کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۹۰۳۰۸

وارد سی و شش سالگی شدم در حالی که به شناخت تازه ای از خودم و زندگی‌ام رسیده ام؛ شناختی که غافلگیری اصلی بود و شمع و کیک و کادو همگی ضمیمه‌های بی مزه آن بود. این روزها در سفر و دور از همسر، فهمیدم که بودن او جزئی از من شده و بر خلاف تصورم بی او نمی‌توانم خوش باشم. دلتنگش بودم، از همان لحظات اول سفر تا پایان روز هفتم. همه چیز بود ولی من بدون او هیچ چیز نمی‌خواستم، فقط می‌خواستم برگردم کنار او. این همه دلتنگی برای خودم هم باور نکردنی بود. بر سرم چه آمده؟!! بعد از بهتی مبسوط، اندوهگین شدم؛ نفس وابسته شدن -حتی در حین وصال مرا غمگین می‌کند. از طرفی عادت کرده‌ایم تسلیمِ تاثیرِ مرورِ زمان شویم، که اصلا نفهمیم کی و چطور یک چیز یا یک شخص می‌شود بخشی از وجود ما. این غصه ندارد؟ 

توی شانزده سالگی وقتی در ایستگاه منتظر اتوبوس بودم، چشمم به فَنس فلزی پشت سرم افتاد و پیچکی که ساقه‌هایش را لا به لای روزنه‌های فنس تنیده بود و همه وجودش را تکیه داده بود به قفس فلزی‌اش، طوری که اگر فنس را می‌کندند پیچک به کل نابود میشد. شعور نباتی‌اش او را به سمت نوری  برده بود  که از پشت فنس‌ها می‌تابید؛ اما من با دیدن وابستگی‌اش غمگین شدم و فکر کردم بهتر بود پیچک ضعیف فقط روی زمین می خزید و هرگز از فنس‌ها بالا نمی‌رفت. بیست سال گذشته است و  حالا خود من همان تصویر غمناک شده‌ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد