تلخترین لحظه زندگی کدام است؟ لحظه ای که میفهمی در تصادف خودت یا عزیزت آسیب جدی و بدون برگشت دیده اید؟ یا لحظه ای که عزیزت روی تخت بیمارستان است و نمیشود برایش کاری کرد و عاقبت او را از دست میدهی؟ یا لحظه ای که باورت میشود احساست را حرام آدم اشتباه کردهای، یا میفهمی دیگر دوستت ندارد و به قولی شکست عشقی میخوری، یا پی میبری شریک عاطفیات در کمال خونسردی مشغول خیانت به تو است؟ یا لحظه ای که همه داراییات در آتش میسوزد، یا از کار بیکار میشوی یا به گناه ناکرده متهم و بیآبرو میشوی؟ یا لحظه ای که شک میکنی به همه باورها و اعتقاداتی که پایه زندگی و انگیزه نفس کشیدنت بود؟
من بعضی از آن لحظه ها را تجربه کردهام، تا لبهی بعضیهایش رفتهام و بعضیها را فقط تصور کردهام که حتی تصور کردنش هم سخت است. همه این تجربهها در همان لحظه که پیش میآیند بصورت وحشتناکی سخت و غیرقابل تحمل به نظر میرسند، آدم فکر میکند دیگر طاقتش تمام است، دیگر بدتر از این نمیشود. اما آن لحظه و آن لحظهها میگذرد و طاقت آدم تمام که نمیشود هیچ، بیشتر هم میشود. اما امان از آن لحظه ای که حس میکنی هیچی، حتی هیچ هم نیستی. یادت میآید دنیا خیلی بزرگ و خیلی شلوغ و خیلی بیرحم است و تو به هیچ جایش نیستی. قصه تو و همه عزیزانت و همه اتفاقهای بزرگ زندگیات جملات بریده بریدهای است که از ذهن و زبان یک بچهی خردسالِ خوابآلود عبور میکند، همانقدر بی معنی و همانقدر بی مخاطب. این حس هیچ بودگی لعنتی هیچ وقت دردش کم نمیشود، هیچ وقت رنجش تکراری نمیشود. بدتر از همه این است که هر چه جلوتر میروی عمیقتر باور میکنی که برای رها شدن از این حس نمیشود کاری کرد.
وارد سی و شش سالگی شدم در حالی که به شناخت تازه ای از خودم و زندگیام رسیده ام؛ شناختی که غافلگیری اصلی بود و شمع و کیک و کادو همگی ضمیمههای بی مزه آن بود. این روزها در سفر و دور از همسر، فهمیدم که بودن او جزئی از من شده و بر خلاف تصورم بی او نمیتوانم خوش باشم. دلتنگش بودم، از همان لحظات اول سفر تا پایان روز هفتم. همه چیز بود ولی من بدون او هیچ چیز نمیخواستم، فقط میخواستم برگردم کنار او. این همه دلتنگی برای خودم هم باور نکردنی بود. بر سرم چه آمده؟!! بعد از بهتی مبسوط، اندوهگین شدم؛ نفس وابسته شدن -حتی در حین وصال مرا غمگین میکند. از طرفی عادت کردهایم تسلیمِ تاثیرِ مرورِ زمان شویم، که اصلا نفهمیم کی و چطور یک چیز یا یک شخص میشود بخشی از وجود ما. این غصه ندارد؟
توی شانزده سالگی وقتی در ایستگاه منتظر اتوبوس بودم، چشمم به فَنس فلزی پشت سرم افتاد و پیچکی که ساقههایش را لا به لای روزنههای فنس تنیده بود و همه وجودش را تکیه داده بود به قفس فلزیاش، طوری که اگر فنس را میکندند پیچک به کل نابود میشد. شعور نباتیاش او را به سمت نوری برده بود که از پشت فنسها میتابید؛ اما من با دیدن وابستگیاش غمگین شدم و فکر کردم بهتر بود پیچک ضعیف فقط روی زمین می خزید و هرگز از فنسها بالا نمیرفت. بیست سال گذشته است و حالا خود من همان تصویر غمناک شدهام.
آخه ما تا کی باید ضرر بی پولیمونو بدیم؟
دو هفته پیش عزم جزم کردم که بعد از پنج سال گوشیمو عوض کنم، اونقدر حقوقمو دیر دادن که پونصد تومن افتاد رو قیمتها. شتتتتتت
میدونی غمناکترین چیز دنیا دواسه من چیه؟
دستمال آشپزخونه
غمناکه، نه به خاطرزجه مویه های فمینیستی در باب مظلومیت و محدودیت زن، به خاطر اینکه تا دستمالو میگیرم دستم و شروع میکنم به تمیزکاری اون بخش ناموزون مغزم از خواب بیدار میشه، شاید هم بخش موزون مغزم میره رو اسکرین سیور 3d pips و بعد جمله ها و کلمه های خیلی دور و حادثه ها و دیالوگهای خیلی تلخ پشت هم تو ذهنم ردیف میشن. شوینده رو اسپری میکنم روی سطوح و ذهن بی رحمم مثل غولی که بوی طعمه بیدارش کرده باشه منو میگیره تو مشتش و میبره به پستوی تاریک گذشته ها و به خاطر همه اون چیزهایی که نگفته ام تنبیهم میکنم و به خاطر اون چیزهایی که گفته ام مسخره میکنه و من از درون خسته و متلاشی میشم. همینه که دستمال آشپزخونه که میبینم غصه م میگیره.
خودمون کم غم داریم و دلمون گریه میخواد،
این آسمون وامونده تهرون هم ول کن نیست
هی میباره
هی میباره
لاکردار تا دل تنگ ما نپوکه از غصه، ول کن نیست
باشه آسمون!
تو هم با ما چپ بیافت
اصلا اگه با دل ما بسازی جای تعجبه!
اصلاً کی ساخته که تو بسازی؟
کی دل به دل ما داده که تو بدی؟
تو هم هر چی دوست داری ببار و بد به دلت راه نده
چون دل ما پوکیدنی نیست
یعنی اگه میخواست بپوکه تا حالا باس پوکیده باشه
اگه هنوزم هستم و مینویسم و بغض میکنم، پس یعنی ....
یعنی یه دل وامونده صاحابی هست که بطپه، حالا گیرم خونین و مالین و بی رمق....
اه
ببین ما رو به چه روضه خونی واداشتی!
بیخیال
تو بارون خودتو ببار من هم باران خودمو
دیگه هم هیچچچچچ حرفی ندارم
نه با تو نه با هیچ کس دیگه.
یه جوری غمگینم که هر حرف و حرکتی میتونه اشکمو دربیاره
من عاشق این وقت سالم و ریده شده توش
ریده شده تو همه برنامه هام
ریده شده تو همه تدارکاتم
بچه هام تازه امسال از عید وعیدی و تغییر فصل سر درمیارن، میخواستم یه عالمه خاطره براشون بسازم که اونم ریده شد توش
اون عیدی رو که میخواستم، نتونستم براشون بگیرم
ریده شده تو همه چی
ریده شده تو اعصابم
و من خودمو تو ژست صبوری و همه چی آرومه من چقدر خوشحالم غرق کرده ام که بقیه بتونن تحمل کنن
میگن اونایی که رفتن سفر بیشعورن، البته که هستن.
ولی من با شعور که یک ماه تمومه عین موش تو سوراخ چپیده ام دارم بهترین روزهای خودمو و بچه هامو از دست میدم. خسته ام و هر روزی که به این روزها اضافه میشه عین آجری که بچه ها روی برجهای لگوئیشون میذارن، منو به ویرانی و انهدام نزدیکتر میکنه. تنها ناجی آدم از گهدونی دنیا، مرگِ عزیز و دوست داشتنیم که همیشه منتظرش بوده ام الان پشت دره و من ازش قایم شده ام چون مطمئن نیستم فقط با خودم کار داشته باشه.
توی این روزهای کرونا و قرنطینه و فشار و هوا شدن کار و زندگی و عید و بهار و نگرانی از چیزی که واقعاً نمیدانیم چقدر نگران کننده میتواند باشد و بطور خلاصه در این وضعیت "ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت" همه کاربرهای فضای مجازی شده اند معلم اخلاق در خانواده و از این بلا برای ما حکمتهای شادان و تابان استخراج میکنند!
حالم بهم میخورد از یَک یَکتون!
پ.ن.
کوزکوی درونم میگه همینو بذار استیتوس واتساپ و بدین وسیله برین به خاندان فخیمه و دوستان فرهیخته ای که با مته چهارده و دریل تاخیری اعصاب ما رو آبکش کردن.
من نمیدونم واسه خواستن حدی وجود داره یا نه، اما داره باورم میشه واسه نخواستن هیچ حدی وجود نداره. یعنی ممکنه شش سال تمام هر روز از خواب بیدار بشی و حس کنی بیشتر از روز قبل نمیخواهی.
در احوالاتی هستم که فقط مریم حیدرزاده میطلبم. به عبارتی نسخه لِه تر و بیخودتر از این نسخه خودم سراغ ندارم.