ساعت ۱۶:۴۱
خیلی ناراحتم، تصادف کردم. گلگیر عقب ماشینم را مالیدم به ماشینی که راه را بسته بود و من زور میزدم از کنارش عبور کنم. آنقدر ناراحتم که دلم میخواهد بنشینم یک ساعت در موردش بنویسم و بنویسم و بنویسم تا دلم خالی بشود. به شنیدن مقدار زیادی «فدای سرت» احتیاج دارم. دیروز روزنوشت ننوشتم، چون ساعت ده دیدم دوست عزیزمان نوشته تا ساعت نه وقت دارید. بعد دیدم بقیه دوستان دارند خرد خرد تکالیفشان را میگذارند و راستش دیگر من حوصله نداشتم. این روزها روی مود خوبی نیستم. خانهام ترکیده، آشپزخانهام روی هواست، شوهرم به حرفم گوش نمیدهد و بچههایم هم مشغول بچگی خودشانند. تنها و خستهام. به حرکتی نیاز دارم که شارژم کند، چیزی مثل یکی دو ساعت وقت گذراند با یک یار جانی. هشت سال پیش در مراسم پاتختیام، بهترین دوستم را به خاطر بدترین خواهرم از دست دادم. البته که دوستم دیگر آن دوستی که من میشناختم و دوست میداشتم نبود. یادآوری ماجرا اذیتم میکند. نفس عمیق میکشم اما مجرای تنفسام مسدود است. وقتی استرس دارم آلرژیام شدیدتر میشود. بیماری خودایمنی! فکرش را بکن، بدنت خودش را دشمن خودش قلمداد میکند و به خودش حمله میکند. جالب است که درمان قطعی هم برای چنین حالتی وجود ندارد، درمانهای فعلی فقط سیستم ایمنی بدن را خاموش میکنند تا خودش کمتر به خودش حمله کند. وقتی عامل بیرونی باعث مرض میشود، پزشکی و داروسازی خوب حسابش را میرسند ولی وقتی بدن خودش به جان خودش میافتد (مثل سرطان)، درد بیدرمان میشود. در مورد مسائل دیگر هم همین است، وقتی کسی با تو دشمن است تکلیفت مشخص است، میدانی باید برای حذف او استراتژی داشته باشی و مواضعت را در برابر او حفاظت کنی اما وقتی خودت دشمن خودت میشوی دیگر چه کسی میتواند به تو کمک کند؟ دراز کشانده شدم چون دیگر بدنم یارای نشستن نداشت، کنار صورتم روی بالشت است و دارم تند تند انگشتهام را روی کیبرد مجازی میدوانم. من هنوز هم از لمسی بودن گوشیها شگفت زده میشوم، زیر انگشتت به جز یک صفحه صاف هیچ چیز قابل لمسی وجود ندارد و البته یک عالمه چیز هست. پارادوکس عجیبی است، مخصوصا با این جلوههای بصری که ایجاد میکنند که یک دکمه را (که در واقع فقط یک تصویر است) فشار میدهی و بعد آن حرف برجسته میشود، آدم یاد ماشین تحریرهای قدیمی میافتد، چه صدای باحالی داشتند.
ساعت ۱۶:۵۸
پایان