کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

010307

کاش قصه های آدمها مثل کتابها تمام میشد، یک جایی یک بندی، یک خطی ، میشد خط آخر آن داستان و آدم لحظه ای چشم میبست، با شخصیتهای قصه خداحافظی میکرد و دیگر سراغ آن نمیرفت؛ دیگر لای آن کتاب را باز نمیکرد و گفته ها و شنیده هایش را مرور نمیکرد. کاش میشد  یک جوری وانمود کرد که فلان قصه هرگز رخ نداده، فلان آدم هرگز فلان ناسزا را نگفته، فلان روز در فلان ساعت دل آدم زیر پا له نشده. کاش میشد دست برد توی خاطرات، توی رخدادها و رخ ندادها. 


پ.ن.

نَسَخ یک نخ سیگارم، چندین روز است. چطور میشود چندین روز نسخ بود؟ خب یک آدمی که سیگار کشیدنش هم مثل بقیه کارهایش بیخود و بی معنی باشد اینطوری هم میشود دیگر. هر بار که حس میکنم الان وقتش است، یک کسی هست که من نمیخواهم جلویش بکشم، یا یک کاری هست که انجامش واجبتر است. وقتی هم که وقت میشود و کسی نیست، اصلا دلم نمیخواهد. یک چیز عجیبی تراپیست کشف کرد و حالا همین لحظه فهمیدم که او راست میگوید. گفت تو همیشه چیزی را میخواهی که میدانی به آن نمیرسی و این باز نواخت همان ملودی آشنای زندگی توست که به تو حس امنیت میدهد. آه آه آه که روان انسان با همه پیچیدگی اش چقدر احمقانه کار میکند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد