کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

010724

دلم بازی میخواهد، من بازیگوش کجاست؟

دلم حاضرجوابی میخواهد اما کسی و موقعیتی نیست که بتوان با زبان ضربه فنی اش کرد یا حتی از او شکست خورد. زندگی ام با فرزندانم سرشار است از ژست مادرانه، خوش ندارم وارد بازی یکی من بگو  و یکی تو بگوی مادر و فرزندی شویم، پس همه حرفهایشان را منطقی پاسخ میدهم. گاهی که شوخی خفیفی رو میکنم بچه بیش از آنکه بخندد تعجب میکند. با همسرم هم اصلا وارد بازی نمیشوم، قاعده بازی های من را بلد نیست و بازی های اوهم برای من سطحی و سخیف است. تلاشهای قبلیم برای بازی با  او فقط یاس سرخوردگی ام را عمیقتر کرد، حالا دیگر ترجیح میدهم توی همان شوخی های رختخوابی متوقف شویم و جلوتر نرویم؛ به قول معروف آزموده را آزمودن خطاست. در یک سال اخیر تنها یک مصاحب مطبوع داشته ام، آن هم خانم دکتری بود که چند جلسه فرزندپروری با هم داشتیم،  چند سالی از من کوچیکتر بود، باهوش بود و او هم از مصاحبت من لذت میبرد. برای من احساس لذت طرف مقابل، به اندازه لذت خودم مهم است. متاسفانه اینطور به نظرم  می رسد که اغلب مخاطبینم من را حوصله سر بر ارزیابی میکنند و برای فرار از این حس ناخوشایند در برابرشان ساکت و خنثی میشوم. راستش ساکت و خنثی بودن چندان هم آسان نیست، آن هم در دراز مدت. اصلی ترین دلیلی که از خانه مادرشوهرم متنفرم همین است که تمام مدت هر چه انرژی دارم صرف ساکت و خنثی ماندن میشود. در محل کار هم که با همکاران فرسنگها فاصله فکر دارم. آخر مگر یک یار موافق چیست که روزگار از من دریغ میکند؟ 

۰۱۰۷۱۳

در طول زندگی هر آدم چیزهایی از او گرفته می‌شود که در دراز مدت ویرانش می‌کند. مثل شکستن ستون یک پل است، شاید در لحظه اول بتوانی سر پا بمانی اما گذر زمان و فشار رفتنها و آمدنها کار را تمام خواهد کرد. اگر پلی هستی که از هر دو پایه‌ات (عشق و ایمان) شکسته‌ای، روی دیرکهای مهرمادری خودت را سرپا نگه دار و تلاش کن  پایه‌های تازه‌ای بسازی برای آوار نشدن. تو زنی، اگر حال خوبی قرار است زاده شود، منبع آن کسی جز خودت نیست. اینها شعر و شعار نیست، درد و دل خواهرانه است. به جای رویاهای سیندرلاطور و انتظار اینکه بعد از عروسی تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنی؛ بنشین  فروزن (یخ‌زده) را ببین و باور کن بی‌قراری، آشوب و ویرانی بخشی از جریان زندگی است و گاهی خراب کردن حیاتی‌تر از ساختن است. آنهایی زنده می‌مانند که هر وقت لازم شد بازسازی را بلد باشند. 

خرده مکالمات زن و شوهری-وایسا دنیا! من میخوام پیاده شم.

زن: اون بالاهای کوهسار، یه جاهایی هست، تقریباً بکره. دیدیش؟

مرد: نه 

-میخوام برم اون بالاها، خودمو پرت کنم تو دره 

=خب 

-خب چی؟ 

=خب بعدش؟

-هیچی... بعدش من دیگه مرده‌م، نمیدونم چی میخواد بشه... 

= خب چرا؟ 

-دیگه حوصله زندگی روندارم.

=خب چه کاریه تا  اون بالای کوهسار بری؟ همینجا از پست بوم خودت رو پرت کن.

-تو درک نمیکنی....اونجا میافتم تو دره، چند روز طول میکشه تا جنازه م رو پیدا کن. شاید خوراک حیوانات بشم.  میدونی یه سری از قبائل تبتی هستن که مرده ها شون رو میبرن میذارن سر کوه که خوراک حیوانات بشن؟ اعتقادشون اینه که هر چی جسم زودتر به طبیعت برگرده روح زودتر رها میشه. جسدو میذارن اون بالا که حیوونا بخورن، زودتر برینن و اینجوری به طبیعت برگرده. 

=حالا اگه حیوونه یبوست داشت چی؟

-فکر نکنم هیچ حیوونی تو طبیعت یبس بشه، این درد مخصوص انسان متمدنه. اگرم حیوونه یبوست داشته باشه، میت یه بدشانسی مثل من بوده.

= اگه قبل از اینکه حیوونی بخوردت،  پیدات کردن چی؟

-فرقی نمیکنه، اصلش اینه که میخوام تو دره جون بدم نه توی حیاط خلوت همسایه. اصلا واسه تو چه فرقی میکنه؟

=خب میگم این همه هزینه نکنی بری اون بالا

-دم آخری حالا دو زار خرج مرگ خودم خواستم بکنماااااا

=خب پس قول بده با اتوبوس بری.

=باشه.

010307

کاش قصه های آدمها مثل کتابها تمام میشد، یک جایی یک بندی، یک خطی ، میشد خط آخر آن داستان و آدم لحظه ای چشم میبست، با شخصیتهای قصه خداحافظی میکرد و دیگر سراغ آن نمیرفت؛ دیگر لای آن کتاب را باز نمیکرد و گفته ها و شنیده هایش را مرور نمیکرد. کاش میشد  یک جوری وانمود کرد که فلان قصه هرگز رخ نداده، فلان آدم هرگز فلان ناسزا را نگفته، فلان روز در فلان ساعت دل آدم زیر پا له نشده. کاش میشد دست برد توی خاطرات، توی رخدادها و رخ ندادها. 


پ.ن.

نَسَخ یک نخ سیگارم، چندین روز است. چطور میشود چندین روز نسخ بود؟ خب یک آدمی که سیگار کشیدنش هم مثل بقیه کارهایش بیخود و بی معنی باشد اینطوری هم میشود دیگر. هر بار که حس میکنم الان وقتش است، یک کسی هست که من نمیخواهم جلویش بکشم، یا یک کاری هست که انجامش واجبتر است. وقتی هم که وقت میشود و کسی نیست، اصلا دلم نمیخواهد. یک چیز عجیبی تراپیست کشف کرد و حالا همین لحظه فهمیدم که او راست میگوید. گفت تو همیشه چیزی را میخواهی که میدانی به آن نمیرسی و این باز نواخت همان ملودی آشنای زندگی توست که به تو حس امنیت میدهد. آه آه آه که روان انسان با همه پیچیدگی اش چقدر احمقانه کار میکند.

میگه: تو یه وقتایی یه جورایی امید منی برای ادامه این روزا. اونجایی که دیگه به گا رفتم و دارم غر میزنم با خودم میگم حتما هیچیش بیشتر ازین قبلا به گا رفته... کلا یه آپشنایی داری که برای بقیه قفله هنوز


میگم: قفلهای من باز نشده‌ن، شکستن:))

از خلال چت دیشب

حس می‌کنم سناریوی زندگیم رو یه دورگه ایرانی-هندی نوشته، در اوج چرت بودن سوزناکه. 

من اشکهایش را تایپ میکنم.

اندوه کودکانه ای جان مرا می آزارد. کودکی بی صدا در من می گرید.

من و تراپیست-قسمت اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

010131

دیشب کلی برای شوهرم گریه کردم، چرا؟ توضیحش زیاد آسان نیست. از آنجایی شروع شد که دیگر مجبورم دماغم را عمل کنم، راه تنفسم به کلی بسته شده، دائم احساس میکنم سرم را زیر آب گرفته اند. بعد عکس دماغ دانه دانه دوستهایم را که عمل کرده بودند نشان شوهرم د ادم که در مورد انتخاب دکتر مشورت کنیم. دخترها اغلب مجرد و یکی از یکی داف تر بودند، فقط من شکل تیپیکال زن میانسال ایرانی بودم. گفتم که فقط میخواهم تنفسم راحت شود و همه اش میترسم که عمل زیبایی ام به زشتی بیشتر منجر شود. بعد گفتم که اصلا درک نمیکنم که چطور آدمها فقط برای کمی زیباتر شدن خودشان را زیر تیغ میبرند؟! مرسده را نشانش دادم و گفتم دماغش خیلی خوب شده ولی قبل از آن هم خوب بود، هیچ ایرادی نداشت، استخوانی، کوچک، بدون هیچ قوس وبرامدگی زشت؛ عین دماغ زهرا. بعد دماغ قشنگ زهرا را نشانش دادم. بعد یادم آمد زهرا یک سال است که در خانه مادرش ساکن است و از شوهرش قهر کرده و پسره هم طلاقش نمیدهد. دلم آتش گرفت برای آن همه زیبایی و نشاط که سوخت. بعد دوباره درگیر آن حس ناتمام «چقدر این زندگی گه است» شدم. بعد فکر کردم که چرا باید برای این زندگی گه ارزش قائل شد و این همه سختی کشید؟ چرا بقیه اینقدر زندگی را دوست دارند و من اینقدر از آن متنفرم؟ چرا نمیتوانم مثل مادرشوهرم در پنجاه و چند سالگی با علاقه به دستهایم کرم بزنم و جلوی آینه مو پریشان کنم؟ همه این فکرها را بلند بلند گفتم و های های گریه کردم. بعد از خودم متنفر شدم که این افکار نامتعارف را جلوی شوهرم به زبان آوردم و تصویرم را بیش از پیش برایش مخدوش کردم. بعد بیشتر گریه کردم و کم کم بغض کردم و یک ساعتی طول کشید که بتوانم خودم و غصه هایم را خواب کنم.در خواب دیدم که شوهرم با یک خانم وکیل موبلوند دماغ عمل کرده روی هم ریخته و پرو پرو جلوی من با خانم وکیل تماس تصویری میگیرد و لاو میتراکند. خانم وکیل از همانهایی بود که من هیچ وقت نبوده ام، از آنهایی که زندگی را دوست دارند و هیچ وقت فکر نمیکنند چرا اینطور هستند. حالم از خنده های بلندشان بهم خورده بود. توی خواب هم خودم را درک نمیکردم که چرا نشسته ام و این خفت را تماشا میکنم؟ بعد کارشان به جاهای باریک کشید و شوهرم پرو پرو جلوی من و بچه ها ادامه میداد. بچه ها را برداشتم بردم توی اتاق خودم. دیگر متوجه شدع بودم این اراجیف و این کارهایی که میبینم از خودم وشوهرم محال است سر بزند، پس حتما خوابم! میفهمیدم خوابم و هی منتظر بودم بیدار شوم. هی منتظر بودم و بیدار نمیشدم. بچه ها روی تخت بپر بپر میکردند، دستهایم را روی گوشم گرفته بودم و فقط منتظر هوشیاری تنم بودم. وقتی بیدار شدم از همه چیز بیزار بودم. هنوز هم هستم. پر از احساس »چقدر این زندگی گه است» هستم. حتی بیست دقیقه کذایی نشستن روی نیمکت پارک و زل زدن به آفتاب در حال بالا آمدن هم چیزی از این احساس کم نکرد. حالا چطور بنشینم پای یک مشت داده و آنها را به هم ربط بدهم؟!

010123

خبر کوتاه دردناک بی اهمیت: 

یاهو هر چی که تو ایمیلهای قدیمی داشتم  پاک کرده و من هم راهی پیدا نمیکنم که بازیابیشون کنم.

 سال 91 شروع کردم به نوشتن یه سری نامه های ادبی به یه دوست نویسنده؛ در راستای تلاش برای رستن از بیهودگی هرهفته موضوع و بهانه ای پیدا میکردم که صفحه ای برایش بنویسم و از پاسخهای لطیف او بهره مند شوم،  از طعم قهوه های جدید بگیر تا تلاشم برای یادگیری نواختن ویالون. امروز به سرم زد که برم اون نامه ها رو بیارم کپی کنم توی وبلاگم که دیدم نه ایمیلهای ارسالی وجود داره و نه ایمیلهای دریافتی. به معنای واقعی کلمه دود شدن رفتن هوا. چه بی اعتبار بود این یاهو و ما خبر نداشتیم...