پیش نوشت
معلممون گفته روزی یک بار اتوماتیک رایتینگ داشته باشیم، یعنی مغز رو ول کنی بذاری هر چی رد میشه بیاد رو کاغذ. اسم مشقمون روزنوشته، به همین اسم میذارمش تو وبلاگ.
خب بالاخره بنا آمد و آشپزخانه را بازدید کرد، دیگر باید مشقهایم را بنویسم و بهانهای ندارم برای اینکه از نوشتن فرار کنم. دیروز اصلا سرحال نبودم. یک جورهایی بزرگترین شکایتم از خودم همین است که به قول امروزیها بسیار مودی هستم. صبح از خواب که بیدار شدم حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. روزهای زیادی پیش میآید که اینطور باشم، و روزهای زیادی وجود دارد که حال معمولی دارم و اندک روزهایی که فکر میکنم «من آنم که رستم بود پهلوان» یک چیزی شبیه اختلال پارونویا یا دوقطبی اما از نوع سه قطبی. خلاصه روز چهارشنبه یک جورهایی هیچ چیز دنیا برایم آنقدر اهمیت نداشت که بخواهم نشیمنگاهم را تکان بدهم. هیچ چیز به جز بچهها. دروغ چرا، حتی بچهها هم آنقدر مهم نبودند اما یک جورهایی یک حس مسئولیت آمیخته به احساس گناه دارم که مجبورم میکند تحت هر شرایطی حواسم به آنها باشد و راضی نگهشان دارم. هر چند که بچه راضی بشو نیست. یک چیزی که همیشه اعصابم را خرد میکند همین است که آخر چرا باید رضایت خودمان را فدای رضایت دیگران بکنیم تازه آنها هم راضی نشوند و بقول معروف «دو قورت و نیمشان باقی بماند»؟ راستی که من چقدر این مثل «دو قورت و نیم باقی مانده» را دوست دارم. چون قرار است بقیه هم روزنوشتم را بخوانند مثل را اینجا نقل میکنم شاید خواندنش خالی از لطف نباشد. نقل است که سلیمان نبی بیش از همه پیامبران صاحب مکنت بود، زبان حیوانات میدانست، به جنیان فرمان میداد و قوم بنیاسرائیل را به منتهای رفاه و شکوه رسانده بود (دوران طلایی که هنوز یهودیان دارند زور میزنند به آن برگردند، حالا اصلا معلوم نیست چقدرش راست و چقدرش...! بماند) القصه، روزی سلیمان در اوج قدرت و مکنتی که هر انسانی میتواند تصور کند از خدای روزیدهنده خویش خواست تا یک وعده وظیفه سیر کردن عالمیان را به او بسپارد. خداوندگار که ایوب را آنطور چزانده معلوم نیست بر چه اساس نمیخواسته هرگز روی این یکی نبی دردانه را زمین بیاندازد، پس درخواستش را اجابت میکند. سلیمان به عالمیان ندا میدهد که صف بکشید امروز غذا با من است. در آن روز مرغ و ماهی و دوزیستان و نرمتنان جملگی روزی خود از سلیمان میستانند تا آنکه بانگ جیغ و هوار و وااای این چه کوفتیه؟! از سمت ساحلنشینان بلند میشود. سلیمان به ساحل میرود و میبیند ماهی غولپیکری به آنجا آمده و روزی از او میطلبد. سلیمان هم کم نمیآورد و خودش را تک و تا نمیاندازد. هر چه از خوار و بار و غله و خوراک در انبارها داشته گرد میآورد و میریزد توی حلق ماهی و ماهی هم میخورد و یک قلپ آب رویش. سلیمان میپرسد سیر شدی؟ ماهی میگوید روزی من سه قورت است، اینها که تو دادی نیم قورت آن بود، هنوز دو قورت و نیمش باقی مانده! خلاصه اینکه سلیمان آن روز فهمید و ما هم امروز باید بفهمیم که سیر/راضی کردن همه کار ما نیست. پس کار ما چیست؟ سهراب میفرماید کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم و انگار من دیروز بیشتر از همیشه در افسون گل سرخ شناور بودم.
تو یه دوره آنلاین مبانی داستاننویسی شرکت کردهام، جلسه اول دو تا نتیجه برام داشت:
۱. در سوژه یابی ریدهام.
۲.علاقهای ندارم برم تو چهارچوبی که قراره تدریس بشه.
راستش همین وبلاگ نویسی رو بیش از هر چیز دوست دارم. این آزادی که اینجا دارم برام خیلی خوشاینده. اینکه با هر ادبیات و درباره هرچیزی که عشقم میکشه مینویسم و تخمم نیست که کی خوشش میاد و کی نمیاد. اصلا حال نمیکنم برم بجورم دنبال سوژه جذاب برای دیگران. در ادامه محض الکی تو بقیه جلسات شرکت میکنم، بالاخره پولشو دادم، بقول اصفونیا: حیفس.
با خودم فکر میکنم انگیزه فضولی آدمها چیست؟ چرا باید به کار من کار داشته باشند که یک گوشه درسکوت نشستهام و دارم نان و ماست و استرس خودم را میخورم؟ یعنی اینقدر زندگیشان خالی است که باید با اخبار یکی از بیاهمیتترین آدمهای دنیا (یعنی من) پرش کنند؟ از من خاکبرسرتر کسی است که فضولی من را میکند!
نه ماه از ازدواجم گذشته بود، یه شب که از خونه مادرشوهرم برگشتیم بر خلاف همیشه که مثل سنگ ساکت میموندم و همه چی رو میریختم تو خودم، شروع کردم به گریه. مثل ابربهار اشک میریختم و ظرفهای شسته رو جا به جا میکردم.همونجور به شوهرم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم فقط یه جمله رو از قول من به مادرت بگو: اینکه من جواب حرفها و تیکه هاش رو نمیدم به خاطر این نیست که نمیفهمم یا ناراحت نمیشم. خیالش راحت باشه تونسته من رو خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد ناراحت کنه و غصه بده، پس لازم نیست هر بار که من رو میبینه تیکه هاش رو کلفتتر کنه و حرفهای بدتری برای ناراحت کردن من بزنه. من اگه بمیرم هم جلوی اون ابراز ناراحتی نمیکنم، چون نمیتونم. میخوام ابراز وجود کنم ولی بلد نیستم. نمیدونم شوهرم بهشون چی گفت ولی حس کردم بعد از اون از شیب صعودی حرفهای نیشدارشون کم شد. متاسفانه باز هم تو شرایطی هستم که ناراحتیم رو بروز نمیدم و یه عده فکر میکنن جا داره بیشتر از این من رو ناراحت کنند و بچزونن. انگار با خودشون میگن ای بابا، چرا هر چی بهش سوزن میزنیم این لامصب آخ نمیگه، باید بهش جوالدوز بزنیم، اونم نشد! پس دیگه باید میلگرد فرو کنیم تو پهلوش... میخوام بهشون بگم والله من ناراحتم، به جان بچه م من در عذابم، فقط مدل شما بلد نیستم کولی بازی دربیارم. شما خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد من رو رنج دادید. بسه دیگه. ولم کنید.
آدم وقتی عزیزی را ناگهانی از دست میدهد فکر میکند مگر میشود بعد از او ادامه داد؟ یک جایی ته ذهنش میداند که میشود، چون چنین سوگی قبلا هم برای کسان دیگر اتفاق افتاده و دنیا تمام نشده است اما در قشر بیرونی ذهن آدم مدام هشدار «به آخر دنیا نزدیک میشوید» پخش میشود. اما آدمی که در بلیه ای طبیعی (مثل زلزله یا سیل) تعداد زیادی از عزیزانش را یک جا از دست میدهد به نوعی د یگر سوگواری میکند. علیرغم همه نشانه های آخرالزمانی وحشتناک، بازمانده های سونامی میفهمند که دنیا آخر ندارد، دنیا همیشه بوده و همیشه خواهد بود. من از نزدیک چنین آدمی را ندیده ام اما خودم در لحظه ای از عمرم احساس کردم با همه آشنایانم بیگانه ام، انگار همه آنها که میشناختم و دوستشان داشتم به ناگهان مرده بودند و دور و برم پر بود از غریبه هایی که حس خوبی بهشان نداشتم. من برای همه آنها که از دست داده بودم سوگوار بودم اما مهمتراین بود که می بایست به تنهایی زنده میماندم. اما بهترین قسمت ماجرای این بود که ارزشهای خسته کنندهای که دیگران مراعات نمیکردند و باعث خشمم میشد، دیگر هیچ اهمیتی نداشت. آدمها برایم بازماندگان سونامی های شخصی بودند که گاه راه بهتری برای زنده ماندن نمی یافتند جز اینکه شرور، بی ادب، پرتوقع و حسود باشند. من با هیچ کدامشان خویشی نداشتم. من مسئول هیچ کدامشان نبودم. آنها هم مسئول من نبودند. در این جدایی از جامعه نامحبوبم یک پذیرش آرام و منطقی وجود داشت که به همه صمیمیتهای پیش از آن می ارزید. از آن جا به بعد زندگیام راحت شد، آدم عصبی درونم که دائما پشت ماسک سکوت و بردباری قایمش میکردم تبدیل شد به یک آدم آرام و تحت کنترل، آن هم بدون دارو و این آرامش آرامش بعد از طوفان بود. من -منی که از همهی منها قویتر بود- از طوفان جان به در برده بود، زنده مانده بود و دیگر هیچ چیز مهمتر از این نبود.
میگم: اگه ببینی طرفت داره با یکی دیگه لاس میزنه، واکنشت چیه؟
میگه: من سعی میکنم نفهمم، اگرم فهمیدم خودمو میزنم به نفهمیدن.
بعد غش غش میخنده. یهو صورتش جدی میشه و ادامه میده: بذار یه چیز بدتر بگم، من حتی اگه بفهمم با یکی دیگه خوابیده هم باز رویکردم همینه.
صافی رو از روی لیوانهای چایی برمیدارم، رو به اجاق و پشت به اون مکث میکنم. میخوام اگه حرفی ته دلشه بزنه اما هنوزم ساکته. وقتی رو به روش میشینم با یه قیافه جدی انگار من یکی از دانشجوهاش باشم برام توضیح میده: با این نظریه که اجداد ما در واقع نوعی میمون بودن آشنا هستی. خب فرض کنیم این نظریه درسته، پس یه مشت میمون که از لحاظ عقل و هوش جهش داشتن میان واسه بهتر شدن وضع زندگیشون تمدن تشکیل میدن. نخبگان این تمدن قانون وضع میکنن و ضمانت اجرایی این قانون چی میتونسته باشه؟ چی بهتر از عقوبت و رنج جاودان الهی در جهنم؟ به عبارتی ریشه تعهداتی فرهنگی-مذهبی مثل ازدواج و منع خیانت همینه که در طول تاریخ بشریت یه عده تشخیص دادن اینجوری بهتر میشه جامعه رو کنترل و سعادتمند کرد. ولی آیا این قوانین مطابق با طبیعت انسانهاست؟ نه! مشخصه که نه! ما همچنان گونهای از میمون هستیم، جفتگیری بخشی از طبیعتمونه اما وفاداری به جفت لزوما در طبیعت هممون نیست. این منطقیترین دیدگاه من در مواجهه با خیانته.