امسال تو روز مادر حسم شبیه روزای تولدم شده
حس ناکافی بودن
حس دارم چه گهی میخورم
حس خب آخرش که چی؟
حس پس کی تموم میشه؟
چرا همه چی اینقدر کسشره؟
چرا همه چی اینقدر بیخوده؟
یکی از مشتریامون یه مردجوون متولد 60 بود که از قبل میشناختم. شهریور پارسال رفته بود بالای درخت گردو بپیچینه، یهو افتاد و مرد. کالبدشکافی که کردن گفتن قبل از افتادن ایست قلبی کرده. یعنی خیلی خوش و سرحال رفته بود خونه مادرش، نردبون گرفته بود که گردو بچینه؛ چند دقیقه بعد قلبش نخواسته بود که بتپه! الان که یه سری مدارک رو داریم برای انحصار وراثتش آماده میکنیم هر بار میگن مرحوم شهمیرزادی من شوک میشم. تو ذهن من اینجوریه که بهروز خونشونه، داره زندگیشو میکنه و من هم مطابق معمول ازش بیخبرم. هر بار که میگن مرحوم من یادم میاد بهروز تو حیاط اون امامزاده وسط کوهستان دفنه، بهروز از شهریور پارسال تکون نخورده، هیچ حرفی نزده، حتی چشمهاشم باز نکرده. دلم نمیخواد یادم بیاد اون مرده:((
پ.ن.
تو عکس کارت ملیش (مثل اغلب مردم) یه قیافه اسکولانه داره، هر بار لبخند پت و پهنشو میبینم فاک دیس لایف درونم تنوره میکشه.
فکر نمیکردم یه روز مربای آلبالو (معشوق ازلیم) رو بخورم فقط برای اینکه ضعف نکنم، بی هیچ لذتی. کلا همه زندگیم شده فکر نمیکردم اینجوری بشه، فکر نمیکردم اونجوری بشه. یه آدمی مثل من که حتی تو خواب هم داره فکر میکنه (فکرای صدهزار تا یک غاز) همیشه فکر میکنه فکر همه چی رو کرده. بالاخره من زمان فکر کردنم از زمان کار دیگه کردنم بیشتره و شاید بیراه نباشه که اینطوری فکرکنم، مخصوصا اینکه به کرات تو زندگیم لحظاتی پیش میاد که من از قبل فکر همه چی رو کرده ام، بر خلاف کسانی که قبل یا بعد من تو شرایط مشابه من قرار گرفتن یا میگیرن. (چه متن کیری-فکری شد، همه ش فکر کردم کنم میکنم کرده ام...) حالا همه اینها رو گفتم که بگم من حتی به خودم هم عادت ندارم و دائماً از کارهای خودم تعجب میکنم و این همه چالش داشتن با خودم، خسته م میکنه. چند روز پیش تو توییتر نوشتم از وقتی یادم میاد (پنج-شش سالگی) از زندگی -از خودِ خودِ زندگی بدم میومده و حالا بعد این همه سال دیگه واقعا خسته ام و نمیدونم چرا تموم نمیشه؟ یه سری آدم هستن که بر خلاف من زندگی رو دوست دارن، فرقی نمیکنه سخت باشه براشون یا آسون. اینها خود زنده بودن، چشم باز کردن و نفس کشیدن رو دوست دارن. من اما هیچ وقت این طور نبوده ام. یک چیزی که به تجربه متوجه شده ام اینه که نباید با این آدمها بحث کنم. دنیای این آدمها به مراتب خوشرنگتر و خوشبوتر از دنیائیه که من میشناسم. به قول دوستی انگار سنسورهاشون با مال ما فرق داره. گاهی که حالم خوبه و هورمونهام یادشون میره برینن به اعصابم، میتونم برای لحظاتی گذرا حس و حالشون رو درک کنم ولی اونا شاید هیچ وقت نتونن بفهمن از خواب بیدار شدن و ناراحت شدن از اینکه هنوز تموم نشده یعنی چی. در تمام زندگیم فقط دو-سه سال اول بعد از تولد بچه هام دلم میخواست شب که میخوابم صبح چشمام رو باز کنم چون فکر میکردم این دو تا بچه به من احتیاج دارن، فکر میکردم اگه من نباشم کار اینا تمومه یا حداقل خیلی سختی میکشن. الان دیگه نگران اونها هم نیستم. میدونم من نباشم اونا بالاخره یه جوری (حتی شاید با کیفیتی بهتر از الان) زندگیشون میگذره. من واقعا تو این دنیا کاری ندارم. شاید باید رویایی میداشتم، آرزویی، هدف که لقمه بزرگتر از دهانمه. اما ندارم. هیچ وقت نداشته ام.
پ.ن.
شاید باید دوباره بزام :))
رفتم یه سر به وبلاگ بچه های قدیمی زدم، سالهاست کسی به روز نمیکنه. به طور کاملا تصادفی «همه رفتن کسی دور و برم نیست» معین پخش شد.
همه رفتن کسی با ما نموندش
کسی خط دل ما رو نخوندش
همه رفتن ولی این دل ما رو
همون که فکر نمیکردیم سوزوندش
دو تا خواننده در هر حالی که باشم برام جوابن، یکی معین جان جانانم، یکی هایده عزیز دلم. البته که معین بیشتر. یک دهه شصتی گیر کرده در دهه هفتاد هستم، هنوز هم وقتی معین میخونه و من چشمام رو میبندم میرم تو خونه های قدیمی تهران، از همون دو و نیم طبقه ها که تو هر طبقه دو تا اتاق داشت با پنجره های چوبی، یه حیاط فسقلی موزاییک شده با یکی دو تا درخت انجیر و خرمالو، پاییزهای دلگیر و سوز برفی که تو بلندیا اومده. یه اتاق میبینم که طاقچه داره، روی طاقچه یه روکش تور اطلسی پهن کردن که حاشیه اش از طاقچه آویزونه، یه ضبط سونی تک کاسته رو طاقچه است، معین داره اونجا هم میخونه و یه دختر با موهای بافته بلند پشت پنجره قدی ایستاده و زل زده به دلگیری حیاط.
همیشه از اینکه در گذشته غرق بشم میترسیدم، به نظرم پیری همینه. همین که حال و آینده برات بی مزه باشه، فقط یاد گذشته ها کنی مثل کسی شده ام که همواره تلخی چای رو به شیرینی بستنی ترجیح میده.
بیر گونونه دؤزمزدیم، اوْلدوم ایللر آیریسی …
نئیلیم آمان، آمان … نئیلیم آمان، آمان … ساری گلین
تو زندگی فعلیم چیزهایی دارم که بیاندازه عاشقشونم، فسقلیامو میگم. لحظه به لحظه بزرگ شدن اینها برام لذته، وقتی لنگای درازشونو میبینم که دیگه تو بغلم جا نمیشه، وقتی زبون درازیاشونو میبینم که منو با 80 کیلو وزن فیتیله پیچ میکنن، وقتی بدجنسیا و کلکهای کودکانهشون رو میبینم، وقتی بارقهایی از هوش نشون میدن، وقتی نقاشی های خلاقانه میکشن، وقتی شخصیتهای کارتونی رو با واقعیت قاطی میکنن، وقتی تو حال بدم میان و بغلم میکنن من پر از حس خوشبختی میشم. باورش سخته این چنارهای زیبا همون دو تا شفیرهی ریقو بودن که دادن بغل من. شفافترین تصویرم از روزهای اول تولدشون شکم کوچولوی فلفلیه که لخت زیر مهتابی خوابونده بودیم تا زردیش برطرف بشه. معده کوچولوش از زیر پوست نازکش به اندازه یه گردو شایدم کوچکتر برجسته بود، پیچ و تاب روده هاشو میدیدم و استخوانهای دنده اش رو میتونستم بشمارم. زیر پوستش ذرهای ماهیچه یا چربی نبود. نای گریه کردن نداشت، نای شیر خوردن نداشت، نای زنده موندن نداشت. حالا همون فلفلی وقتی دعواش میکنم و میگم کارت بد بود دو تا دستش رو میاره بالا و مثل دهن تکون میده. با دست چپ میگه کارت خوب بود با دست راست میگه کارت بد بود بعد با دست چپش میکوبه به دست راست و دست راستش پرت میشه عقب. دست چپو تکون میده میگه این برنده شد پس کارم خوب بود. راستش تجربه این لحظه ها بزگترین موهبتی بوده که تا الان نصیبم شده، اما
همیشه امایی هست
همیشه چیزهایی هست که میخوایم و نداریم.
دلم زیبایی بیشتر، پول بیشتر و لذت بیشتر میخواد. دلم میخواد اما دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
از آن نفسی که به دلم عشق تو کم شد
گردیدن من دور تو گرداب خودم شد
با ابنکه مرا کشت همه عمر خیالت
هر آنچه گرفتی ز من و عشق حلالت
ای وای دلم، وای دلم وای دلم وای
مشکلم با آهنگای احسان اینه که نمیشه زمزمهش کرد و ادای خوندنش رو دراورد، خیلی سخته.