کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

تلخترین لحظه زندگی کدام است؟ لحظه ای که می‌فهمی در تصادف خودت یا عزیزت آسیب جدی و بدون برگشت دیده اید؟ یا لحظه ای که عزیزت روی تخت بیمارستان است و نمیشود برایش کاری کرد و عاقبت او را از دست میدهی؟ یا لحظه ای که باورت میشود احساست را حرام آدم اشتباه کرده‌ای، یا میفهمی دیگر دوستت ندارد و به قولی شکست عشقی میخوری، یا پی می‌بری شریک عاطفی‌ات در کمال خونسردی مشغول خیانت به تو است؟ یا لحظه ای که همه دارایی‌ات در آتش میسوزد، یا از کار بیکار می‌شوی یا به گناه ناکرده متهم و بی‌آبرو می‌شوی؟ یا لحظه ای که شک میکنی به همه باورها و اعتقاداتی که پایه زندگی و انگیزه نفس کشیدنت بود؟

من بعضی از آن لحظه ها را تجربه کرده‌ام، تا لبه‌ی بعضی‌هایش رفته‌ام و بعضی‌ها‌ را فقط تصور کرده‌ام که حتی تصور کردنش هم سخت است. همه‌ این تجربه‌ها در همان لحظه که پیش می‌آیند بصورت وحشتناکی سخت و غیرقابل تحمل به نظر می‌رسند، آدم فکر می‌کند دیگر طاقتش تمام است، دیگر بدتر از این نمیشود. اما آن لحظه و آن لحظه‌ها میگذرد و طاقت آدم تمام که نمی‌شود هیچ، بیشتر هم میشود. اما امان از آن لحظه ای که حس می‌کنی هیچی، حتی هیچ هم نیستی. یادت می‌آید دنیا خیلی بزرگ و خیلی شلوغ و خیلی بی‌رحم است و تو به هیچ جایش نیستی. قصه تو و همه عزیزانت و همه اتفاق‌های بزرگ زندگی‌ات جملات بریده بریده‌ای است که از ذهن و زبان یک بچه‌ی خردسالِ خواب‌آلود عبور میکند، همان‌قدر بی معنی و همان‌قدر بی مخاطب. این حس هیچ بودگی لعنتی هیچ وقت دردش کم نمی‌شود، هیچ وقت رنجش تکراری نمی‌شود. بدتر از همه این است که هر چه جلوتر می‌روی عمیقتر باور میکنی که برای رها شدن از این حس نمی‌شود کاری کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد