کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۲۰۵۱۷


سالها بود تنهایی کافه نیامده بودم؛ آخرین بار هشت سال پیش بود، قبل از اینکه تصمیم جدی برای بچه‌دار شدن بگیریم. همسر چند بار از بچه حرف زده بود و من گفته بودم که زود است، هنوز یکسال هم از عروسی‌مان نمیگذشت و من بیش از اینها زمان لازم داشتم. شبها از درد قفسه‌ی سینه بیدار میشدم و فکر میکردم باید فکری اساسی برای معده‌ام بکنم. آن روز تنهایی برای ویزیت دکتر رفته بودم، مثل زمانی که مجرد بودم و همه کارهایم را تنهایی انجام میدادم. بعد از ویزیت حال خوبی نداشتم، فکر کردم حالا که شوهر دارم لازم نیست همه چیز را تنهایی حل و فصل کنم. به همسرم زنگ زدم که بیاید دنبالم اما او گفت خسته است و نمیتواند این همه راه توی ترافیک تا آن سر شهر بیاید. دلم شکسته بود، بعد از این همه وقت برای اولین بار به او رو زده بودم و او خیلی راحت رویم را زمین انداخته بود. سرازیری خیابان گاندی را لک و لک کنان پایین آمدم، در حالی که بغض داشتم و عصبانی بودم و نمیخواستم برگردم خانه درست مثل زمان مجردی‌ام. هیچ چیز فرق نکرده بود، من همان بودم و آدمی که با او زندگی تازه را شروع کرده بودم یکی بود مثل همان آدمهای قبلی زندگی‌ام. آنها، خیلی خوب همدیگر را پیدا کرده بودند و با هم همدست شده بودند. شاید هم من بودم که ناخوداگاه در همان تله‌ای افتادم که همیشه گرفتارش بودم. به هر حال باز هم من تنها بودم و طرفم آدمهایی بودند که به خودشان و خواسته‌شان خیلی خیلی بیشتر از من و خواسته‌ام اهمیت میدادند. من باید به آنها سرویس میدادم و آنها لازم نبود جبران کنند. که این طور! پس جنگ من با بی‌انصافی تمام نشده، فقط دشمنم عوض شده است. پر از حس بدبختی بودم. چند متر جلوتر تابلوی یک کافه را دیدم و یادم آمد که تراپیستم در سالهای دور گفته بود «برای تقویت عزت نفست، تنها رستوران برو و بهترین غذا را سفارش بده». همانطور وارفته و فلک زده وارد کافه شیک و لاکچری شدم، قهوه و کیک گران قیمتی سفارش دادم. نیم ساعتی طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم. همانجا سنگهایم را با خودم و جبهه‌ی تازه‌ی جنگم وا کندم. همان موقع دانستم اگر بچه‌ای به دنیا بیاورم، کسی که برای بزرگ کردن و رشدش میجنگد منم، این شوهرِ همیشه خسته قرار نیست از سر راه زندگی بچه‌ام سنگ بزرگی را بلند کند، همانطور که حاضر نیست برای من ترافیک عصر تهران را تحمل کند. حالا امروز بعد از هشت سال، خسته ولی قوی‌تر از همیشه هستم. بچه‌ها را گذاشته‌ام کلاس شنا و آمده‌ام توی کافه‌ی کوچکی که روبروی استخر است. هنوز غمگینم ولی دیگر سرخورده نیستم، چون تکلیفم با خیلی چیزها تعیین شده است. 

نظرات 1 + ارسال نظر
مسلم سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:35 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

نگفتی چه جراحی؟

هیپوتالاموسمو اهدا کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد