کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

 آدم وقتی عزیزی را ناگهانی از دست میدهد فکر میکند مگر میشود بعد از او ادامه داد؟  یک جایی ته ذهنش میداند که میشود، چون چنین سوگی قبلا هم برای کسان دیگر اتفاق افتاده و دنیا تمام نشده است اما در قشر بیرونی ذهن آدم مدام هشدار «به آخر دنیا نزدیک میشوید» پخش میشود. اما آدمی که در بلیه ای طبیعی (مثل زلزله یا سیل) تعداد زیادی از عزیزانش را یک جا از دست میدهد به نوعی د یگر سوگواری میکند. علیرغم همه نشانه های آخرالزمانی وحشتناک، بازمانده های سونامی میفهمند که دنیا آخر ندارد، دنیا همیشه بوده و همیشه خواهد بود. من از نزدیک چنین آدمی را ندیده ام اما خودم در لحظه ای از عمرم احساس کردم با همه آشنایانم بیگانه ام، انگار همه آنها که میشناختم و دوستشان داشتم به ناگهان مرده بودند و دور و برم پر بود از غریبه هایی که حس خوبی بهشان نداشتم. من برای همه آنها که از دست داده بودم سوگوار بودم اما مهمتراین بود که می بایست به تنهایی زنده میماندم. اما بهترین قسمت ماجرای این بود که  ارزش‌های خسته کننده‌ای که دیگران مراعات نمیکردند و باعث خشمم میشد، دیگر هیچ اهمیتی نداشت. آدمها برایم بازماندگان سونامی های شخصی بودند که گاه راه بهتری برای زنده ماندن نمی یافتند جز اینکه شرور، بی ادب، پرتوقع و حسود باشند. من با هیچ کدامشان خویشی  نداشتم. من مسئول هیچ کدامشان نبودم. آنها هم مسئول من نبودند. در این جدایی از جامعه نامحبوبم یک پذیرش آرام و منطقی وجود داشت که به همه صمیمیتهای پیش از آن می ارزید. از آن جا به بعد زندگی‌ام راحت شد، آدم عصبی درونم که دائما پشت ماسک سکوت و بردباری قایمش می‌کردم تبدیل شد به یک آدم آرام و تحت کنترل، آن هم بدون دارو و این آرامش آرامش بعد از طوفان بود. من -منی که از همه‌ی من‌ها قوی‌تر بود- از طوفان جان به در برده بود، زنده مانده بود و دیگر هیچ چیز مهمتر از این نبود.

نظرات 1 + ارسال نظر
باران پاییزی چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 08:50 ق.ظ http://baranpaiezi.blogsky.com

چقدر تفسیرت از دنیا و سونامی رو دوست داشتم. در ضمن قلمت بی نهایت دوست داشتنی و زیباست

سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد