برای یه آدمی که رو مبل خونهش نشسته و از زاویه یه کف دست گوشی و به واسطه چند تا جمله منو میشناسه، نسخه پیچیدن و پرپوچ گفتن در موردم راحته. اما برای من بیمحلی کردن بهشون راحت نیست که البته مشکل خودمه و بالاخره یه راهی واسه حلش پیدا میکنم، مثل همه اون مشکلایی که منو زیر خودشون دفن کردن ولی من تونستم زنده بمونم و از پسشون بربیام.
من در بین ایرانی های فرهیخته، نسبتاً فرهیخته، خود فرهیخته پندار و فرهیخته نَمَنه؟ یک سندروم مشترک کشف کرده ام که اسم مختصری نمیتوانم رویش بگذارم اما مفصلش میشود اینکه: فقط نسل من خوب بود، بعدی ها عن هستند. به این نقل قول از صفحه ویکی پدیای غزاله علیزاده توجه کنید:
غزاله علیزاده چند ماه قبل از مرگش در گفتگویی که با مجله ادبی گردون (شماره 51–21 مهر 1374) داشت در مورد خودش چنین میگوید:
«دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمیشناختم. کی دنیا را میشناسد؟ این تودهٔ بیشکل مدام در حال تغییر را که دور خودش میپیچد و از یک تاریکی میرود به طرف دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا میبافیم، فکر میکنیم میشود سرشت انسان را عوض کرد آن مایهٔ حیرتانگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. ما نسلی بودیم آرمانخواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تاسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانهٔ عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفتهای داشت …»من عاشق روتین هستم، عاشق این که هر روز صبح یک ساعت خاص ازخانه خارج شوم و یک تعداد آدم را که آنها هم هرروز یک ساعت خاصی در مسیر من هستند ببینم. مثلا آن راننده تیبایی که هنوز دلش نیامده چوب پنه روی در ماشینش را بکند، انگار سر خیابان منتظر من ایستاده و وقتی از او میخواهم نگه دارد میگوید خودم میدانم، حس میکنم خیلی از من خوشش می آید چون من در ماشین را آرام میبندم. یا نانوایی لواشی که وقتی میبیند دارم نزدیک میشوم، یک دانه نان سهم روزانه ام را میگیرد جلوی دخل تا برسم. اینها به من حس زنده بودن می دهند، حس اینکه یک جایی توی این دنیا اشغال کرده ام، که اگر نباشم نبودنم توسط این آدمها دیده میشود. میدانم که پوچ است، میدانم که اگر نباشم حداکثر یک هفته یادشان می ماند که من نیستم، ولی همین هم خوب است، همین هم از هیچی بهتر است. از اینکه در خانه بنشینم و هی جای انگشتهای بچه ها را از روی دیوار و کابینت پاک کنم خیلی بهتر است. من به خودم زحمت میدهم، هر روز صبح میوه های میان وعده بچه ها را با حوصله پوست میکنم و توی ظرفشان میگذارم، بعد با هزار ناز از خواب بیدارشان میکنم، اداهایشان را برای دستشویی رفتن و صورت شستن و آماده شدن به جان میخرم، خودم هول هولکی لباس میپوشم و راه میافتم و تا ظهر سخت کار میکنم و با بیشعوری ارباب رجوع و بی ملاحظگی کارفرما کنار می آیم، ظهر که شد هول هولکی خودم را دم مهدشان میرسانم. باز هم با اداهای خسته ام، کوله م رو تو بیار، بریم پارک تاب بخوریم، رزانا بی ادبه موهامو کشید، چرا نمیریم فروشگاه پاستیل بخریم؟... کشان کشان خودمان را به خانه میرسانم، جورابها و ماسکهای بچه ها را میگذارم کنار روشویی که بشویمشان، دستهایشان را میشوم، روپوشهایشان را تمیز میکنم و به جالباسی می آویزم، ظرفهای میوه شان را توی ظرفشویی میگذارم، نهارکی میخورم و بچه ها را میخوابانم و تند تند کارها را رو به راه میکنم چون دوباره فردا صبح باید همان کارها را تکرار کنم، فقط برای همین که بتوانم سر آن ساعت مشخص بیرون بیایم و کسانی را که هر روز میبینم باز ببینم. بالاخره آدم باید یک جوری با پوچی زندگی کنار بیاید و من اینجورش را بلدم.
من آدم امنش هستم، همان که پرخاشگریهای منفعلانهاش را به حساب ترسش گذاشت، کودک ترسیده درونش را دید و نوازش کرد و اجازه داد صدایش دربیاید و حرفش را بزند. فکرش را نمیکرد که اینجور بشود ولی شد، چون من بیش و پیش از او ترس را تجربه کرده بودم، آنقدر با ترسهام کلنجار رفته بودن تا عاقبت توانستم همراهشان تانگو برقصم. من ترس و ضعف او را هم دیدم اما نگذاشتم بابتشان خجالت بکشد چون به قول آلن دوباتن همه ما ابلههای ترسوی هستیم. ما دو تا ابله ترسو دل به دل هم دادیم، دست هم را گرفتیم تا کمتر بترسیم؛ و بهترین قسمتش این بود که دیگر مجبور نبودیم ادای قویها را دربیاوریم.
میدانی، من با همه تلخیهایم، با همه کاستیهایم، با همه روانرنجوریهایم، آدم امن او هستم. و چی بهتر از این؟
راستش به جایی رسیدهام که نظر هیچ کس برایم مهم نیست؛ یعنی از اولش هم نبود ولی از بد شنیدن غصه میخوردم، تلخ میشدم. الان دیگر همان هم نمیشوم. حتی از تعریفهایشان هم مثل سابق خوشان خوشانم نمیشود. یک جور درختواری به فصلش برگ و جوانه میزنم، میوهام رو میدهم، خزانی میشوم، به خواب میروم و باز از نو. حالا در این اثنا اگر کسی شاخهای از من ببرد یا طلسمی آویزانم کند، چه فرقی دارد؟ من همینطور که ایستادهام راه خودم را میروم.
مردم به گذشتهشون افتخار میکنن، یا اینکه ازش خجالت میکشن
ولی من گاهی چندشم میشه از لِزاجت گذشتهم.
پ.ن.۱
شاید در گذشته غرق میشویم چون امن است، کسی نمیتواند گذشته را عوض کند مگر ذهن خودمان که او هم این کار را به نفع ما انجام میدهد. گذشته حوادث غیرقابل پیشبینی و مسالههای حل نشده ندارد. گذشته اضطراب «یعنی حالا چی میشه؟» ندارد، گذشته امن است حتی اگر تلخ و پوچ گذشته باشد.
پ.ن.۲.
گفته بودم که تنها رسوب مذهبی که نتوانستهام از ذهنم پاک کنم، قواعد طهارت و نجاست است. تبریک میگویم به خودم چون تا حد قابل قبولی توانستهام از قید آن بیرون بزنم. قاعده را گذاشتهام بر بهداشت، هر چیزی که شسته و ضدعفونی شود کافی است، کر گرفته بشود یا نشود فرقی ندارد.
پ.ن.۳.
از کسی که با خودش به صلح نرسیده، چه انتظاری میتوان داشت؟
دنبال کننده های قدیمی میدانند دراین وبلاگ دغدغه های نسبتاً سخیفی را که رویم نمیشود به دیگران بگویم، مینویسم.
اخیراً مچ خودم را در حالی گرفته ام که توی خیابان چشم میدوزم به سر دهه شصتی های مومشکی و در کسری از ثانیه که از کنارشان رد میشوم سعی میکنم تخمین بزنم جلوی سرشان چند تار موی سفید دارند و مقایسه میکنم با هفت هشت تار موی سفید خودم. امروز داشتم فکر میکردم یعنی کی این موضوع موی سفید برایم عادی میشود؟ چند تا تار دیگر باید سفید شوند تا من قبول کنم که افتاده ام توی سرازیری؟ اصلا فکرش را هم نمیکردم در مقابل این موضوع این همه واخورده شوم. من مادر مسئولیت پذیری هستم (بقول بعضی ها وسواسی!) کارمند وظیفه شناسی هم هستم (بقول بعضی ها خرحمال!) توی دیالوگهای رومزه و رفتارهای عادی کم پیش می آید خشمم از کنترل خارج شود یا دچار لجبازی کودکانه شوم. یک جورهایی همیشه بالغم رئیس است اما آن ته ته ته من، یک بچه سرتقی هست که به نظرش هنوز زود است قاطی آدم بزرگها بشود و حس میکند این موهای سفید دارند به او و نظراتش دهن کجی میکنند، البته که او هم به این موهای سفید شیشکی میبنندد.