کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بزرگترین تنبیهی که برای آدمها در نظر میگیرم، حذف خودمه.‌ اگه بشه که به طور کلی از زندگیشون محو میشم و اگه نشه، محبت و خدماتم رو ازشون میگیرم و در ناچارترین حالت، این وضع کسشریه که الان با شوهرم دارم. منی که براش شعر میخوندم و مینوشتم، منی که شبها دم گوشش زمزمه میکردم، دو ساله که آغازگر هیچ گفتگوی عاطفی نیستم. یکساله که به هیچ کدوم از ابراز محبتهای کلامیش هیچ پاسخ کلامی نمیدم و فقط لبخند میزنم. جالبه که قبل از این خیلی در خرج کردن کلمات خسیس بود، ماه‌ها میگذشت و یه دوستت دارم از دهانش درنمی‌ومد، اما در این مدت، مدام اینجور حرفها رو بیشتر و بیشتر میزنه. چه فایده؟ وقتی همه‌ی جانم تشنه‌ی شنیدنش بود، همه چیزو به مسخره گرفت. حالا که اصلا برام مهم نیست. دیشب ده دقیقه داشت تو گوشم زمزمه میکرد؛ ده دقیقه برای ما رکورد عجیب و غریبیه! ولی در من چه حسی برانگیخت؟ تأسف. متأسف شدم از اینکه این احساسات، اگر هم واقعی باشه کاملاً یک طرفه است. من حتی دیگه نیازی نمیبینم که تظاهر کنم. در تمام اون ده دقیقه فقط لبخند میزدم و منتظر بودم تموم بشه. شاید هم خودش این وضعیت رو بیشتر دوست داشته باشه، اینکه من معشوق بی‌رحم و سردی باشم که اون عشقش رو به پام میریزه و من محل سگ بهش نمیذارم. اما به هر حال من دلم براش میسوخت، از دیدن تلاشش رقّتم گرفته بود ولی دلم برای خودم بیشتر میسوخت. حالا هم اینجا نشسته‌م و دارم واسه خودم اشک میریزم. از خودم مییپرسم چته؟ مگه قرار نبود دیگه نذاری غم سوار کولت بشه؟! آدم چه تصوراتی که نداره و زندگی چه لحظه‌هایی که رقم نمیزنه. خوبیش اینه که یاد گرفته‌م صبح که شد، همه رو فراموش کنم و بچسبم به روز تازه‌م. درسته که تو این روز تازه هم برام نریده‌ن ولی خب تا وقتی یه روز تازه هست، یه روز تازه هست (سلام استاد خیابانی). ولی جدی که بخوایم نگاه کنیم، تا وقتی زنده‌ایم همین روز تازه، تنها چیزیه که زندگی برامون داره، پس چرا دو دستی بهش چنگ نزنیم؟ شاید فردا یه چیز کوچیکی بهتر شد. شاید یه ذره شادی و لذت بیشتری نصیبمون شد. کسی چه میدونه؟!

مرز پر گه‌عن

اگه قرار بود نام ایران هم یه چیزی مثل ترکمنستان و تاجیکستان باشه، باید میذاشتنش کُسکِشستان

یعنی به هر قوم و نژاد و طایفه‌ای که داخل این مرزه نگاه کنی، تعداد کسکشا غلبه داره. هر چی هم کسکش‌تر، ادعای وطن‌دوستیش بیشتر. 

دارم کتاب «ازدواج بدون شکست» از ویلیام گلاسر رو گوش میدم. هزار سال پیش یه آقایی که قبولش داشتم، بهم توصیه کرده بود که بخونمش. نکته‌ش اینه که هیچ کدوم از پیش‌فرض‌های زندگی مشترک که در کتاب اومده، در مورد من و همسرم صدق نمیکنه:)) ولی با این حال دارم ادامه میدمش چون فکر میکنم خوندنش میتونه مفید باشه، حداقل واسه ازدواج بعدیم:)))))) چقدر باید آدم خر باشه که دوباره ازدواج کنه؟ نمیدونم از من بعید نیست والا:))
ولی بی‌شوخی، همین که پیش‌فرضهاش در تناقض با واقعیت ماست، خودش کلی جای تفکر داره.

امروز تو فصل پنجمش یه نکته خیلی باحال به چشمم خورد. نوشته بود که آدما نیاز به احترام دارن، پس دوست دارن یکی به صورت جدی به حرفشون گوش بده و در اینجا من یکی از دلایل اصلی خستگیم از این مرد رو فهمیدم: هیچ چیزو جدی نمیگیره. واقعا تمام خلوت ما به لودگی این مرد میگذره. تا وقتی من هم‌پای اون بخندم همه چی خوبه ولی خدا نکنه بخوام یه مشکلی رو طرح کنم تا براش راه حل پیدا کنیم. هیچ رقمه دنده‌ش عوض نمیشه. مکانیزم دفاعی‌ش در برابر مشکلات اینه که جدی نگیردشون و این یعنی حرفهای منو جدی نمیگیره و ظاهراً این یه جور بی‌احترامیه. از اونجایی که شوهرم اصولا حرف بد نمیرنه، تندی نمیکنه و آدم محترمیه، اگر کسی ازم میپرسید شوهرت بهت احترام میذاره؟ میگفتم آره، خیلی زیاد.


همیشه فکر میکردم باید این آدم رو همین جوری که شوخ و لوده است قبول کنم ولی واقعیت اینه که این حد از لودگی روان منو فرسوده و علیرغم ظاهر قشنگی که زندگی و رابطمه‌مون داره، من دارم از درون فرو میپاشم. اون حتی هشدار من در مورد فروپاشی خودم رو هم جدی نمیگیره و این موقعیت واقعا کمدی سیاهه:))

امروز یه ویدیو شش ثانیه‌ای دیدم، مرده تمام مدت ساکت و بی حرکت زل زده بود به لپ‌تاپ‌ش و زنه روی مبل کناری در طول شش ثانیه هشت جور حرکت مسخره از خودش دراورد: بلند شد ایستاد، به مرده فاک نشون داد، مُرد، پرید بالا، لبخند زد، نشست رو مبل، ژست نرمال گرفت و آخرش با صورت رفت تو مبل. بالای کله‌ی مرده نوشته بود هورمونهای مردانه و بالای کله‌ی زنه نوشته بود هورمونهای زنانه. آهی کشیدم و فکر کردم که شرایطم اونقدر سگیه که حتی نمیتونم رفتارهای هورمونی از خودم نشون بدم. احساسم واقعا پیچیده است. یه سری چیزها تو فکرم هست که نمیشه در موردش حرف زد. سعی میکنم بیام تو خوداگاه، ولی نمیشه. در حالت نوموخوام عمیقی هستم. نوموخوام حرف بزنم، نوموخوام کاری انجام بدم، نوموخوام بیدار باشم، نوموخوام زندگی کنم. بدترین قسمتش اینه که فردا باید برم باشگاه و من نوموخوام اون وزنه‌های گه رو ببرم بالای سرم و باز بیارم رو به روم و هی بشمرم و هی درد فشرده تو عضله‌های ضعیفمو تحمل کنم. نوموخوام، مگه زوره؟ مدام یاد حرف اریک میافتم که نوشته بود «آدما باشگاه نمیرن و ورزش نمیکنند نه بخاطر اینکه اهمیتشو نمیدونن یا پول و وقتشو ندارن؛ بلکه به خاطر اینکه ورزش کردن بهشون نشون میده چقدر ضعیفن». آدما دوست ندارن بدونن چقدر ضعیفن و من الان اونقدر حس ضعف دارم که حتی باز بودن چشمام هم باعث میشه احساس ضعف کنم. نوموخوام بیدار باشم. میخوام بخوابم و تا موقعی که قوی و شجاع نشده‌م بیدار نشم و خوب میدونم اون موقع هیچ وقت نمیرسه.

۰۲۰۵۱۸

آه ای طلوع‌های بی‌نهایت

چه کسی میداند پس از آمدن بی‌مزه شما

چه تلخها و شیرینهایی بر ما خواهد گذشت

خوب است که نمیدانیم

ندانستن، موهبتی است 

که بشر نالایقانه در پی پس دادن آن است.


۰۲۰۵۱۷


سالها بود تنهایی کافه نیامده بودم؛ آخرین بار هشت سال پیش بود، قبل از اینکه تصمیم جدی برای بچه‌دار شدن بگیریم. همسر چند بار از بچه حرف زده بود و من گفته بودم که زود است، هنوز یکسال هم از عروسی‌مان نمیگذشت و من بیش از اینها زمان لازم داشتم. شبها از درد قفسه‌ی سینه بیدار میشدم و فکر میکردم باید فکری اساسی برای معده‌ام بکنم. آن روز تنهایی برای ویزیت دکتر رفته بودم، مثل زمانی که مجرد بودم و همه کارهایم را تنهایی انجام میدادم. بعد از ویزیت حال خوبی نداشتم، فکر کردم حالا که شوهر دارم لازم نیست همه چیز را تنهایی حل و فصل کنم. به همسرم زنگ زدم که بیاید دنبالم اما او گفت خسته است و نمیتواند این همه راه توی ترافیک تا آن سر شهر بیاید. دلم شکسته بود، بعد از این همه وقت برای اولین بار به او رو زده بودم و او خیلی راحت رویم را زمین انداخته بود. سرازیری خیابان گاندی را لک و لک کنان پایین آمدم، در حالی که بغض داشتم و عصبانی بودم و نمیخواستم برگردم خانه درست مثل زمان مجردی‌ام. هیچ چیز فرق نکرده بود، من همان بودم و آدمی که با او زندگی تازه را شروع کرده بودم یکی بود مثل همان آدمهای قبلی زندگی‌ام. آنها، خیلی خوب همدیگر را پیدا کرده بودند و با هم همدست شده بودند. شاید هم من بودم که ناخوداگاه در همان تله‌ای افتادم که همیشه گرفتارش بودم. به هر حال باز هم من تنها بودم و طرفم آدمهایی بودند که به خودشان و خواسته‌شان خیلی خیلی بیشتر از من و خواسته‌ام اهمیت میدادند. من باید به آنها سرویس میدادم و آنها لازم نبود جبران کنند. که این طور! پس جنگ من با بی‌انصافی تمام نشده، فقط دشمنم عوض شده است. پر از حس بدبختی بودم. چند متر جلوتر تابلوی یک کافه را دیدم و یادم آمد که تراپیستم در سالهای دور گفته بود «برای تقویت عزت نفست، تنها رستوران برو و بهترین غذا را سفارش بده». همانطور وارفته و فلک زده وارد کافه شیک و لاکچری شدم، قهوه و کیک گران قیمتی سفارش دادم. نیم ساعتی طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم. همانجا سنگهایم را با خودم و جبهه‌ی تازه‌ی جنگم وا کندم. همان موقع دانستم اگر بچه‌ای به دنیا بیاورم، کسی که برای بزرگ کردن و رشدش میجنگد منم، این شوهرِ همیشه خسته قرار نیست از سر راه زندگی بچه‌ام سنگ بزرگی را بلند کند، همانطور که حاضر نیست برای من ترافیک عصر تهران را تحمل کند. حالا امروز بعد از هشت سال، خسته ولی قوی‌تر از همیشه هستم. بچه‌ها را گذاشته‌ام کلاس شنا و آمده‌ام توی کافه‌ی کوچکی که روبروی استخر است. هنوز غمگینم ولی دیگر سرخورده نیستم، چون تکلیفم با خیلی چیزها تعیین شده است. 

0205016

چندین ماه از جراحی کذاییم (لطفا  نپرسید چه جراحی) میگذره و آخرین ماه ممنوعیت سیگار و الکل رو پشت سر میگذارم. بنا دارم بعد از آزادی، بچه ها رو بذارم پیش همسر، برم خونه یکی از رفقا و  اونقدر بخورم که سیاه مست بشم:)) البته تا به حال همچین کاری نکرده ام، هیچ ایده ای ندارم چه جوری میتونه باشه:))))) گند نزنم به خونه مردم صلوات:))


خیلی غمگینم. 

میدانی،در تربیت ما و شاید همه آدمها در همه‌ی جاها و همه‌ی زمانها  آموزش مواجهه ضروری و اساسی با یک چیز جایش خالی است، یک چیزی که خیلی هم ناشناخته است و گاینده و فرساینده هم هست: تنهایی. به ما یاد ندادند و هنوز هم به طور سیستماتیک به کسی یاد نمی‌دهند تنهایی ذات بشیریت و اصلا ذات حیات است. تو اگر گربه هم باشی تنهایی، شیر هم باشی تنهایی و حتی اگر مورچه ناقابلی از یک هزار مورچه لولنده در کلونی هم باشی تنهایی. تو یک جان داری و چند حواس که به تنهایی باید جانت را محافظت کنند تا این یگانه‌ی ناچیز،  غمها و رنجها و نابسندگی‌هایش را تاب بیاورد. چه اشتباه است که در زندگی بجنگی و جانت را رنجه و زخمی و فرسوده و پاره پاره کنی تا از تنهایی به درآیی. چه دیر فهمیدم باید بپذیرم که هیچ جانی -نه اینکه نخواهد- نمی‌تواند که شریک جان من شود. حتی من هم اگرچه با همه وجود خواسته‌ام اما نتوانسته‌ام شریک جانی کسی باشم. چند روز پیش که به سالن زیبایی رفته بودم تا تلاش کنم جذابتر به نظر برسم، به کسانی که خوب نمیشناختم اما شنیدم که داشتند از تنهائی‌شان در زیر سقف مشترکشان حرف می‌زدند گفتم: «این چیزی که می‌گویید زیر همه سقفها جاری است. ما قرار نبوده کنار همسرانمان تنها نباشیم، این دروغی بود که سینما و ادبیات به ما باوراند.» نسل‌های پیش از ما هم تنها بودند، گرچه فرصت کمتری برای درک تنهایی‌شان داشتند. انسانها -مثل سایر جانداران اگر کنار همند برای بقاست؛ اما سختشان می‌آمده آنچه را که شوپنهاور «اراده‌ی معطوف به حیات» نامیده، به رسمیت بشناسند. فکر می‌کنم این انکار ساختاریافته از سویی و  تلاش برای رهایی از فشار تنهایی از سوی دیگر، در ترکیب و هم‌افزایی با هم رمانتیسم را خلق کرده است.  یعنی شاید رمانتیسم  در اصل از دو عامل نشات گرفته: عامل اول اینکه انسان نخواسته بپذیرد حیوانی با ذهن برتر است، حیوانی که نیاز به جفتگیری و بقای نسل دارد و گرایشاتش به جنس مخالف و برگزیدن زوجش اگرچه در ظاهر ملایمتر و محترمانه‌تر است اما در باطن همان کاری است که بقیه پستانداران بالغ می‌کنند؛ عامل دوم اینکه ذهن برتر او مدام تنها بودن جانش را یادآور می‌شود و آن را مذموم تلقی می‌کند، اولین و دم دستی‌ترین مفر برای رهایی از این حس ترسناک موذی چه چیز می‌تواند باشد جز همان جفتگیری کذایی که طبیعت دائماً ما را به آن سوق می‌دهد. ترکیب این دو عامل، در آدم‌های خام و هیچ ندیده، احساسات عمیق و شدیدی به وجود می‌آورد که به آن عشق می‌گویند. اما گذر سالها و سرد و گرم شدن‌های بی‌پایان باعث می‌شود دیگر فریب رمانتیسم را نخوری و بدانی آنکه جان تو را بی‌تاب وصل کرده است، حتی اگر شبها و روزهایش را با تو تقسیم کند باز قرار نیست تو را از تنهائی‌ات برهاند. هنوز نمی‌دانم برای پذیرش تنهایی چه کارهایی می‌شود کرد. هنوز بیشتر باید بخوانم و بیاندیشم و جستجو کنم اما دانسته‌ام تنهایی جزئی جدا نشدنی از جان است، تا زنده‌ام با من است و اگر چه غمگین است اما غم خوردن ندارد. 

 شاید ذات آدمها همینه که وقتی گاردت رو پایین آوردی، راحت می‌شکنندت. 

اگه کسی رو دارین که میتونید کنارش ضعیف باشین و ازش نترسین، خوش به حالتون. 

مرد خوبم منو بشناس، قبل از اینکه دقم بدی

میگم آخرای شهریور بریم ولایت بابام، یه سری بهشون بزنیم.

میگه چرا برای تاسوعا و عاشورا نمیری؟

آخه مرد، منِ کافر که تا دسته در اسلام و مسلمین فرو کرده‌م، تاسوعا و عاشورا در دارالعباده چه گهی دارم بخورم؟!؟!