ساعت ۲۲:۳۲
یک ربع است توی آشپزخانه در حال انجام کارهایم توی سرم روزنوشت مینویسم، به همین بیان نوشتاری! دستم بوی پیاز میدهد، دهانم بوی تخم مرغ. برای نهار فردا عدسی گذاشتهام. شاید فردا روز سختی داشته باشم، باید برای ثبت نام بچهها بروم. یادم باشد چند نان بربری هم بگیرم، نانمان تمام شده و عدسی با بربری میچسبد. اصلا همه چیز با بربری میچسبد. یک نفر در توییتر نوشته بود که شاطر محلهشان از یک ایرانی مقیم سوئد پیشنهاد کار گرفته، که برود آنجا و در نانوایی که آقا تاسیس کرده نان بپزد. ببین خوشبختی چطور یهو میآید خودش را میاندازد تو بغل یک نفر! من آدم میشناسم سالها به انحاء مختلف تلاش کرده از ایران برود و هر بار یک سنگی که بلند کردنش فقط از غول چراغ جادو برمیآمده افتاده سر راه این بیچاره! یک زمانی با خودم فکر میکردم مردم چه فکری میکنند که اینقدر جان میکنند از ایران بروند؟ الان فکر میکنم من چقدر کودن و بیاطلاع بودم. آدم وقتی هیچ چیز ندیده از کجا بداند؟ دختربچهای بودم در چنبره خانوادهای سنتی، تنها رسانهای که در دسترسم بود تلویزیون ایران بود و روزنامهها و مجلاتی که به لعنت خدا نمیارزید. فکر میکردم نانی که میخوریم بهترین نان است و آبی که مینوشیم بهترین آب؛ آسمان هم که همه جا همین رنگ است. البته که نان و آبمان در آن سالها از الان بهتر و در دسترستر بود. چند وقت است که بعد از هر خرید تا ساعتها عصبانی هستم. نفس عمیق میکشم. به این فکر میکنم که مگر چند روز در این دنیا هستم؟ اصلا به درک که نتیجه این همه زحماتمان برای پیشرفت و بهبود زندگی به فنا رفت. حالا که زندهایم، میشد که نباشیم، هوم؟ خب پس بچسبم به زندگی. بچسبم به موهای بلند دخترهایم که با دیدنشان چشمهایم قلبی میشود. بمیرم برای بچهام، امشب دستش ماند لای در ماشین. واقعا آرزو میکردم کاش دردش به جان من میافتد. کاش میشد برگردم به چند لحظه قبل و به جای او دست من لای در بماند. قلبم کنده شده بود و افتاده بود کف خیابان. مادر بودن خیلی وحشتناکتر از چیزی است که پیش از این تصورش را میکردم. پیش از مادر شدنم حس خوبی به مادرم نداشتم، سالها با هم جنگ سرد داشتیم. بعد از آن که بچهها از وجودم جدا شدند، یک روز با بغض به او گفتم یعنی تو هم اینقدر ما را دوست داشتی؟ یک جورهایی کینههایم از او شسته شد و رفت. الان هم اشکم سرازیر شد. غم و اندوه عجیبی در تار و پود مادری است. باز نفس عمیق میکشم. ساعت ۲۲:۴۷
من همیشه عشق مادرم رو حس کردم و همین من رو از مادر شدن میترسونه. این عشق واقعا عجیب و بزرگه.