سوال: مرد تیپیکال ایرانی چه خواسته ای از همسرش دارد؟
جواب: یه مامان جدید جوون باشه که باهام سکس هم بکنه.
بعد از زیرابی رفتن دوست پسرش، برای پسره فاز بی محلی برداشته و در مقابل بااقبال و شیفتگی بی سابقه ای مواجه شده. با یه حس عجیب ولی واقعی میگه: نمیدونم چرا رو پسرای ایرانی بی محلی جوابه؟! میخوام بگم حالا مگه چند تا دوست پسر خارجی داشتی؟ ولی به جاش میگم ایرانی و خارجی نداره، هر آدمی که سلامت روان نداشته باشه روشهای نادرست بهتر روش جواب میده.
خیلی سال پیش یه تصویر متحرک برام ایمیل شد که شامل یه نقاب صورت معلق بود که داشت میچرخید. قاعدتا نقاب یک طرفش محدبه و طرف دیگرش مقعر اما این نقاب در تصویر فقط طرف مقعرش دیده میشد حتی وقتی به نظر میرسید که چرخونده شده. توضیحی به همراهش بود که میگفت چشماتون رو به فلان حالت دربیارین و از فلان زاویه نگاهش کنید تا طرف محدب نقاب رو ببینید و همه با انجام اون دستورالعمل به سادگی موفق میشدن وجه محدب نقاب رو ببینند. یعنی نقاب اون تصویر واقعا داشت میچرخید ولی در نگاه اول آدم متوجه نمیشد! یک خطای دید فراگیر باعث میشد وَر محدب رو نبینیم. در ادامه توضیحات اومده بود که فقط افراد شیزوفرنیک در همون نگاه اول متوجه هر دو وجه نقاب میشن چون یک سری از پیوندهای مغزی آدمهای سالم که چنین خطای دیدی رو ایجاد میکنه در افراد شیزوفرنیک وجود نداره. دیدن اون تصویر من رو حیران کرد و بعد از فکر کردن طولانی به حیرانیم چند تا نتیجه واسه خودم گرفتم:
اول اینکه چیزی که یک نقص حساب میشه (کمبود اتصالات مغزی افراد شیزوفرنیک) میتونه باعث بشه نگاه و برداشتشون متفاوت باشه و اون چیز متفاوت لزوما غلط نباشه.
دوم اینکه چقدر ساختار مغز انسان پیچیده است و از کجا معلوم هر چیزی که میبینیم دقیقا همون چیزی باشه که میبینیم؟ در جایی که مغز به طور ناخوداگاه انتخاب میکنه که خیلی چیزها رو اصلا نبینیم! چطور میشه به این چشم و به این مغز اعتماد کامل داشت؟ پس دنیای ما همیشه در یک نسبیت ذاتی غوطه وره و شاید اصیلترین و مطلقترین مفهومی که میشناسیم همون شکه؛ شک به همه چیز.
سوم اینکه اگه این نقص و آنورمالی میتونه یک توانایی بیشتر به آدم بده، از کجا معلوم بقیه نقصها و آنورمالیها نتونند؟ از کجا معلوم که وجود نقصها و تفاوتها در طبیعت مفید نباشند؟ و تازه فهمیدم که چرا سهراب میگه «و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد»
چهارم اینکه هر وقت فکر کردم من بهتر از مخاطبم حالیم میشه چون من باهوشتر یا موفقتر یا در جایگاه بهتری هستم، به خودم بگم گه نخور. از کجا معلوم اون از همون جایگاهی که هست بینش بهتر و کاملتری نداشته باشه؟
حالا خودتون سعی کنید این حرفامو با نوتهای رانندگیم مرتبط کنید چون خودم میدونم که مربوطن ولی نمیتونم توضیح بدم:)))
بذارید یه رازی رو بهتون بگم
«با همه چیز باید شوخی کرد»
اگه فکر میکنید بعضی چیزها خط قرمزه، که خب حرفی باهاتون ندارم؛ در جهل خودتون باقی بمونید:)) اما اگر فکر میکنی میشه با همه چیز شوخی کرد، دمت گرم؛ یه مرحله جدی از بلوغ رو رد کردی. حالا چون من بیشتر از شما میفهمم، میخوام یه مرحله جلوتر از بلوغ یعنی فرزانگی رو بگم بهتون :)) فرزانگی اونه که باور کنی شوخی کردن مهمتر از جدی بودنه. شوخی عین غضروف لای مفاصله، اگه کم باشه حرکت دردناک میشه و اگه نباشه غیرممکنه. اگه میخواید در جا نزنید و کمتر آه بکشید، باید شوخی کنید و به همه چیز بخندید. اتفاقا در موقعیتهای تلخ و پر از بدبختی شوخیهای بهتری وجود داره، برای آنان که نیک میاندیشند؛)
دوستی که ده سال از من جوانتر است، با سن و سالم شوخی میکرد؛ پرسید «اگر برگردی به اون قدیما به خود جوونت چه توصیه ای میکنی؟» جواب دادم: «بهش میگم بخور و بنوش و خوش باش و اصلا و ابدا به فکر تشکیل خانواده نباش.» همین دوست قبلا در مورد تشکیل خانواده حرف زده بود، فکر کردم ممکن است به خودش بگیرد پس توضیح دادم که: جدی جدی جدی من اگر بتوانم به خود جوانم توصیه ای بکنم فقط و فقط همین است. این توصیه را به دیگران نمیکنم چون کماکان در موضع «والا چه میدونم» هستم اما در مورد خودم میدانم که این سبک زندگی جواب نداده و نمیدهد. حداقل تا زمانی که نتوانم راه دیگری را بروم و به بن بست دیگری بخورم و فکر کنم که خب بن بست قبلی بهتر از این یکی بود، در این باره مطمئنم که نباید تشکیل خانواده میدادم.
من از بلوغ تا ۲۷ سالگی دیوانه وار ازدواجی بودم، یعنی فکر میکردم ای کاش میشد همه کارم را تعطیل کنم تا بالاخره به هر طرفة الحیل که شده شوهری برای خودم بجورم . بعد از ۲۲ سالگی - که بسیاری از دوستانم موفق! شده بودند شوهر پیدا کنند و من نه- جوری به زوجهای جوان نگاه میکردم که انگار یک قطع نخاعی هستم که در مسابقه فینال جام جهانی من را با برانکارد بردهاند و گذاشتهاند وسط زمین فوتبال. مخلوطی بودم از نیاز، تحقیر، حسرت و احساسِ «خدایا آخه چرا باید اینجور باشه و من چنین نقصی داشته باشم و در چنین موقعیتی قرار بگیرم؟»
چرا آن زمان چنین حسی داشتم؟ برای اینکه بلد نبودم میشود جور دیگری هم زندگی کرد. به خدایی که قبولش ندارم قسم، هیچ ایده ای نداشتم که اگر 25 سالم شد و هنوز شوهر نکرده بودم «وگرنه پس چی؟!؟!؟!؟»
نوشته بود «دنبال کسی نباش که بتوانی با او زندگی کنی، دنبال کسی باش که نتوانی بدون اون زندگی کنی«. وی در ادامه خاطرنشان نکرده بود که بعد از یافتن چنین کسی چه باید کرد؟ احتمالا منظورش این بوده که سعی کنید در کلیشه «تا آخر عمر با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند» جا بشوید؛ ولی چه میشود کرد که بعضیها کلیشه بر عکس دوست دارند؛ او را پیدا میکنند، زجرش میدهند، از خودشان میرانندش و نهایتاً از جای خالیاش زیارتگاه میسازند و برای گریاندن زائران مرثیه میسرایند. سالهاست که گول قیافههای شکست خورده عاشقان دوزاری را نمیخورم. آنان که به جای درمان زخمهای باز و عفونی روانشان، روان دیگری را مخدوش میکنند، همانانند که مراقبت از عشق را بلد نیستند، پس سزاوار تنهاییاند.
۰۱۰۸۲۶
در طول زندگی هر آدم چیزهایی از او گرفته میشود که در دراز مدت ویرانش میکند. مثل شکستن ستون یک پل است، شاید در لحظه اول بتوانی سر پا بمانی اما گذر زمان و فشار رفتنها و آمدنها کار را تمام خواهد کرد. اگر پلی هستی که از هر دو پایهات (عشق و ایمان) شکستهای، روی دیرکهای مهرمادری خودت را سرپا نگه دار و تلاش کن پایههای تازهای بسازی برای آوار نشدن. تو زنی، اگر حال خوبی قرار است زاده شود، منبع آن کسی جز خودت نیست. اینها شعر و شعار نیست، درد و دل خواهرانه است. به جای رویاهای سیندرلاطور و انتظار اینکه بعد از عروسی تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنی؛ بنشین فروزن (یخزده) را ببین و باور کن بیقراری، آشوب و ویرانی بخشی از جریان زندگی است و گاهی خراب کردن حیاتیتر از ساختن است. آنهایی زنده میمانند که هر وقت لازم شد بازسازی را بلد باشند.
بعضی یادگاریها مثل دستمال خونی زفاف است، یک چیزِ خصوصیِ حال به هم زنِ بیارزش که تو در جایی که هیچ کس نبیندش نگهش میداری چون یاداور شب، اتفاق و لحظهای است که پس از آن تو دیگر آدم سابق نبودی. آن را پنهان میکنی چون تجربهی خصوصی تو در جهان هستی به چپ هیچ کس نیست و اگر بخواهی از ارزش آن حرف بزنی به هزار شکل ناروا قضاوت میشوی. نمیتوانی برای همه توضیح بدهی که این یادگاری به مثابه دری بوده که با گشودنش فصل تازهای از بلوغ را زیستهای و ارزش آن در رنجی است که برای یافتن کلیدش کشیدهای، نه در آنچه از دست دادی تا به آن برسی .