کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یکی از مشتریامون یه مردجوون متولد 60 بود که از قبل میشناختم. شهریور پارسال رفته بود بالای درخت گردو بپیچینه، یهو افتاد و مرد. کالبدشکافی که کردن گفتن قبل از افتادن ایست قلبی کرده. یعنی خیلی خوش و سرحال رفته بود خونه مادرش، نردبون گرفته بود که گردو بچینه؛ چند دقیقه بعد قلبش نخواسته بود که بتپه! الان که یه سری مدارک رو داریم برای انحصار وراثتش آماده میکنیم هر بار میگن مرحوم شهمیرزادی من شوک میشم. تو ذهن من اینجوریه که بهروز خونشونه، داره زندگیشو میکنه و من هم مطابق معمول ازش بی‌خبرم. هر بار که میگن مرحوم من یادم میاد بهروز تو حیاط اون امامزاده وسط کوهستان دفنه، بهروز از شهریور پارسال تکون نخورده، هیچ حرفی نزده، حتی چشمهاشم باز نکرده. دلم نمیخواد یادم بیاد اون مرده:((



پ.ن.

تو عکس کارت ملیش (مثل اغلب مردم) یه قیافه اسکولانه داره، هر بار لبخند پت و پهنشو میبینم فاک دیس لایف درونم تنوره میکشه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد