ساعت ۲۲
خستهام، حوصله نوشتن ندارم ولی خب نمیخواهم مشق نانوشته داشته باشم، خوبیت ندارد جلوی استاد. پوست صورتم میخارید، خاراندمش. الان داخل حفره گوشم میخارد. کی بشود تابستان تمام شود. با آن کفشهای تابستانی پشت بنددار رانندگی کردن سخت بود؛ یک بار سر چهارراه خاموش کردم. لژ دارد، آدم حساب نیمکلاج و گاز از دستش در میرود. حالا موهای روی شقیقهام میخارد. من که عصر دوش گرفتم، چه را اینطوری شدهام؟ الان کنار بینیام میخارد! بنّا معلوم نیست سر وقت بیاید یا نه، خبری از کابینت ساز هم نیست، فقط پنجرهساز خوش قول به نظر میرسد. این مرد هم عجول است، هی به جان من نق میزند، انگار من چوب جادو دارم و میتوانم همه چیز را رتق و فتق کنم ولی از بخلم است که در خانه خودم چوب جادویم را تکان نمیدهم و نمیگویم بیبیدی بابیدی بو! نفس عمیق کشیدم، حرصم را خالی میکند. برداشته الان کابینت را کنده، خانه را متلاشی کرده، بنا هم که اصلا معلوم نیست شنبه بیاید یا نیاید. عجب گرفتاری شدهایم. این طور وقتها آدم دلش میخواهد فقط نق بزند، خوش به حال شوهرم که من را دارد تا به جانم نق بزند، من که باید ماسک زن صبور عاقل پرتحمل را سفت روی صورتم نگه دارم، من اگر وا بدهم او منفجر میشود. نفس عمیق دیگری کشیدم. حوصله ندارم. ساعت شده ۲۲:۰۷. برای امشب بس است.