کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۰۰۶۱۰

تو زندگی فعلیم چیزهایی دارم که بی‌اندازه عاشقشونم، فسقلیامو میگم. لحظه به لحظه بزرگ شدن اینها برام لذته، وقتی لنگای درازشونو میبینم که دیگه تو بغلم جا نمیشه، وقتی زبون درازیاشونو میبینم که منو با 80 کیلو وزن فیتیله پیچ میکنن، وقتی بدجنسیا و کلکهای کودکانه‌شون رو میبینم، وقتی بارقه‌ایی از هوش نشون میدن، وقتی نقاشی های خلاقانه میکشن، وقتی شخصیتهای کارتونی رو با واقعیت قاطی میکنن، وقتی تو حال بدم میان و بغلم میکنن من پر از حس خوشبختی میشم. باورش سخته این چنارهای زیبا همون دو تا شفیره‌ی ریقو بودن که دادن بغل من. شفافترین تصویرم از روزهای اول تولدشون شکم کوچولوی فلفلیه که لخت زیر مهتابی خوابونده بودیم تا زردیش برطرف بشه. معده کوچولوش از زیر پوست نازکش به اندازه یه گردو شایدم کوچکتر برجسته بود، پیچ و تاب روده هاشو میدیدم و استخوانهای دنده اش رو میتونستم بشمارم. زیر پوستش ذره‌ای ماهیچه یا چربی نبود. نای گریه کردن نداشت، نای شیر خوردن نداشت، نای زنده موندن نداشت. حالا همون فلفلی وقتی دعواش میکنم و میگم کارت بد بود دو تا دستش رو میاره بالا و مثل دهن تکون میده. با دست چپ میگه کارت خوب بود با دست راست میگه کارت بد بود بعد با دست چپش میکوبه به دست راست و دست راستش پرت میشه عقب. دست چپو تکون میده میگه این برنده شد پس کارم خوب بود. راستش تجربه این لحظه ها بزگترین موهبتی بوده که تا الان نصیبم شده، اما
همیشه امایی هست
همیشه چیزهایی هست که میخوایم و نداریم.
دلم زیبایی بیشتر، پول بیشتر و لذت بیشتر میخواد. دلم میخواد اما دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد