتر به خودش حمله کند. وقتی عامل بیرونی باعث مرض می‌شود، پزشکی و داروسازی خوب حسابش را می‌رسند ولی وقتی بدن خودش به جان خودش می‌افتد (مثل سرطان)، درد بی‌درمان میشود. در مورد مسائل دیگر هم همین است، وقتی کسی با تو دشمن است تکلیفت مشخص است، میدانی باید برای حذف او استراتژی داشته باشی و مواضعت را در برابر او حفاظت کنی اما وقتی خودت دشمن خودت میشوی دیگر چه کسی میتواند به تو کمک کند؟ دراز کشانده شدم چون دیگر بدنم یارای نشستن نداشت، کنار صورتم روی بالشت است و دارم تند تند انگشتهام را روی کیبرد مجازی میدوانم. من هنوز هم از لمسی بودن گوشی‌ها شگفت زده میشوم، زیر انگشتت به جز یک صفحه صاف هیچ چیز قابل لمسی وجود ندارد و البته یک عالمه چیز هست. پارادوکس عجیبی است، مخصوصا با این جلوه‌های بصری که ایجاد می‌کنند که یک دکمه را (که در واقع فقط یک تصویر است) فشار می‌دهی و بعد آن حرف برجسته می‌شود، آدم یاد ماشین تحریرهای قدیمی می‌افتد، چه صدای باحالی داشتند. 

ساعت ۱۶:۵۸

پایان

۰۱۰۴۲۰

ساعت ۲۲

خسته‌ام، حوصله نوشتن ندارم ولی خب نمی‌خواهم مشق نانوشته داشته باشم، خوبیت ندارد جلوی استاد. پوست صورتم می‌خارید، خاراندمش. الان داخل حفره گوشم میخارد. کی بشود تابستان تمام شود. با آن کفشهای تابستانی پشت بنددار رانندگی کردن سخت بود؛ یک بار سر چهارراه خاموش کردم. لژ دارد، آدم حساب نیم‌کلاج و گاز از دستش در می‌رود. حالا موهای روی شقیقه‌ام می‌خارد. من که عصر دوش گرفتم، چه را اینطوری شده‌ام؟ الان کنار بینی‌ام می‌خارد! بنّا معلوم نیست سر وقت بیاید یا نه، خبری از کابینت ساز هم نیست، فقط پنجره‌ساز خوش‌ قول به نظر می‌رسد. این مرد هم عجول است، هی به جان من نق می‌زند، انگار من چوب جادو دارم و می‌توانم همه چیز را رتق و فتق کنم ولی از بخلم است که در خانه خودم چوب جادویم را تکان نمی‌دهم و نمی‌گویم بی‌بی‌دی بابی‌دی بو! نفس عمیق کشیدم، حرصم را خالی می‌کند. برداشته الان کابینت را کنده، خانه را متلاشی کرده، بنا هم که اصلا معلوم نیست شنبه بیاید یا نیاید. عجب گرفتاری شده‌ایم. این طور وقتها آدم دلش می‌خواهد فقط نق بزند، خوش به حال شوهرم که من را دارد تا به جانم نق بزند، من که باید ماسک زن صبور عاقل پرتحمل را سفت روی صورتم نگه دارم، من اگر وا بدهم او منفجر می‌شود. نفس عمیق دیگری کشیدم. حوصله ندارم. ساعت شده ۲۲:۰۷. برای امشب بس است. 

۰۱۰۴۱۹

ساعت ۲۲:۳۲
یک ربع است توی آشپزخانه در حال انجام کارهایم توی سرم روزنوشت می‌نویسم، به همین بیان نوشتاری! دستم بوی پیاز می‌دهد، دهانم بوی تخم مرغ. برای نهار فردا عدسی گذاشته‌ام. شاید فردا روز سختی داشته باشم، باید برای ثبت نام بچه‌ها بروم. یادم باشد چند نان بربری هم بگیرم، نانمان تمام شده و عدسی با بربری می‌چسبد. اصلا همه چیز با بربری می‌چسبد. یک نفر در توییتر نوشته بود که شاطر محله‌شان از یک ایرانی مقیم سوئد پیشنهاد کار گرفته، که برود آنجا و در نانوایی که آقا تاسیس کرده نان بپزد. ببین خوشبختی چطور یهو می‌آید خودش را می‌اندازد تو بغل یک نفر! من آدم می‌شناسم سالها به انحاء مختلف تلاش کرده از ایران برود و هر بار یک سنگی که بلند کردنش فقط از غول چراغ جادو برمی‌آمده افتاده سر راه این بیچاره! یک زمانی با خودم فکر می‌کردم مردم چه‌ فکری می‌کنند که اینقدر جان می‌کنند از ایران بروند؟ الان فکر می‌کنم من چقدر کودن و بی‌اطلاع بودم. آدم وقتی هیچ چیز ندیده از کجا بداند؟ دختربچه‌ای بودم در چنبره خانواده‌ای سنتی، تنها رسانه‌ای که در دسترسم بود تلویزیون ایران بود و روزنامه‌ها و مجلاتی که به لعنت خدا نمی‌ارزید. فکر می‌کردم نانی که می‌خوریم بهترین نان است و آبی که می‌نوشیم بهترین آب؛ آسمان هم که همه‌ جا همین رنگ است. البته که نان و آبمان در آن سالها از الان بهتر و در دسترس‌تر بود. چند وقت است که بعد از هر خرید تا ساعتها عصبانی هستم. نفس عمیق می‌کشم. به این فکر می‌کنم که مگر چند روز در این دنیا هستم؟ اصلا به درک که نتیجه این همه زحماتمان برای پیشرفت و بهبود زندگی به فنا رفت. حالا که زنده‌ایم، میشد که نباشیم، هوم؟ خب پس بچسبم به زندگی. بچسبم به موهای بلند دخترهایم که با دیدنشان چشمهایم قلبی می‌شود. بمیرم برای بچه‌ام، امشب دستش ماند لای در ماشین. واقعا آرزو می‌کردم کاش دردش به جان من می‌افتد. کاش می‌شد برگردم به چند لحظه قبل و به جای او دست من لای در بماند. قلبم کنده شده بود و افتاده بود کف خیابان. مادر بودن خیلی وحشتناک‌تر از چیزی است که پیش از این تصورش را می‌کردم. پیش از مادر شدنم حس خوبی به مادرم نداشتم، سالها با هم جنگ سرد داشتیم. بعد از آن که بچه‌ها از وجودم جدا شدند، یک روز با بغض به او گفتم یعنی تو هم اینقدر ما را دوست داشتی؟ یک جورهایی کینه‌هایم از او شسته شد و رفت. الان هم اشکم سرازیر شد. غم و اندوه عجیبی در تار و پود مادری است. باز نفس عمیق می‌کشم. ساعت ۲۲:۴۷

بچه ها را خواباندم، وقتش است روزنوشت را بنویسم. ساعت ۲۱:۵۷ دقیقه است، تا ۲۲:۱۲ وقت دارم که بنویسم. یک نفس عمیق کشیدم. میدانی من سالها از نفس عمیق غافل بودم، نمیدانم از کی عادت کردم نفسم را در سینه حبس کنم. هنوز هم ناخودآگاه این کار را میکنم و بعد خلقم تنگ میشود. یکی دیگر هم کشیدم. این نفس عمیق از من خیلی گره گشایی کرده. خوابم می آید، روز پر کاری داشته ام. میوه‌ها را باید بشویم بعد بخوابم. کش لباسم اذیتم میکند، وقتی خوابم میگیرد انگار مولکولهای هوا هم مرا گاز می‌گیرند چه برسد به کش سمج که افتاده روی استخوان و رد انداخته. نفسهای عمیقم متمایل به خمیازه شده اند. چشمانم هم از شدت خستگی خیس شده. راستی آرایش چشمم را هم باید پاک کنم. موهایم را هم باید رنگساژ کنم. یکی نداند فکر می‌کند من عجب زن چیتان و پیتانی هستم. امروز یک روسری خیلی کوچک سر کرده بودم، برای اولین بار. امروزی‌ها بهش می‌گویند مینی‌اسکارف من اگر باشم اسمش را میگذارم لچکچه. والا به خدا، لچک لچک است دیگر حالا بهش بگویی اسکارف خیلی شیک میشود؟ از ۲۱ تیر حوصله ندارم چیزی بنویسم اما به آن فکر میکنم. به امنیت هم فکر میکنم و بعدش عمدا فکرم را میبرم سمت چیزهای دیگر. امشب بچه‌ها قبل از خواب اتاقشان را مرتب کردند چون دیشب پدرشان حسابی گرد و خاک به پا کرد. کی بشود که این بچه‌ها خودشان طالب نظم بشوند. امروز آنقدر بازی کردند که سر شب از خستگی ناله می‌کردند، مثل یک حیوان زخم خورده. این عقل بچگی هم بد چیزی است، به خودشان رحم نمی‌کنند. خب طفلک من بازی کردی خسته شدی، نیم ساعت بنشین استراحت کن. انگار اسلحه پس شقیقه‌شان گذاشته اند که یالا بازی کن! یالا شلنگ تخته بیانداز! چشمهام اشکی اشکی شده. کاش مجبور نبودم میوه‌ها را بشویم و سر میخوردم توی تخت. همسایه پایینی مهمان دارند، مهمان‌ها دارند کف میزنند که نوه میزبان که دختر کوچولوی دو ساله است برقصد. این بچه کوچولوها خیلی خوبند، یک خاندان را سرگرم خودشان میکنند. دلم بچه کوچولو می‌خواهد، اما نه شرایط زاییدن دوباره دارم و نه توان و حوصله بزرگ شدن یک بچه دیگر. بزرگ کردن نه‌ها، بزرگ شدن! بچه‌ها که بزرگ می‌شوند و زبان باز می‌کنند و هی حرف می‌زنند و سوال می‌پرسند و برای آدم تعیین تکلیف میکنند جداً می‌روند روی مخ من. بچه را تا وقتی زبان باز نکرده دوست دارم، تر و خشکش کنی، غذایش را بدهی او هم تمیز و سرحال برایت بخندد و پادشاهی عالم را بکند، نه سوال فلسفی بپرسد، نه تبلت بخواهد و نه نصف شیشه شربت آلبالو را خالی کند توی لیوانش. وقت تمام شد:۲۲:۱۲.

غرور و تعصب-جین آستن-رضا رضایی

زمانی که کتاب را شروع کردم، هدفم این بود که یک کار کلاسیک خوانده باشم که رزومه کلاسیک خوانی ام را کمی پر کرده باشم ولی خب کار شبیه کارهای کلاسیکی که قبلا خوانده بودم نبود، در اثری از قلم فرسایی و توصیفهای چند خطی ندیدم، هدف روایت قصه بود و تحلیل شخصیت آدمها؛ البته که میتوانست پخته تر  و عمیق تر از این باشد ولی فکر میکنم در زمان خودش بسیار نوآورانه بوده است.   واقعا خوشحالم که آن را خواندم و لذتش را بردم.  اگرچه قصه فاقد  عشقی پرشور و توصیفات بی قراری عشاق بود، اما روایت سرنوشت الیزابت و خواهرانش به اندازه کافی کشش داشت که بخواهم آن را به آخر برسانم. شخصیتهای  حاشیه ای که به پیش بردن قصه کمک میکردند بسیار مختصر و مفید و هنرمندانه توصیف شده بودند. اقامت آنها در قصه به حد کافی بود، به موقع می آمدند و به موقع می رفتند. بهترینش شخصیت کشیش کالینز بود که با دیالوگهای عالی پوک و تو خالی بودنش به تصویر کشیده شده بود.  واقعا همه جوره به دلم نشست. خانم پریوش زاهدی هم بسیار خوب آن را خوانده بودند. 


پ.ن.

احساس میکنم شخصیتهای کتاب زنان کوچک یک جورهایی ملهم از این کتاب است. 

۰۱۰۴۱۶

به ساعت گوشی نگاه میکنم، ۶:۳۸ دقیقه، خب یک ربع بعدش میشود ۶:۵۳ دقیقه. این تابستان هم عجب چیز سه نقطه ای است. ساعت شش صبح بلند میشوی میبینی آفتاب افتاده و تا ته خانه روشن شده، آدم وحشتش می‌گیرد. زمستان هم تا میایی بجنبی شب شده.‌اصلا همه فصلها سه نقطه هستند و من دلم میخواهد به همه چیز غر بزنم. یک بار یک جایی خواندم انسانهای پیش از تمدن اگر بشنوند که در آینده انسانها صبح زود پیش از آنکه خوابشان کامل بشود به زور خودشون را بیدار میکنند، از تعجب میخندد. بارها وقتی زندگی بهم فشار آورده خودم را یک زن هموسایپین دیده‌ام که مجبور است در طبیعت وحشی از دو تا بچه‌اش نگهداری کند، چون این فکر یک جور آرامش فلسفی به من می‌دهد. حالا جالبش این است که من با بدن و آناتومی فعلی اگر قرار بود در طبیعت و دور از تمدن زندگی کنم احتمالا هیچ وقت به سن زادآوری نمی‌رسیدم. ریحانه گفت روزنوشتت باید اتوماتیک رایتینگ باشد و نقل قول و تحلیل و روایت نداشته باشد ولی خب ذهن من (شاید در اثر وبلاگ‌نویسی) این مدلی شده که یک فکر را بگیرد و هی بسطش بدهد. انگار دنده اتوماتیک ذهنم انگار خراب شده است. شاید اگر ی دو سه دقیقه بود ذهنم اینور و آنور می‌رفت و چیزهای مختلف از آن رد میشد ولی در یک ربع مغزم عین یک دستگاه از خط تولید می‌خواهد یک خروجی ثابت مکرر را بدهد بیرون. آهان یک چیز دیگر هم که روی روزنوشتم اثر می‌گذارد این است که می‌دانم بقیه آن را می‌خوانند -یا ممکن است بخوانند- اینکه مخاطب چه فکری خواهد کرد،خواه ناخواه روی سیر افکار آدم اثر می‌گذارد. آه یادم افتاد بچه دیشب از لای در اتاق سرک کشید و من و همسرم را در حالی که نباید دید. حالا فکرتان جای خیلی بد نرود. خب بد است الان من بیایم بگویم بچه چه دید، همه‌تان می‌فهمید من و همسرم تفریحی سیگار می‌کشیم. اصلا بکشیم، مگر دزدی کرده ایم؟ این همه دزد راست راست توی خیابان می‌گردند. دزدی چقدر زیاد شده، یک جوری زیاد شده که می‌ترسم کم‌کم تعداد دزدها از تعداد آنهایی که با کار کردن زندگی می‌گذرانند بیشتر شود. عجب وضع آکواردی! آنوقت دزدها از کی بدزدند؟ زن تو نمی‌خواهد نگران دزدها باشی، نگران خودت باش که با این وضع به زودی خرجت از دخلت می‌زند بالا. یک خامه صبحانه دوازده هزارتومن؟ خدایی؟ چه مرگشان است آخر. دلم میخواهد دهنم را باز کنم به یَک یَک باعثان این وضع فحشهای خیلی بد بدهم. هر وقت این فکرها می‌آید توی سرم عصبانی می‌شوم و گوشهایم داغ می‌شود. سعی می‌کنم با این دماغ گرفته چند نفس عمیق بکشم. دکترهای جراح حاضر نشدند من را در بیمارستان خصوصی که طرف قراداد بیمه‌ام هستند عمل کنند، می‌گویند بیا کلینیک شخصی ما. مشخص است که میخواهند گوشم را تا ته حلزونی ببرند. اوه اوه ساعت شده ۶:۵۴!