امسال تو روز مادر حسم شبیه روزای تولدم شده
حس ناکافی بودن
حس دارم چه گهی میخورم
حس خب آخرش که چی؟
حس پس کی تموم میشه؟
چرا همه چی اینقدر کسشره؟
چرا همه چی اینقدر بیخوده؟
به نظرم عقلانی اینه که این دو روز دنیا رو به الواتی و مسخرگی بگذرونیم، واقعا زندگی ارزش این همه فشارو نداره. چه سر درخت بگذرونی چه توی قصر، به هر حال میگذره و تموم میشه. در واقع ما تموم میشیم. هیچ بودیم و باز هییچ میشیم. ولی خب یه جوری ذهنم چارچوب بندی شده که نمیتونم جدی نباشم و جدی نگیرم، هر چیزی خارج از این چهارچوب ترس میندازه به وجودم. و فکر کن من دائما در کشاکش دو نیروی متضاد (با تشدید روی هر پنج حرفش) و در معرض جرخوردگی هستم.
سرخپوست خوب از پدر محترمی نوشته بود که آخر پیری زده بود به سرش، تو پارکها از مردم پول میگرفت و براشون ساک میزد. جر خوردگی تو هفتاد سالگی میتونه همین شکلی باشه.