میدانی،در تربیت ما و شاید همه آدمها در همهی جاها و همهی زمانها آموزش مواجهه ضروری و اساسی با یک چیز جایش خالی است، یک چیزی که خیلی هم ناشناخته است و گاینده و فرساینده هم هست: تنهایی. به ما یاد ندادند و هنوز هم به طور سیستماتیک به کسی یاد نمیدهند تنهایی ذات بشیریت و اصلا ذات حیات است. تو اگر گربه هم باشی تنهایی، شیر هم باشی تنهایی و حتی اگر مورچه ناقابلی از یک هزار مورچه لولنده در کلونی هم باشی تنهایی. تو یک جان داری و چند حواس که به تنهایی باید جانت را محافظت کنند تا این یگانهی ناچیز، غمها و رنجها و نابسندگیهایش را تاب بیاورد. چه اشتباه است که در زندگی بجنگی و جانت را رنجه و زخمی و فرسوده و پاره پاره کنی تا از تنهایی به درآیی. چه دیر فهمیدم باید بپذیرم که هیچ جانی -نه اینکه نخواهد- نمیتواند که شریک جان من شود. حتی من هم اگرچه با همه وجود خواستهام اما نتوانستهام شریک جانی کسی باشم. چند روز پیش که به سالن زیبایی رفته بودم تا تلاش کنم جذابتر به نظر برسم، به کسانی که خوب نمیشناختم اما شنیدم که داشتند از تنهائیشان در زیر سقف مشترکشان حرف میزدند گفتم: «این چیزی که میگویید زیر همه سقفها جاری است. ما قرار نبوده کنار همسرانمان تنها نباشیم، این دروغی بود که سینما و ادبیات به ما باوراند.» نسلهای پیش از ما هم تنها بودند، گرچه فرصت کمتری برای درک تنهاییشان داشتند. انسانها -مثل سایر جانداران اگر کنار همند برای بقاست؛ اما سختشان میآمده آنچه را که شوپنهاور «ارادهی معطوف به حیات» نامیده، به رسمیت بشناسند. فکر میکنم این انکار ساختاریافته از سویی و تلاش برای رهایی از فشار تنهایی از سوی دیگر، در ترکیب و همافزایی با هم رمانتیسم را خلق کرده است. یعنی شاید رمانتیسم در اصل از دو عامل نشات گرفته: عامل اول اینکه انسان نخواسته بپذیرد حیوانی با ذهن برتر است، حیوانی که نیاز به جفتگیری و بقای نسل دارد و گرایشاتش به جنس مخالف و برگزیدن زوجش اگرچه در ظاهر ملایمتر و محترمانهتر است اما در باطن همان کاری است که بقیه پستانداران بالغ میکنند؛ عامل دوم اینکه ذهن برتر او مدام تنها بودن جانش را یادآور میشود و آن را مذموم تلقی میکند، اولین و دم دستیترین مفر برای رهایی از این حس ترسناک موذی چه چیز میتواند باشد جز همان جفتگیری کذایی که طبیعت دائماً ما را به آن سوق میدهد. ترکیب این دو عامل، در آدمهای خام و هیچ ندیده، احساسات عمیق و شدیدی به وجود میآورد که به آن عشق میگویند. اما گذر سالها و سرد و گرم شدنهای بیپایان باعث میشود دیگر فریب رمانتیسم را نخوری و بدانی آنکه جان تو را بیتاب وصل کرده است، حتی اگر شبها و روزهایش را با تو تقسیم کند باز قرار نیست تو را از تنهائیات برهاند. هنوز نمیدانم برای پذیرش تنهایی چه کارهایی میشود کرد. هنوز بیشتر باید بخوانم و بیاندیشم و جستجو کنم اما دانستهام تنهایی جزئی جدا نشدنی از جان است، تا زندهام با من است و اگر چه غمگین است اما غم خوردن ندارد.
دقیقا. تنهاییِ واقعی و ذاتی.
چرا ما دیر دریافتیمش؟ گول اجتماع و اجتماعی بودن رو خوردیم!
چقدر خوب و دقیق نوشتی. تنهایی رو نه تنها یاد ندادن که مذمومش هم کردن.
و بنظرم رمانتیسم همیشه یک قسمت کوتاه از داستان زندگی رو بهمون نشون میداد. یعنی هروقت فیلمی میدیدم یا کتابی میخوندم بلافاصله میگفتم خب بعدش چی؟ گیریم که شاد و خوشحال تموم شد، یکسال بعد هم همینطورن؟!
دقیقا موضوع همینه که اون اولش که جذابه زیاد بهش پرداخته شده ولی ادامه ش که کسل کننده و اعصاب خرد کنه، نادیده گرفته میشه.
شوپنهاور معتقده که اگر قرار بود اون اولش به آخرش فکر و توجه کنیم هیچ انسان عاقلی نه ازدواج میکرد و نه بچه دار میشد:))
من سال ها به خیلی چیزا و کارا پناه بردم که این تنهایی رو پر کنم ولی نشد, چند سال زمان برد تا اثرات و عواقب اون کارایی که کردم رو با هزارتا جون کندن از بین ببرم و دوباره برگشتم سر خونه اول.
هیچ چیزی هیچ ارتباط انسانی چه با شریک عاطفی چه دوستانه چه خانوادگی, چه مصرف کردن و زیاده روی توی چیزای دیگه پر کننده اون حفره های عمیق و دردناک نیست. من شبیه پرکردگی دندون فکر می کردم یه چیزی بریزی توش تا آخر عمر حله ولی دیدم نه! تویی روبروی دنیا
مرضیه عاااالی مینویسی, بی نهایت عالی
ثمر اینکه تو از نوشتهم تعریف کنی برام خیلی ارزشمنده
من هنوز اون نوشته قلعه غیرقابل دسترس تو رو دارم برای خودم، گاهی میخونمش.
باید یه راهی پیدا کنیم که با لین خلا کنار بیایم...