کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

ساعت ۲۱:۳۲

درد پاشنه پا امانم را بریده و درد زانو و کمر؛ همه‌اش با هفته‌ای یک ساعت راه رفتن توی آب علاج میشود ولی خب هماهنگ کردن و رفتن به استخر برایم سخت است و تنبلی میکنم. حتی کف دستم هم درد میکند. امروز هر طور شده باید لیست سوژه‌ها را دربیاورم و حیاتی بودنشان را بررسی کنم. نمیدانم چرا بچه‌ها سوژه‌های جدید مینویسند؟ نقد کارگاه هم باید بنویسم. خب من واقعا نقد و نظر خاصی ندارم، چه بنویسم؟! شبی که جرواسک که نخوانَد هم هست. من البته عنوان را اینطور میخواندم: شبی که جرواسک نخوانْد، یعنی فعل را ماضی می‌خواندم، ولی خب ریحانه حتما بهتر می‌داند. به پیامی که امروز در گروه خانوادگی نوشتم فکر میکنم. نوشتم دیگر بحث اختلاف نظر نیست، بحث دشمنی است. وقتی کارد به استخوان من رسیده و باز کسانی از عامل ظلم حمایت میکنند، دیگر چه اهمیتی دارد که چند رشته دی‌ان‌ای مشترک داریم؟! زانوم باز درد گرفته، بیشتر این دردها عصبی هم هست. آب اعصابم را آرام می‌کند. غوطه‌ور شدن در آب یک جور حس جنینی و بی‌غمی را برایم تداعی می‌کند هرچند دوران جنینی من هم بی‌غم نبود. من فرزند ناخواسته‌ای وسط موشک باران تهران بودم. خواهرهایم تعریف می‌کنند که با هر صدای انفجار شکم مادرم به یک طرف حرکت می‌کرده، منِ جنین از ترس و اضطراب صداها خودم را گوشه شکم مادرم مچاله می‌کردم و با صدای انفجار بعدی به گوشه دیگر می‌خزیدم. چه ظلمها که به ما نشد، چه جانهای شیرینی که از دست نرفت، چه خونها که به دل ما نکردند. هنوز هم راست راست جلوی چشممان راه می‌روند و به کرده‌هایشان افتخار می‌کنند. دلم می‌خواست نویسنده بشوم و از همه این خون دلها بنویسم. راستش آنقدرها برایم مهم نیست که مخاطب خوشش می‌آید یا نه، دلم می‌خواهد من هم روایت خودم را از این رنج داشته باشم. نفس عمیق می‌کشم. سالهاست خشم و نفرتم را به ضرب و زور نوشتن، اشک ریختن و نفسهای عمیق زیر خاکستر روزمرگی دفن می‌کنم. بچه‌ها مجبورم کرده‌اند توی اتاقشان باشم، اگر اینجا نبودم اشک میریختم. پنج سال درمان افسردگی چیزی را عوض نکرد، نه افسردگی و نه اضطراب و نه وسواس من درمان نشد. من تمام این سالها با مطالعه و ممارست یاد گرفته‌ام چطور رنج روحم را مدیریت کنم. رنجها هستند، جزئی از منند، سیاه‌چاله‌های روانی مکنده‌. من فقط یاد گرفته‌ام زندگی‌ام را طوری محافظت کنم که دور و بر این سیاه‌چاله‌ها پیدایش نشود وگرنه بلعیده و نابود خواهد شد. اما وقتی دست به کار نوشتن می‌شوم سیاهچاله‌ها سر باز می‌کنند، احاطه‌ام می‌کنند و و تا به خودم می‌آیم می‌بینم تلخ و سیاه نوشته‌ام. متاسفم.

ساعت ۲۱:۵۲

نظرات 2 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 09:36 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com

سلام عزیزم خوبین؟
میخوندم روزنوشت های تکلیفیتون رو. این هفته نیستین نگران شدم، خصوصا بعد از این دست نوشت...

سلام
شاید باورت نشه ولی واقعا ذوق کردم دیدم کسی جایی
منتظرم بوده
متاسفانه خیلی گرفتارم و از کارگاه هم انصراف دادم. ولی دوست دارم اون سبک نوشتن آزاد رو برای خودم ادامه بدم. شاید یه وقتی که بهتر باشم.
ممنونم که به یادم بودی

لیمو شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:46 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

سلام مجدد
شاید شما هم باورت نشه اما از ذوقت من هم از ته دلم ذوق کردم.
امیدوارم گرفتار شادی باشی همیشه

قربونت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد