کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

به همه زنهای متاهل بی بغل

به نظرم اینکه اومده کنارت لوبیا خرد کنه تلاشی بوده واسه به دست آوردن دلت. من اگه بودم همونجا که کنار هم وایسادیم سرمو میذاشتم رو بازوش، شاید یه جریانی شکل میگرفت. شاید اون هم میخواد ولی نمیتونه دیگه. تو از بیرون نگاه میکنی و هیچ کنش دلخواهی نمیبینی و فکر میکنی اون تلاش نمیکنه؛ در حالی که تلاش کرده و فایده ای نداشته. حالا من نمیدونما، فقط دارم فرضهای محتمل رو میگم.

یه بار اریک تو کانالش یه مطلب جالب نوشته بود، خلاصه اش این بود که آدمها ورزش نمیکنند، نه به خاطر اینکه نمیدونن ورزش خیلی خوبه، نه به خاطر اینکه پول یا وقتش رو ندارن، بلکه به خاطر اینکه ورزش کردن بهشون یادآوری میکنه که چقدر عضلات ضعیف و بدن به درد نخوری دارن. اینو میشه تعمیمش داد به هر نوع تلاشی، وقتی شروع به تلاش کنی تازه بهت یادآوری میشه که چقدر ناتوانی. تحمل کردن این حس ناتوانی سخته، مغز ما دنبال راحتیه، چون دنبال بقاست. مغز تا جایی که بتونه کارهای سخت رو پس میزنه. میگه ولش کن، تو که تو این کار ضعیفی پس چه کاریه که تلاش کنی؟!

میخوام بگم اینکه تلاش نمیکنه (یا اینکه تو اون رو در حال تلاش نمیبینی) مساوی با بی تفاوتی و بی اهمیتی نسبت به تو نیست. این طرز فکری که الان داری و این حالت خواستن چیزهایی که اون براورده نمیکنه فقط دو تا مقصد میتونه داشته باشه، یا اونقدر عصبانی میشی که نهایتا از سر خشم تو یه پروسه دعوا و جار و جنجال طلاق میگیری یا اونقدر افسرده میشی که بی سر و صدا دچار طلاق عاطفی میشی. اگه میخوای کماکان زوج باقی بمونید شاید بد نباشه کم باید تو طرز فکر خودت و نحوه تحلیلت تجدید نظر کنی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد