کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اگه صبح اول وقته، این نوت رو نخونید

تکامل و تمدن ما رو به اونجا رسونده که پیرمردی که به قاعده طبیعت تا الان باید از چرخه حیات حذف میشد، از صبح تا شب میشینه روی پل عابر پیاده و برای اینکه از گرسنگی نمیره (شما مودبا میگید برای امرار معاش!) با صدای لرزون و بی جون آوازای غمناک میخونه. تمدن و تکامل فقط اونو زندگی نگه داشته ولی نتونسته بهش زندگی واقعی بده. هر بار میبینمش غمگین میشم، اگه غمگین باشم غمگینتر میشم و اگه خیلی غمگین باشم عصبانی میشم. ترانه ای که امروز ساعت 7:40 صبح میخوند این بود:
می ریزه رو بالش من
هر شب این اشکای لرزون
بی تو من غمگین و تنها
من پریشون، دل پریشون
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد