کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بچه ها را خواباندم، وقتش است روزنوشت را بنویسم. ساعت ۲۱:۵۷ دقیقه است، تا ۲۲:۱۲ وقت دارم که بنویسم. یک نفس عمیق کشیدم. میدانی من سالها از نفس عمیق غافل بودم، نمیدانم از کی عادت کردم نفسم را در سینه حبس کنم. هنوز هم ناخودآگاه این کار را میکنم و بعد خلقم تنگ میشود. یکی دیگر هم کشیدم. این نفس عمیق از من خیلی گره گشایی کرده. خوابم می آید، روز پر کاری داشته ام. میوه‌ها را باید بشویم بعد بخوابم. کش لباسم اذیتم میکند، وقتی خوابم میگیرد انگار مولکولهای هوا هم مرا گاز می‌گیرند چه برسد به کش سمج که افتاده روی استخوان و رد انداخته. نفسهای عمیقم متمایل به خمیازه شده اند. چشمانم هم از شدت خستگی خیس شده. راستی آرایش چشمم را هم باید پاک کنم. موهایم را هم باید رنگساژ کنم. یکی نداند فکر می‌کند من عجب زن چیتان و پیتانی هستم. امروز یک روسری خیلی کوچک سر کرده بودم، برای اولین بار. امروزی‌ها بهش می‌گویند مینی‌اسکارف من اگر باشم اسمش را میگذارم لچکچه. والا به خدا، لچک لچک است دیگر حالا بهش بگویی اسکارف خیلی شیک میشود؟ از ۲۱ تیر حوصله ندارم چیزی بنویسم اما به آن فکر میکنم. به امنیت هم فکر میکنم و بعدش عمدا فکرم را میبرم سمت چیزهای دیگر. امشب بچه‌ها قبل از خواب اتاقشان را مرتب کردند چون دیشب پدرشان حسابی گرد و خاک به پا کرد. کی بشود که این بچه‌ها خودشان طالب نظم بشوند. امروز آنقدر بازی کردند که سر شب از خستگی ناله می‌کردند، مثل یک حیوان زخم خورده. این عقل بچگی هم بد چیزی است، به خودشان رحم نمی‌کنند. خب طفلک من بازی کردی خسته شدی، نیم ساعت بنشین استراحت کن. انگار اسلحه پس شقیقه‌شان گذاشته اند که یالا بازی کن! یالا شلنگ تخته بیانداز! چشمهام اشکی اشکی شده. کاش مجبور نبودم میوه‌ها را بشویم و سر میخوردم توی تخت. همسایه پایینی مهمان دارند، مهمان‌ها دارند کف میزنند که نوه میزبان که دختر کوچولوی دو ساله است برقصد. این بچه کوچولوها خیلی خوبند، یک خاندان را سرگرم خودشان میکنند. دلم بچه کوچولو می‌خواهد، اما نه شرایط زاییدن دوباره دارم و نه توان و حوصله بزرگ شدن یک بچه دیگر. بزرگ کردن نه‌ها، بزرگ شدن! بچه‌ها که بزرگ می‌شوند و زبان باز می‌کنند و هی حرف می‌زنند و سوال می‌پرسند و برای آدم تعیین تکلیف میکنند جداً می‌روند روی مخ من. بچه را تا وقتی زبان باز نکرده دوست دارم، تر و خشکش کنی، غذایش را بدهی او هم تمیز و سرحال برایت بخندد و پادشاهی عالم را بکند، نه سوال فلسفی بپرسد، نه تبلت بخواهد و نه نصف شیشه شربت آلبالو را خالی کند توی لیوانش. وقت تمام شد:۲۲:۱۲.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد