باید به اندازه کافی بالغ شده باشی که بفهمی گاهی این که طرف مقابلت بازنده است، معنیش این نیست که تو برنده ای.همونجور که تعاملات برد-برد وجود داره، باخت-باخت هم وجود داره.
اگر آدمیزاد قابلیت اینو داشت که موقع بی تابی از سردرد کله خودشو بکنه، مطمئن باشید در هفته چند بار مجبور میشدید تو پیاده رو با پا بزنید زیر جمجمه ای که سر راهتونه.
زمان بچگی ما همه چیز باید معناهای عمیق میداشت، مخصوصا برنامههای تلویزیونی. یادم است یک انیمیشن سادهی پندآموز را بارها نشانمان دادند که بعدا شد یکی از دستمایههای طنز سروش رضایی. ماجرا این بود که پدر پسر تنبلش را امر کرد به کار و گفت اگر پولی درنیاوری از خانه بیرونت میکنم ؛ پسر که عادت به یلگی داشت دست به دامن مادرش شد، مادرش هم پولی به او داد که به عنوان دستمزد روزانه به پدر ارائه کند. غروب که پدر به خانه برگشت و پسر سکه را رو کرد، پدر آن را گرفت و در آتش انداخت. پسر اعتراض کرد و پدر چیزی نگفت. چند روزی به این منوال گذشت و این کنشها و واکنشها تکرار شد، تا اینکه عاقبت پدر به شرط خود عمل کرد و پسر را از خانه بیرون انداخت. پسر که آواره خیابانها شده بود، در ازای جای خواب کارگر نانوایی شد و بعد از چند روز کار سخت پول سیاهی را به عنوان مزد دریافت کرد. خوشحال از انجام شرط پدر به خانه برگشت و پول را به دست پدر داد اما پدر باز هم سکه را در آتش انداخت. این بار پسر بیدرنگ دست در آتش برد تا سکهای را که برایش زحمت کشیده بود از آتش درآورد.
امروز این قصه را برای خواهرزاده ۱۹سالهام تعریف کردم، با اشتیاق گوش داد و لحظه آخر یکه خورد، همین داستانی که برای همدورهایهای ما تکراری بود برای او تازه و قابل تامل بود! چه شد که این را برایش تعریف کردم؟ داشت به مادرش بابت مراقبت وسواسی از روتختی جدیدش میخندید و او را مسخره میکرد. قصه را برایش تعریف کردم و گفتم ما همانهایی هستیم که برای پول سیاهمان رنج کشیدهایم و برای حفظ آن دست به آتش میبریم. یکی از چیزهایی که در نگاه نسل او میبینم، قدرناشناسی است چرا که نسبت به نسل ما همه چیز برایشان ساده به دست آمده. ما هشت سر عائله در ۷۰ متر جا زندگی میکردیم، برای ایشان نه متر اتاق اختصاصی کم است. دوست ندارم بچه من اینطور باشد و همهی چیزهایی که با زحمت به دست آوردهام را ناچیز و بیارزش ببیند. امروز بار دیگر دانستم که قصهها میتوانند کمک کنند. باید یادم باشد بیشتر برای فرزندانم قصههای پندآموز بگویم. نسل ما گوشش پر از پندهای تکراری بود، نسل بعد از ما پندها به گوشش نخورده است. این خوب نیست.
پ.ن.
طبع آدمیزاد پرخواهی است، قناعت و قدرشناسی آموختنی. من فکر میکنم افراط و سختگیری که در تربیت نسل قبل صورت گرفت، مادران و پدرانی ایجاد کرد که در تربیت و نصیحت فرزند تفریط و کوتاهی کردند و ایدهآلشان این شد که بچهها را لای پر قو بزرگ کنند. نتیجه هم که مشخص است!
به قول دوستی این نسل همیشه طلبکار است، سخت خوشحال می شود و زود می رنجد. گاهی فکر می کنم این نسل نمی تواند لذت استفاده دسترنج خود را بچشد. یا شاید ما این اجازه را به آنها نداده ایم.
میگه: چرا باید این زندگی سخت و نکبت بار رو اینقدر تحویل گرفت و واسش دویید؟
وقتی مرگ قرار نیست به کسی رحم کنه...
بیا شل کنیم
میگم: دلیل محکمی براش ندارم جز همین که زندگی هست، شاید بیدلیل اما هست و حالا که هست نمیشه بیخیال بودنش شد. شاید عقلانی همینه که سعی کنیم بهرهای ازش ببریم جای اینکه نفیش کنیم و بابتش غر بزنیم.
وقتی کسی به من تهمت میزند، اگر من در برابرش بایستم و از خودم دفاع کنم دو چیز رو تصدیق کردهام:
۱. اهمیت شخص تهمت زننده (یعنی این آدم اینقدر مهم است که با تهمتش میتواند آبروی من را ببرد.)
۲. اینکه اتهامش قابل توجه و محتمل است.
به همین دلیل است که ساکتم و جواب توهین و تهمتهایش را نمیدهم، چون نمیخواهم بیشتر از حدش مهم جلوه داده شود و همچنین اتهاماتش کاملاً بیپایه و بیمعنی است، از هیچ مطلق برآمده و حاصل توهم آدمی است که نتوانسته خلاءهای زندگیاش را به رسمیت بشناسد. همینجور منفعل نشستهام ببینم خودش کی خسته میشود.۱۶ سال پیش در اتوبوس بین شهری در اتوبان سه بانده برفگیر شدیم. همه ماشینها از سواری و وانت بگیر تا اتوبوس و کامیون در لاین وسط مثل مورچهها پشت هم قطار شده بودند و قدم به قدم جلو میرفتند. از پنجره دیدم آردی سبز لجنی از اتوبوس ما سبقت گرفت و در لاین یخزدهی کناری گاز داد و دو متر جلوتر ماشین لیز خورد و رفت توی گارد ریل. از همان موقع فهمیدم خریت آدمیزاد ته ندارد. حالا هم نشستهام ببینم این آدم کی لیز میخورد و کی میرود توی گاردریل تا بفهمد هر چیز دلیلی دارد و بعضی وقتها چیزهایی را که دوست نداری فقط باید بپذیری.
این حقوق کم جز شر، هیچی نیست.
نیرو میگیرن با حقوق کم، یارو هم کارو حواله میکنه به تخمش، میگه با این پولی که میدن همینقدر کاری که میکنم زیادیه.
میگه: فااطمیون شیعه اند و طاالبان سنی تندرو. اتحاد این دو تا منطقا شدنی نیست.
میگم: ماهیت مذهب سیالتر از این حرفهاست.
میگه: ماهیت مذهب اصلا سیال نیست. اگر بود که این همه مشکل نداشتیم و اینهمه شیعه و سنی و کاتولیک و پروتستان همدیگه رو نمیکشتن.
میگم: همین فرقه بازی ها نشون میده سیاله، اگه نمیشد توش دست برد و تغییرش داد که اونوقت نمیشد فرقه درست کرد، هوم؟ا اونچه که باعث دعواست، تعصب مذهبیاس که از سنگ هم سختتره.